|
از زبان برادر بزرگوار شهید
یادم هست شهید ابوالقاسم دوستی خطرات را از جان می خرید و در راه انقلاب و جمهوری اسلامی از همه چیز خود می گذشت و هر جا که خطر بود حاضر می شد و وقتی ما هم صحبتی می کردیم می گفت : هر چه خدا خواست همان می شود و بعد از این که لباس سبز ، سیاه را پوشید جهت جبهه نام نویسی کرد . اما در بوشهر او را به مأموریت های متعددی فرستادند . بعد از مدتی ازدواج نمود و بعد از 9 ماه وقتی شهید بهشتی و یارانش را به شهادت رساندند . او بسیار ناراحت شد و نمی خواست چه کند . از خود بی خود شده بود و مثل مار گزیده ها به خود می پیچید و می گفت باید انتظام اینها را گرفت . باید منافقین و داخلی و خارجی را سر جای خود نشاند تا اینکه با اصرار زیاد خواست به جبهه برود . امام فردی قاتل فراری که نا امنی زیادی در استان بوشهر ایجاد کرده بود . این شهید بزرگوار که روحیه شهادت طلبی از وجودش موج می زد را مأمور دستگیری او کردند . پس از تلاش و پیدا کردن مقر آنها درگیر و در همان درگیری به آرزویش که شهادت بود رسید .
از زبان مادر بزرگوار شهید
پسر عزیزم را با زحمت و رنج و مشقت بزرگ کردم ، یعنی با گرفتن مواد غذایی بر روی دوش خود و حدود 5 کیلومتر بردن به روستا در منزلی که با چوب نخل درست کرده بودم می برم و آنجا می فروختم تا مخارج زندگیمان را تامین کنم و یادم می آید این شهید بزرگوار از همان کوچکی مشخص بود که با دیگران تفاوت دارد یعنی از همان کوچکی بین دوستانش اگر دعوایی صورت می گرفت را اصلاح می کرد در همان زمان که کوچک هم بود احترام خاصی به پدر و مادر و اعضای خانواده می گذشت و حتی در بیشتر کارها به من کمک می کرد و یادم هست که در حدود 8 الی 9 سالگی نماز می خواند و در سن 12 سالگی شروع به روزه گرفتن کرد . خلاصه از اخلاق و رفتار نکویی بر خوردار بود و از همان ایام کوچکی عاشق امام حسین علیه السلام بود و در همان ایام تمرین مداحی می کرد که در ایام عزاداری امام حسین علیه السلام نوحه سرایی کند . و در روستا مداحی را شروح کرد و برای ابا عبدالله حسین علیه السلام با سوز دل نوحه سرایی می کرد .