پس از انجام دو عملیات سنگین طریق القدس ( سوسنگرد – بستان) و فتح المبین (شوش – رقابیه) و کسب پیروزیهای غرورآفرین توسط رزمندگان و عزیزانی از خطه قهرمان پرور کازرون که با تقدیم شهدای زیادی برگ زرین دیگری بر تارک دوران دفاع مقدس رقم زدند ، اینک نوبت افتخار آفرینی در خطه ای دیگر از سرزمین اسلامیمان بود که توسط مزدوران بعثی به اشغال در آمده بود و لازم بود که از حیث وجود آن ناپاکان تطهیر می گشت .
به فاصله کمتر از یکماه بعداز حضور در عملیات فتح المبین که امام عزیزمان آن را فتح الفتوح خواندند با برادران بازمانده از آن حماسه بزرگ وارد سوسنگرد شده و پس از پیوستن به تیپ عاشورا ،آماده عملیات شدیم .
عشق ، محبت ، صمیمیت ، ایثار ، گذشت ، فداکاری ، شجاعت ، رشادت و ویژگی ابدی برادران کازرونی یعنی خون گرم بودن آنان باعث شده بود تا تعدادی از مسئولین و پیش کسوتان جنگ در سوسنگرد و نیز تیپ عاشورا، برای حضور و شرکت در عملیاتها به این برادران به پیوندند ودر افتخار پیروزی و یا شهادت با کازرونیها شریک باشند .
پس از سازماندهی و توجیه ماموریت و گرفتن عکسهای یادگاری آماده رفتن به خط و انجام عملیات شدیم. قرار بر این بود که در شب اول عملیات بیت المقدس ، خط اول جبهه طراح و کرخه نور توسط گروههای دیگری شکسته شده و ما با اشغال خط دوم به دنبال تصرف هویزه و ..... در منطقه باشیم .
به دلایلی از جمله استحکامات و مواضع محکم دشمن و همچنین آمادگی و مقاومت بی نظیر آنان در این منطقه خط اول دشمن شکسته نشد و ما پس از 24 ساعت استقرار در خط اول و تحمل آتش شدید دشمن و با دادن تعدادی تلفات به عقب بر گشتیم .
بنا به تدبیر فرماندهان جنگ بی درنگ به سمت جبهه کارون که رزمندگان با زدن سر پل موفق به فتوحاتی شده بودند حرکت کردیم . شب هنگام در کنار کارون و در جنگ با پشه ها صبح کردیم (البته برنده این نبرد پشه ها بودند ). فردای آن روز خود را به پشت جاد اهواز خرمشهر رساندیم . هواپیماهای عراقی دیوانه وار منطقه را بمباران می کردند و گاهی نیز خودشان گرفتار خشم پدافند هوایی ما می شدند و لاشه آنان به پیش پای ما می افتاد .
در این مرحله از عملیات پیشرویهای بسیار زیادی حاصل گردید و بخش اعظمی از خاک مقدس میهن اسلامیمان آزاد گردید . خون بهای این پیروزیها ، تقدیم شهدا و جانبازانی بود که یاد و نامشان همواره در خاطره تاریخ ثبت خواهد ماند و هر گاه سخن از خرمشهر به میان می آید باید به روح پاک آنان درود فرستاد و برای ابدآنان را فاتحان واقعی خرمشهر دانست .
جهت شرکت در آخرین مرحله عملیات بیت المقدس ما به تیپ امام سجاد (ع) که مربوط به استان فارس می شد ملحق شدیم . پس از یک هفته حضور در خط پدافندی و آشنایی با وضعیت منطقه ، استارت عملیات زده شد و ما عازم عملیات گردیدیم .
ساعت 12 شب بود که برای انجام عملیات به سمت عراقی ها به راه افتادیم، قبل از ما دیگر نیروها خط اول دشمن را شکسته بودند، وقتی به پشت خاکریز آنها رسیدیم، دیدیم که عراقی ها واقعاً در کار مهندسی بسیار فعال هستند، آنها با گونی های نو و یکدست، سنگرهای نگهبانی و تجمعی زیادی درست کرده بودندکه ما در خط خودمان یک سنگر از آنها را هم نداشتیم، آنان در حدفاصل بین مرحله2 و 3 عملیات یعنی حدود 10 روز، جلو خودشان اقدام به کاشتن چند سری مین وسیم خار دار کرده بودند، این کار ،آن هم در این فاصله زمانی واقعاً شاهکارعراقی ها محسوب می شد.
از شاهکار عراقی ها یعنی زدن میدان مین و احداث سنگرهای نگهبانی و تجمعی که گذشتیم، هوا روشن شده بود و عراقی ها که ظاهراً خود را در یک روستا متمرکز کرده بودند با دیدن ما شروع به آتش نمودند، ابتدای کار فکر می کردیم با سقوط خط اول دیگر تا خرمشهر مشکلی نداریم ولی با وجود این روستا تازه فهمیدیم که مشکل و مشکلات در راه است، یک خاکریز نسبتاً بلند اطراف روستا را احاطه کرده بود که برای ما جان پناه مناسبی بود، عمده نیروها پشت این خاکریز مستقر شدیم، عراقی ها از پشت بام منازل و در سنگرهایی که ساخته بودند با تیربار و سلاح کلاش، هر کس را که قصد داشت به آنها نگاه کند، و لو نه به چشم بد، بی درنگ می زدند یا او را مجروح می کردند و یا شهید.من چند بار تلاش کردم آنها را شناسایی کنم ولی هر بار با رگبار عراقی ها مواجه می شدم و این کار را برای ما سخت کرده بود، یکی از سربازان ارتش که شجاعت خوبی هم داشت ،آمد پیش من و گفت عراقی ها کجا هستند، می خواهم آنها را با موشک بزنم، گفتم عراقی ها جلو ما هستند ولی نمی گذارند به آنها نگاه کنیم اصرار داشت که شلیک کند، گفتم بسم الله بگو و بلند شو،سریع و بدون مکث به سمت منازل روبرو شلیک کن، همین که بلد شد تا آمد نشانه گیری نماید، عراقی ها ،یک تیر به شانه اش زدند، قبل از این که شلیک کند به زمین افتاد، مجروح شد و او را به عقب فرستادیم، کار گره خورده بود هر چه زمان می گذشت اوضاع به نفع عراقی ها تمام می شد و به ضرر ما، چرا که ما تلفات می دادیم ولی نمی توانستیم تلفات بگیریم، در این مدت چندین و چند بار شهید حسن همدانی آمد پیش من و اصرار داشت که دستور حمله دهم تا به روستا یورش بریم و کار عراقی ها را تمام کنیم، ولی من با توجه به شرایط (فاصله بین ما و عراقی ها و دادن تلفات زیاد)صلاح نمی دانستم، تا این که خداوند یک ناجی برای ما فرستاد.یک جیپ که106روی آن سوار بود در فاصله 200متر عقب تر از اینجایی که بودیم مشاهده کردم خود را به او رساندم و درخواست آتش روی روستا کردم، آنان نیز استقبال کردند و قرار شد به فاصله ربع ساعت بعد، آنان چند گلوله به روستا شلیک کنند؛تا ما از این فرصت استفاده کرده و حمله کنیم، خودرو 106در تیررس عراقی ها نبود و در بین نخلها در عقب بود ولی روستا را از دور می دید و تسلط داشت، 106سر موعد مقرر چند گلوله پشت سر هم به سمت روستا شلیک کرد . بچه های موجود در پشت خاکریز را توجیه کرده بودم، به حسن گفتم الان زمانش فرارسیده ، می خواهم درخشش شما را ببینم . با یک الله اکبر همگی از پشت خاکریز به سمت روستا روانه شدیم، حسن زودتر از بقیه به روستا رسید . با غرش تکبیر رزمندگان عراقی ها به یکباره ناپدید شدند تعجب کردیم، گفتیم پس آنانی که در این مدت اعصاب ما را خورد کرده بودند کجایند، با ورود به خانه ها در روستا مشخص گردید که همه آنان در اتاق ها مخفی شده اند، کمی کنترل نیروها از دستمان خارج شده بود ولی جای نگرانی نبود، درهر خانه و اتاقی چند نفر عراقی بیرون می آوردند و با شعار دخیل اباالفضل و حتی همراه داشتن عکس های منصوب به ائمه ، عاجزانه می خواستند که آنها را نکشیم (فیلم این صحنه چندین بار از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد) از فتوحات بدست آمده خوشحال و خندان بودیم و به یکدیگر تبریک می گفتیم که شهید قاسم زارع با اظهار جمله ای ،ضربه سنگین و ناخوشایندی بر ما وارد کرد،جمله این بود" «حسن دارد شهید می شود، برو و با او خداحافظی کن»". بدن حسن از تمامی قسمتها بر اثر اصابت ترکش همانند آبکش سوراخ، سوراخ شده بود . با شناختی که از قدرت بدنی حسن داشتم، احساس کردم شاید اگر به بیمارستان برسد، این بار هم جان سالم بدر برد. برادران کازرونی بالای سر او جمع شده بودند ، هر کدام سخنی داشتند ، محسن با دست حسن را نوازش می کرد و اظهار شهادتین می کرد . محمد می گفت حسن جان سلام مرا به نصرالله برسان . اکبر می گفت سلام مرا به محمد برسان . قاسم ، می گفت ؛ سلام مرا به شگرالله ، نادر ، نادر ، علیرضا ، مشهدی نجف و ...... برسان . (1)
فیلمبردار صدا و سیما هم از راه رسید و با هیجان خاصی می گفت ؛بینندگان عزیز؛ اینها فاتحان خرمشهر هستند. و بعد از رسیدن به حسن ، گفت ، برادر ؛شهادتت مبارک ، و ادامه داد که ، برادر ، حالا که داری شهید می شوی نظرت راجع به شهادت چیست ، و.....
برای اخرین بار اورا بوسیده و گفتم با من کاری نداری ، گفت ؛ یا خودت و یا حسن با من همراه شوید. شهید قاسم زارع را با او به عقب فرستادم و خودم با برادران پس از پاکسازی روستا و انتقال اسرا به عقب از کنار نهر آبی که به سمت خرمشهر و پل نو می رفت به راه افتادیم، کمی جلوتر پیرمرد و پیرزنی عرب در یکی از منازل زندگی می کردند و با آب قصد پذیرایی از ما را داشتند، اینان چه وقت و چرا و اینجا چکار می کردند دیگر از حوصله کار ما خارج بود و هیچگاه به دنبال دستیابی به رسیدن به این چراها نبودیم.وقت هم به ما اجازه نمی داد.به پل نو رسیدیم، رزمندگان آنجا را فتح کرده بودند، به یکی از سنگرهای بتونی و زیرزمینی احداث شده توسط عراقی ها رفتم، عکس صدام به صورت نقاشی شده و بزرگ خودنمایی می کرد، هر چند برادران قبل از ما آن را رگبار کرده بودند ولی عکس کاملاً مشخص بود، با وجود این سنگر می شد حدس زد که عراقی ها برای ماندن در خرمشهر سالهای سال لنگر انداخته بودندو حتی با بمباران هم آسیبی به این سنگرها نمی رسید، شور و شادی در سیمای رزمندگان موج می زد ولی هنوز خرمشهر دست عراقی ها بود و این پل یکی از شاهراههای اصلی محاصره خرمشهر بود که به دست نیروهای اسلام افتاده بود، یعنی می توان گفت با فتح این پل امید عراقی ها جهت عقب نشینی و یا فرار به یأس تبدیل شده بود، وظیفه ما حرکت به سمت دهکده ولی عصر(عج) در سمت راست پل نو بود.پیاده و در ستون یک به آنجا رسیدیم، ظاهراً آتش و آتش بازی قطع شده بود، احساس می کردیم که دیگر هیچ عراقی وجود ندارد تا ابراز اندام کند، به نهر خیّن که محل استقرار و پدافند ما بود رسیدیم، تعداد زیادی پوتین و کلاه آهنی و بعضی اقلام دیگر در سمت چپ نهر ملاحظه می شد، اینها وسایل عراقی هایی بود که خود را به آب زده بودند تا به آن طرف رودخانه بروند و به اصطلاح خود را نجات دهند، بعداز ظهر و قبل از غروب آفتاب بود، از عراقی ها خبری نبود، می دانستیم که این خط ، خط آخر است و آن طرف رودخانه عراقی ها و سرزمین عراقی ها است، قصد داشتم لباس را بیرون آورده و شناکنان به آن طرف بروم، ببینم آن طرف رودخانه چه خبر است ولی دوستان موافق نبودند، آن طرف رودخانه فقط نخل پیدا بود و به ظاهر اثری از عراقی ها مشاهده نمی گردید.
شب را بدون هیچ مشکلی پشت همین خاکریز که جلو آن نهر بود به صبح رساندیم، فردای آن روز تحرکاتی در نخلهای روبرو دیدیم که حکایت از وجود عراقی هایی می داد که در آن سوی رودخانه موجود بودند .
بعدازظهر برایمان مسجل شد که عراقی ها در حال آمادگی و تردد در نخلهای روبرو هستند، به صورتهای مختلف و پراکنده اقدام به اجرای آتش در نخلستان نمودیم، عراقی ها به صورت بسیار مرموزی و در فواصل طولانی به سمت ما اجرای آتش می کردند، صبح روز بعد، حدود ساعت8 صبح یک بلدوزر بدون هماهنگی و اطلاع قبلی به سمت ما آمد و خود را به بالای جاده ای که پشت سر ما بود رسانید، هر چه داد و فریاد می کردم که برادر برو پایین، اینجا خطرناک است و عراقی ها تو رو می زنند، در جواب می گفت، به من گفته اند برو واینجا خاکریز بزن هنوز چند لحظه ای از مکالمه ما نگذشته بود که یک مرتبه یک انفجار سنگین مرا به زمین انداخت، بلند شدم دیدم راننده بلدوزر نیست ابتدا تعجب کردم، بعد دیدم که از کمر به بالا تکه پاره شده و گوشت سر و صورت و سینه به صورت مخلوط به روی پدال گاز و کلاچ و ترمز بلدوزر ریخته.یکی از عراقی ها از بالای نخل با آر پی جی هفت به صورت بسیار دقیق او را نشانه گرفته بود واو را زد .عصر آن روز به ما گفتند، ایشان صبح زود و قبل از حرکتش وصیتنامه جدیدش را نوشته و تحویل دوستانش داده و گفته که من احتمالاً شهید می شوم و شما وصیتنامه مرا به خانواده ام برسانید، جنازه تکه پاره شده را بیرون کشیدیم و به عقب فرستادیم، از همان لحظه به بعد پیوسته بر روی نخلستان آتش داشتیم تا با گلوله ای دیگر بلدوزر را از بین نبرند.
شب و با استفاده از تاریکی هوا لودری آمد و با بوکسل بلند او را به پایین کشید و با خود برد، ما نیز با اجرای آتش سنگین البته از نوع کلاش و تیربار و کمی هم آر پی جی هفت مانع اجرای آتش عراقی ها روی بلدوزر شدیم، این روز، روز سوم خرداد بود، در دهکده ولی عصر که پشت سر ما بود غوغایی بود، صدای الله اکبر پیروزی از بلندگوهای سیار برادران تبلیغات ، فضا را عطرآگین کرده بود، رگبارهای بی امان رزمندگان به نشانه فتح خرمشهر، حاکی از خوشحالی و شور و شعف در بین رزمندگان بود، و ما در چند کیلومتری خرمشهر حکایت دیگری داشتیم، ما در سنگرهای تعجیلی که با کلوخ درست کرده بودیم لحظه شماری می کردیم که کی و چه زمانی یک خمپاره60 و یا یک نارنجک تفنگی بر سرمان خراب می شود و بوی الرحمانمان به مشام می رسد، عراقی ها خرمشهر را از دست داده بودند، فشار سنگینی به آنها وارد آمده بود، بعد از سازماندهی و محکم کردن مواضع خود در آن طرف رودخانه شروع به حمله رگباری و خمپاره ای به سمت ما کردند، چون نخلستان بود، پیدا کردن عراقی هایی که به سمت ما شلیک می کنند مشکل بود، به همین دلیل گاهی اوقات همه رزمندگان را سر خط می کردم و دستور آتش به سمت آن طرف رودخانه می دادم، تعدادمان در این خط زیاد نبود ولی همگی سرشار از روحیه و انگیزه بودند، خرمشهر آزاد شده بود و ما می بایست بماندیم تا دشمن هوس پاتک و یا نفوذ به خرمشهر را نکند، همین قدر بگویم که هر چه قدر ما ایرانی ها از آزادسازی خرمشهر خوشحال و شادان بودیم، عراقی ها به جهت از دست دادن آن عصبانی و ناراحت، و چون ما نزدیکترین خط به آنها بودیم، تمام ناراحتیها و عصبانیت خود را در حد مقدورشان بر سر ما خالی کردند، به همین هم اکتفا نکردند چون وضعیت منطقه را می دانستند اقدام به پاتک هم کردند.تعداد کم ما حدود یک کیلومتر پشت رودخانه را پوشش داده بود و سمت راست ما که به شلمچه وصل می شد دیگر نیرو نداشتیم ولی سمت چپ ما به خرمشهر و نهر عرایض وصل می شد و از این بابت نگران نبودیم، شب تا صبح به صورت نگهبانی و آماده باش گذراندیم، صبح وقت اذان داشتم وضو می گرفتم که یک موشک آر پی جی هفت بر خلاف جهت رودر رویی با عراقی ها، یعنی از سمت راست خودمان روی سرم عبور کرد، تعجب کردم، عراقی ها تا این ساعت از این مسیر به سمت ما شلیک نکرده بودند، آن هم آر پی جی هفت، سریع خودم را به اولین سنگر تعجیلی خودمان در سمت راست رساندم، اسلحه نداشتم، دیدم دو عراقی به صورت خمیده به عقب می روند، وقتی به اولین نگهبانان رسیدم دیدم دو نفر از عزیزان در سنگر تعجیلی با نارنجک عراقی ها مجروح شده اند، مطمئنم که همان دو عراقی بودند، برادران دیگر رسیدند و من آنها را راهنمایی کردم که به کدام سمت شلیک کنند، خودم هم اسلحه نگهبانان را برداشتم و به اتفاق دیگر برادران در تعقیب آنها رفتیم، معلوم بود تعدادشان زیاد نیست ولی در تاریکی معلوم نبود و فقط موقع شلیک ، رگبارهایشان را می دیدیم، اینجا هم مسئله ختم به خیر شد و دو مجروح را به عقب فرستادیم.
4 روز دیگر ما به همین منوال در این خاکریز سپری کردیم و این 4روز وضع ما هر روز بدتر از دیروز،هشت روز بی خوابی و بی آبی و بدون جان پناه همراه با درگیری و تحمل حجم آتش بی امان دشمن تاب و توان را از ما گرفته بود ولی شوق فتح خرمشهر و آوای دلنشین مجری رادیو (آقای کریمی) که هر از چند گاهی از دهکده ولی عصر به گوشمان می رسید همراه با ملاقات هایی که از جانب همشهریان صورت می گرفت ، ( درکشاکش نبرد تعدادی از برادران کازرونی که هدایایی هم با خود به جبهه آورده بودند به ما ملحق شدند و در امر تامین مهمات و اجرای آتش روی دشمن کمک بسیار زیادی به ما کردند) خستگی را از تنمان بیرون می کرد و خوشحال بودیم که توانسته ایم خدمتی هر چند ناچیز در حق شهدا انجام دهیم.با تثبیت خط و اتمام مأموریت ما، نیروهای جایگزین آمدند و ما با تعداد کمی که سالم مانده بودند از جمله برادران محمد ، محسن ، اکبر ، قاسم و ... به عقب برگشتیم.(2)
یاد و خاطره آن روزهای حماسه و خون ، رشادت و شجاعت ، تواضع و فروتنی ، مجاهدت و اخلاص ، گذشت و فداکاری ، محبت و عشق و.......که در تک تک رزمندگان ما بخصوص ، رزمندگان دیارمان ، خطه مجاهد پرور سلمان فارسی ، یعنی کازرون عزیز ، همواره در جبهه های نور علیه ظلمت بسان ستارگانی درخشان ، می درخشید ، گرامی باد .
(1) برادر محسن رستمیان ، برادر محمد فرزانه ، برادر اکبر میراب ، شهید محمد راسخی ، برادر قاسم زارع ، شهید شگرالله پیروان ، شهید نادر نکویی ، شهید نادر دبستانی ، شهید علیرضا شیخیان ، شهید مشهدی نجف گلستان
(2) برادر محسن رستمیان ، برادر اکبر میراب ، برادر قاسم زارع ، برادر محمد فرزانه(از پیشکسوتان جبهه وجنگ در سوسنگرد و اهل اصفهان)