|
يک صدا، يک قصهگو، يک راديو!
حالا ديگر ميتوانم بگويم سالهاي دور. سالهايي که خاطرههايش گاه روشن و گاه تاريک به خوبي ديده ميشوند و به ياد ميآيند.
در سال هزار و سيصد و شصت ناگهان در برنامه قصهگو قصه ميگويد، صدايي به گوش رسيد. صدايي که گفت: «دوستان سلام! ظهر جمعهتون به خير!»
اين صدا تا سالها ماند. تا بيست و چهار سال بعد. اين صدا با خود قصههاي بسياري به ارمغان آورد: قصههاي امروزي و ديروزي، افسانهها، حکايتها، مثلها، پهلوانيها و طنزها و گاه قصههاي غمگين. اين صدا گاه از حلقوم پهلوان پورياي ولي شنيده ميشد، گاه از دهان نوجواني گم شده در کوچههاي جنوب شهرها. گاه بر زبان بازرگاني جاري ميشد که در طوفان درياها گرفتار شده بود، گاه پيرمرد روشن ضميري را به سخن گفتن واميداشت که با خود پندها و اندرزهاي بسياري داشت. من اين صدا را بر پشت رخش از زبان رستم دستان شنيدهام، همانگونه که اين صدا همراه با آخرين نفسهاي سهراب هم به گوش اين و آن رسيده.
اين فقط يک صدا بود. صداي قصهگو و در يک راديو به گوش ميرسيد. صدايي که از ميان شهرها و روستاهاي دور و نزديک بال گشوده بود و در سالهاي نبرد حق و باطل به آهنگي خوش از زبان رزمندگان نيز شنيده شده بود. يعني در قصههايي از جنگ.
در راديو هيچ صدايي تا اين اندازه بيکران به گوش مردم اين سرزمين نرسيده است. چه در قصههاي خيالي و چه در داستانهاي امروزي. اين صداي ماندگار استاد محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) است. کدام گوش اين صدا را نشنيده؟! خدايا سپاس که ما اين صدا را شنيديم!