معلمی اصولگرا
لابد در زندگی تان کسانی را می شناسید که آنقدر با سلیقه اند که حتی کتاب کلاس اول خود را نگه داشته اند و امروز مثلا به فرزندان و احیانا نوه و نتیجه خود نشان می دهند ! اما من یکی ، از این سلیقه ها ندارم . بماند که از این رهنگذر چه یادگاری های گرانبها را از دست داده ام ! اما با این همه ، سالهاست دو نامه را نگه داشته ام . اولی از دوست شهیدم منوچهر شکری است که به خواهش خودم در یادداشتی برای توشه زندگی ، بنده را توصیه به معروف ها کرده و هشدارهایی داده است اما، دومی نامه ای است که در زمستان 1366 به دستم رسید به امضای " رضا رهگذر " ! این نامه - درست یا غلط - در سرنوشت امروز من خیلی مؤثر بود .
شاید اگر نبود آن نامه، من امروز مانند بعضی از همکلاسی هایم قاضی یکی از شعبات دادگستری تهران بودم . شاید هم در سابقه ام ، مدیریت یکی از مناطق آموزش و پرورش تهران را در یکی از دولت های بعد از انقلاب داشتم (که می دانید در هر دولت از نخستین چیزهایی که تغییر می کند مدیران آموزش و پرورش است ! ) به هر روی ، من هر چه که بودم ، احتمالا اینی نبودم که الان هستم و از قضا خدا را هم از بابت این لطف خیلی شاکرم ؛ یعنی کسی که بخشی از زندگی اش با باز نویسی و باز آفرینی یاد و نام شهیدان می گذرد و هرگز از لطف آنان محروم نیست .
ماجرای این نامه را بنده در روزهای قدر ناشناسی در حق آقای سرشار، تعمدا در چند جا آورده ام و حالا که امروز روزگار عوض شده و دوستانی پیدا شده اند که می خواهند به درستی از ایشان قدرشناسی کنند ، بار دیگر به طور خلاصه عرض می کنم : آن روزها در کنار تحصیل در حوزه ، معلم آموزش و پرورش هم بودم. به خاطر اقتضای کارم راجع به ادبیات کودکان و نوجوانان هم مطالعاتی داشتم در این کار به حدی رسیده بودم که خارج از دستورالعمل های امورتربیتی ، خودم برای کتابخانه مدرسه کتاب انتخاب می کردم و لابد رایم آن قدر درست بود که این اواخر مسئولان منطقه برای برگزاری مسابقات کتابخوانی با من هم مشورت می کردند .
محسن مومنی در ادامه آورده است : در کنار این اظهار فضلها، چیزهایی هم برای خودم می نوشتم و گاهی در جلسات دوستانه خوانده می شد. مخصوصاً در یکی از سفرهای جبهه هر روز مسائل و حوادث داخل یگان را با نگاه طنز می نوشتم و شب در چادر برای دوستان می خواندم . ( به یاد دارم آن روزها چون کتاب های جلال را تازه خوانده بودم ، به شدت تحت تاثیر او بودم ! ) تا این که وقتی کتاب " بیایید ماهی گیری بیاموزیم " آقای سرشار را خواندم، تصمیم گرفتم یکی از کتابهای خود ایشان را با همان معیارهایی که خودشان یاد داده بودند، نقد کنم. این کار را کردم و به نشانی ناشر کتاب فرستادم . شاید ده روزی نکشید که جواب ایشان آمد ؛ در حالی که من اصلا انتظار نداشتم ایشان به نوشته پیش پا افتاده بنده پاسخ دهند . اما ایشان مانند همیشه ، این نامه را جدی گرفته بودند. بعضی از ایرادهای من را پذیرفته بودند و بعضی ها دیگر را پاسخ مستدل داده بودند و مخصوصا این که ، آن معلم یکی از مناطق محروم تهران را بسیار تشویق کرده بود که به این کار ادامه دهد .
حدود یک سال بعد، بنده بعد از گذراندن آزمون های رایج آن روز، در کلاس آموزش داستان نویسی حوزه هنری پذیرفته شدم و اتفاقا معلممان ایشان بود. و این آغاز دوستی با برکتی است که تا امروز هیجده سال از آن می گذرد. هنوز هم با این که آقای سرشار آن معلم سخت گیر آن کلاسها نیست ( که به علت دو جلسه تأخیر دانشجو را از کلاس محروم می کرد ! ) و یا من آن جوان بیست و دو ساله نجیب و ... آن روز نیستم ولی هنوز هم می کوشم در قلمرو این دوستی رابطه شاگردی خودم را فراموش نکنم.
در این مدت نسبتا طولانی ، سالهای متمادی باهم همکار نزدیک بوده ایم و گاهی در جریان بعضی مسائل مهم تاریخ ادبیات انقلاب اسلامی بوده ام و مخصوصاً از نزدیک متوجه بعضی از ظرایف و طرائف زندگی ایشان بوده ام . در دایره صفا و صمیمتی که ایشان ایجاد کرده ، بنده هرگاه نسبت به روش و رفتار ایشان انتقادی دیده ام ، مطرح کرده ام و حتی گاهی باهم بحث هم کرده ایم، ولی هرگز این مباحث منجر به ناراحتی و جدایی نشده است.
قطعا در این ویژه نامه دوستان دیگر راجع به اصولگرایی و مسلمانی آقای سرشار چیزهایی گفته اند که اگر بنده هم تکرار کنم شاید شایسته نباشد . فقط عرض می کنم، خدا نکند آقای سرشار احساس تکلیف کنند ! در این صورت به سختی می توان از ایشان را مواضعشان برگرداند . قطعاً در ساحت همین تکلیف گرایی است که نتایج ناخوشایند بعضی زحماتشان را می پذیرند و کم تر دچار رنجش می شوند . ما بارها ایشان را از پذیرفتن بعضی مسؤولیت هایی که ظاهرا در شان ایشان نبوده برحذر داشته ایم ، اما اغلب پاسخشان این بوده که " من به شان خود نمی اندیشم ."
در زندگی آقای سرشار چیزهای غبطه انگیر برای من ، زیاد بوده است . یکی از آنها، سربلندی های ایشان در امتحانات است. اجازه بدهید از یک مساله نسبتا کوچکی مادی شاهد مثال بیاورم که متأسفانه اغلب بزرگان در این باره این توجهات را ندارند و همین موجب بدبینی ها و انحرافات در جوانان و اطرافیان می شود که از این گونه اشخاص انتظار بایدها و نبایدهایی دارند :
به یاد دارم حدود سالهای 69 ، 70 بود که همه ما اعضای یکی از شوراهای واحد ادبیات حوزه هنری مستاجر بودیم و مخصوصا از این جهت خیلی هم در فشا ر بودیم .
روزی یکی از دوستان، با خوشحالی آمد و گفت با یکی از مسؤولان وزارت آموزش و پرورش سابقه دوستی دارد، او مایل است اسم ما چند نفر را در لیست اسامی کسانی قرار دهد که قرار است در یکی از نقاط شمال شرقی تهران برایشان زمین داده شود و یا خا نه ساخته شود . طبیعتا خوشحال شدیم و این همه شعور فرهنگی آن مقام مسئول را تمجید کردیم ، ولی آقای سرشار که از قضا رئیسمان بود ، جدا برافروخته شد و گفت : " آن آقا خیلی بیجا کرده که چنین کاری می خواهد بکند . اگر کسانی مستحق گرفتن آن زمین ها باشند ، معلمان آموزش و پرورش هستند که بعضی هایشان سی سال است دارند گچ تخته سیاه می خورند ؛ هر روز راه های دوری را طی می کنند، با صبوری با کلاس های شلوغ می سازند ، ولی هنوز سرپناهی از خود ندارند . شما چه طور می خواهید در این چنین خانه هایی نماز بخوانید و فرزند تربیت کنید ؟ ."
بنده که معلم بودم و از مظلومیت های معلمان در این زمینه اطلاع داشتم ، فورا آن لذت آنی صاحب خانه شدن در شمال تهران را از ذهن و خاطره ام بیرون کردم ، اما چند نفری ایستادگی کردند و استدلال آوردند که حقشان است . بنابراین از چشم آقای سرشار افتادند و همین منجر به یک سلسله تنش ها و حرف و حدیث هایی شد . به گمانم آن دوستان هم دستشان به آن زمین ها نرسید !
آقای سرشار انصافا در این زمینه کارنامه غبطه برانگیزی دارد . بنده از این گونه خاطرات از او کم ندارم ، واقعا آن روز چه کسی می توانست در برابر آن جایزه کذا که صاحبش را به جایزه آندرسن می رساند ، آن گونه برخورد کند و حتی طمعه هر گونه امیدهای بعدی را هم از خود قطع کند ؟
البته خداوند در برابر این مقاومت ها ، در همین دنیا پاداشهای پیدا و پنهان بزرگی به ایشان داده است که از آن جمله است : وجود خانواده ای مؤمن و صمیمی ، داشتن فرزندان با ایمان ، باهوش و وارسته ، توفیق نوشتن زندگی پیامبر بزرگ اسلام (ص) با آن دقت و هنرمندی و فراوان توفیق های دیگر که اجازه بیانش را ندارم . ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء .