پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / نویسندگان / محمدرضا سرشار / متن / از نگاه دیگران / علي‌اكبر كسائيان

فصلِ جشنِ خوشه‌ها

هر كه مؤمن شد، دلش گل مي‌كند
سنگ در راهش تو‌س‍ّل مي‌كند
روز جشن خوشه، ميلاد من است
هر چه زيبائيست در ياد من است

سرها تراشيده، لباس‌ها يكرنگ، دو سه هزار سرباز ديپلمه‌ براي خدمت وظيفه از سراسر ايران به پادگان آمده بودند تا پس از شش ماه آموزش نظامي و معلمي، با عنوان «سپاهي دانش»، به مدارس روستاها بروند. آموزش نظامي آنها با افسران ارتش بود و تعليمات معلمي‌شان ـ عين دانشسراها ـ توسط مدرسان وزارت آموزش و پرورش انجام مي‌شد. سرباز معلمان در دورة آموزشي، روش‌هاي تدريس دروس دبستاني از قبيل تعليمات ديني و روش تدريس قرآن، علوم و رياضيات ـ فارسي و هنر و ورزش و مختصري روانشناسي تربيتي و جامعه‌شناسي و ادبيات كودكان و نوجوانان را مي‌آموختند.
زمستان 51 بود كه در كلاسهاي 50 نفرة سرباز معلمان، در پادگان گرگان، ادبيات كودكان و نوجوانان درس مي‌دادم. فضاي نظامي پادگان و دوري از شهر و ديار جوانان و خستگي‌ ناشي از تعليمات نظامي و كلاسهاي فشرده، هر كدام مي‌توانستند علتي باشند بر اين كه برخي از سربازان كم‌علاقه به شغل معلمي، به دروس نظري و غير عملي دقت كافي نكنند. براي پرهيز از متكلم وحده بودن، با شركت شاگردان در كارهاي عملي، درس ادبيات كودكان را جذاب و پر تحرك مي‌كردم. يعني؛ پس از يكي دو جلسه بحث گروهي دربارة تعريف و اهداف، از سپاهيان مي‌خواستم كه به عنوان كار عملي، يك يا چند داستان كوتاه، مطابق پسند و استعداد و سن و سواد كودكان بنويسند و در كلاس بخوانند تا دسته جمعي آن را نقد و بررسي كنيم.
شيوة ديگرم اين بود كه بقيه داستانك‌هاي سرباز معلمان را كه فرصت بررسي‌اش در كلاس نبود، در منزل مطالعه مي‌كردم و از بين آنها، داستانهايي را كه از بقيه برجسته‌تر بود، به كلاس مي‌آوردم و ضمن تشويق صاحبان آثار، به آنان مي‌گفتم داستان را به كمك دوستان، مصور كنند و همچون يك كتاب كودك بيارايند و مجدداً تحويل دهند تا از بين آنها دو سه اثر برتر را براي الگودهي به سپاهيان دوره‌هاي بعدي نزد خود نگهدارم.
در يك روز سرد زمستاني، جواني بلندبالا و گندمگون، با سيمايي جدي‌تر از سايران، داستانكي را در كلاس قرائت كرد كه به دلم نشست. اثرش را ستودم و بي‌مبالغه گفتم؛ اين داستان از برخي كتابهاي چاپ‌شدة بازاري بهتر است. سپس از وي خواهش كردم اگر ذوق نقاشي دارد، با مدد ديگران، آن را مصور كند و به من بدهد براي سرمشق معلمانِ آتي. سپس از او پرسيدم: آيا رشته تحصيلي‌ات «ادبي» است؟ گفت:‌ خير! فني و رياضي است. به او و سايران يادآور شدم كه خميرماية اصلي نويسندگي، ذوقي و ذاتي است كه تحصيل در همان زمينه، به پرورش و پيشرفت اين هنر كمك مي‌كند. و شمايان ـ اگر مثل اين جوان ـ (به قول سپهري) سر سوزن ذوقي داريد ولي به علت ناهمگوني با رشته‌ تحصيلي‌تان تاكنون به وادي شعر و ادب و نويسندگي وارد نشده‌ايد، نااميد نشويد. از نوشتن نهراسيد و چشمة بكر استعدادتان را با نوشته‌هاي مستمر در هر زمينه‌اي ـ همراه با خواندن و كسب علم و آگاهي، لايروبي و جوشان و روان سازيد. آن روز، وقتي كه اولين محصول مرغوب اكتشافِ كارن هنر آن جوان جدي و مستعد را در برابرش نهادم، گفتمش: درونت سرشار از استعداد نويسندگي است. من اين معدن و ذوق نهاني‌ات را نماياندم. استخراجش با خود توست!
٭٭٭
در گذر سال‌هاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، زماني كه در مراكز تربيت معلم به بررسي آثار جديد ادبيات كودكان و نوجوانان مي‌پرداختم، به نويسندة جديد و ناشناسي با نام «رضا رهگذر» برخوردم كه كتاب‌هايي چون: «هستم، اگر مي‌روم»، «اگر بابا بميرد!» و «مهاجر كوچك» و ... را نگاشته بود كه آنها را پسنديدم و بي‌آن كه بدانم اين نويسندة نوقلم، همان جوان بلندبالا و شاگرد ساعي و ماضي‌ام هست، به دانشجومعلمان توصيه مي‌كردم، آثار رهگذر را بخوانند و در كتابخانة مدارس بگنجانند. آن ايام، گويي از ره «اشراق» قرابت‌ سرشاري از «رضا رهگذر» در قلبم حس مي‌كردم و شايد، شنيدن گاه به گاه، صداي گرم و گوشنوازش از «راديو» نيز به اين حس علين دامن مي‌زد و مرا به مطالعه آثارش مايل‌تر مي‌كرد.
٭٭٭
پنج سال قبل ـ سال 80 ـ در جلسة هيأت منصفه مطبوعات، بحثي از ادبيات كودكان و نوجوانان به ميان آمد كه توضيحاتي را به عرض همكاران رساندم. در پايان جلسه، جناب سرشار كه يكي از اعضاي هيأت بود، با تعجب پرسيد: «مگر شما هم در اين زمينه كار كرده‌ايد؟» وقتي جواب مثبت شنيد، ادامه داد كه: «آيا در گرگان نيز تدريس كرده‌ايد؟» گفتم: آري! مگر شما هم در آنجا ـ سپاهي بوده‌اي؟ گفت: «بلي!» و بعد كه خاطرات آن روزهاي كلاس ادبيات كودكان و جرقة اوليه ذوقش را در نگارش داستان «برفي» و تشويق شدنش توسط بنده و چگونگي دلگرم شدن و تلاش‌هاي بي‌وقفه خود را در قلمزني تعريف كرد، همديگر را در آغوش گرفتيم و شكرگويان، غم فراق 29 ساله را به عقد اخوتي مشفقانه بدل كرديم.
زان پس، حدود 2 سال، در روزهايي كه جلسة هيأت تشكيل مي‌شد، از ديدار اين يار عزيز و رفيق عتيق، سرشار مي‌شدم. ايشان شرح شيرين اين وصال خداخواسته را در سايت «لوح» خود نگاشت و در كيهان 4/10/80 مرا شرمنده ساخت و نوشت: به شكرانة اين ديدار دوباره، قصد دارد يكي از آثار آتي‌اش را به پاس حق معلمي ـ به حقير ـ هبه كند!! من‍ّت خداي را كه من اكنون شاگردم و او «استاد» ـ و چه واقعه‌اي زيباتر از اين اتفاق؟
٭٭٭
شنيدستم كه هفت هشت ماه اخير، استاد «سرشار»، كه پركاري و تلاش مداومش زبانزد همگان است، گوشة عزلت گزيده و ضمن استعفاي داوطلبانه از قصه‌گويي 27 سالة راديو و رياست چندسالة انجمن قلم ايران و ساير فعاليت‌هاي مطبوعاتي، صرفاً به مطالعه و نوشتن مي‌پردازد. چند ماه پيش تلفني جوياي احوالش شدم ـ بي‌آن كه از كسي، يا كساني شكوه كند، از فحواي كلامش دريافتم كه از بي‌مهري برخي از ياران ديرين، دل آزرده است. گفتمش: عزيزا! برو سجدة شكر به جاي آور كه در گرماگرم تهاجم فرهنگي از هر سو همواره وسط گود بودي و تا كنون صادقانه و بي‌امان، خودت ـ عمرت ـ آبرو و جواني‌ات را وقف ايران اسلامي كردي. از گردش روزگار عجب مدار كه اصولي‌ترين هنرمند و نويسندة متعهد زمانه و جهادگر جدي انقلاب فرهنگي حاشيه‌نشين شود! به بوستان كتابهاي كلبه‌ات بنشين و رمان‌هاي ماندني جهاني ‌و قصه‌ها و غصه‌هاي گفتني را بنگار كه سال‌ها پس از اربعين عمرت، عجب فرصت و سعادتي نصيب گشته كه كار «گل» از دوشت برداشتي و به سوي «دل» بازگشتي! غمين مباش كه غنچگان مشتاق قصه‌هاي ظهر جمعه‌ات، جميعاً شكفته و به ثمر نشسته‌اند. ديريست كه مهاجران كوچك داستان‌هايت، قد كشيده و قدم به موطن و مقصد خود گذاشته‌اند. مگر نواي روحنواز مؤذن‌زادة اردبيلي از خميرة خاطرات كودكي من و تو و همسالان‌مان خالي شده است كه صداي گرم و گوش‌نواز و كلام ناصح و قصه‌هاي نافذ تو نيز از لوح جانِ جوانان و مشتاقانت زدوده شود؟ قلبم گواهي مي‌دهد كه آثار سترگ «سرشار» در راه است.
روشن‌تر بگويم: «استاد محمدرضا سرشار»، تنها يك نويسنده بالندة ادبيات كودكان و نوجوانان و داستان‌نويس بزرگسالان و منتقد آثار ادبي نيست، سرشار، سردار فرهنگي باغيرت و پهلواني پ‍ُردل در عرصة هنر متعهد اسلامي به شمار مي‌رود كه در همه حال، مؤمنانه، عامل به عقايدش مي‌باشد.
«رهگذر» نه در آثار، ب‍َل در رفتار و گفتار روزمره‌اش نيز مردي مصمم و آگاه است. او باكي ندارد كه در هر رهگذاري و نزد هر صاحب‌قدرتي، وظيفه مسلماني‌اش را به درستي انجام دهد ولو آن كه امر به معروف و نهي از منكر وي به زبانش تمام شود. همين صراحت لهجه و صدق اعتقاد و گفتار رهگذر است كه با سلائق اهالي حزب باد جور در نمي‌آيد و فرصت‌طلبان، سبك و سياقش را نمي‌پسندند.
ايها الناس! «سرشار»، «عباس» است، نه عبوس! طمأنينه و هيمنه‌اي كه در سيماي اوست، نشأت‌گرفته از عمق ايمانش مي‌باشد. «رهگذر»، هماره در برابر «حي‌ّ داور»، بسيار خاضع و «رضا» به رضاي اوست. خشيتش ناشي از عمق آگاهي و شناخت وي از «رفيق اعلي» است.
از يل قائم و اهل قلمي كه هميشه از مهابت «حق» در خشيت است، توقع ك‍ُرنش در پيش شيفتگان نابجاست چرا كه قلم بنيانگذار انجمن قلم ايران، جز در جهت رضاي «حضرت سبحان» به گردش در نيامده و هماره در مقابل مستكبران، محكم و استوار مانده است.
و كلام آخر؛ از معلم مشتاقي كه اكنون به تماشاي نخل باسق، بذر تشويق سي سال پيش خود نشسته، و شاگرد سرشار از استعداد ديروزي‌اش را در مرز بالندگي و جايگاه استادي مي‌نگرد، بيش ازين مپرسيد كه مي‌ترسم در وادي تحسين و شرح مظلوميت مؤمنانه‌اش، خامه را با ج‍َلدي به جولان در آورم و شطحياتي تلخ و شيرين بنگارم كه در خور اين مجلس انس و الفت نباشد. كنون كه همگي سرشار از شوق و شعفيم، در سال پيامبر رحمت با هم مهربان‌تر باشيم و در همه جا بذر مهر و محبت بپاشيم. جاي تقدير و سپاس از سازمان حج و اوقاف و صدا و سيماست كه در اين راه و رسم نيكو بر ساير سازمان‌هاي فرهنگي تبليغي هنري و آموزشي، پيشي جستند و تجليلي به سزا از هنرمندي بزرگوار و نويسنده‌اي نامدار به عمل آوردند. اجرشان با حضرت رحمان.
نذر كردم، اول فصل سبو خانه‌اي از ني بسازم روي جو
همكلاسي‌هاي ما قنبر شدند فاتح دروازة خيبر شدند
ما به لطف دست باران تر شديم هر يكي بهر «علي»، قنبر شديم
منتظر هستيم ما در هر نماز تا اذان برخيزد و از خاك حجاز

[بازگشت]