شخصيت ها / شهدا / حیدر شیرویس زاده / متن / خاطرات دوستان / باید امشب سرم را شانه کنم
حاج حسین پیروان : مدتی بود خط پدافندی سختی را در منطقه فاو (جاده ام¬القصر) را ما داده بودند . گروهان صمد فخار از گردان فجر لشکر 33المهدی¬(عج) مامور خط پدافندی بود. منطقه نامطمئن بود، چرا که دشمن دقیقاَ بر روی منطقه به علت وجود منطقه خودی و امکانات، احاطه کامل داشت. ترددها را می¬شناخت. امکان حفر کانال و یا خاکریز نیز به دلیل نزدیکی به دشمن وجود نداشت.سنگری که ما در آن بودیم، سنگر فرماندهی به اندازه1در1/5بود که برای استراحت یا باید می¬نشستیم و کمر به دیوار می¬خوابیدیم یا پا را به دیوار گذاشته و دراز می¬کشیدیم. آن هم برای سه نفر .که با فرمانده و دو بی¬سیم¬چی کار سخت¬تر می¬شد. حیدر شیرویس، علی دادگر و محسن شاکری بعد از چند روز برای خود سنگری تدارک دیده بودند که حداقل شب¬ها بتوانند در آن استراحت کنند ولی هنوز کامل نشده بود. ولی احساس کرده بودند بهتر از نخوابیدن یا خوابیدن با اعمال شاقه است. اول شب به سنگر آمدند، شام را خوردند ، و بعد از نماز مغرب و عشا در هوای گرد و خاک نمگین که بدن¬هایمان شوره زده بود ، به دنبال شانه می¬گشت. از من تقاضای شانه کرد ، گفتم در این هوا سرمان از نمک و گرد و خاک خشک شده ، شانه چاره نمی¬کند. گفت : لازم است. امشب باید سرم را شانه کنم که قصد رفتن دارم. به خیالم آمد منظورش این است که می¬خواهد به سنگر خودش برود . بعد از چند شوخی دیگر رفت تا نگهبانی دهد، تا ساعت12شب. هنگام رفتن به سنگر باز سری به من زد و خداحافظی کرد و به سنگر خودش رفت . هنوز یک ساعتی نگذشته بود که نگهبان بعدی از درون سنگر صدا زد سنگر بچه¬ها زده شد. کمک کنید. یک خمپاره120 بر روی سنگرشان خورده بود. با احتیاط در شب تاریک راهی برای ورود پیدا کردم. با جابجایی چند گونی و الوار به اولین نفر رسیدم. حیدر شیرویس بود. الوار در سینه¬اش فرو رفته بود. با احتیاط الوار را جابجا کرده و او را در بغل گرفتم و بیرون آوردم . داشت می¬گفت حسین! یواش سینه¬ام درد می¬کند. اما وضعش بدتر از آن چیزی بود که تصور می¬کردم. دو پایش از زانو قطع شده بود. وقتی بیرون آمدم، او را در گوشه¬ای گذاشتم تا برای نجات دیگران بروم. در آن لحظه صدای خفیفی گفت حسین دعایم کن. او دیگر به معبودش پیوسته بود و من محتاج دعای او.