|
لطف الله عبداللهي : در شب عمليات والفجر8 محسن به کنارم آمد، دست بر گردنم انداخت و گفت:«دعا کن که من شهيد شوم» من هم به او گفتم :دعا ميکنم که سربلند و سالم و پيروز باشي، محسن با بغضي سنگين گفت:«عبداللهي دعا کن من شهيد شوم دلم براي حمزه تنگ شده است» بعد از اين صحبتها رفت و فرداي آن روز محسن را در يکي از شناورها در کنار اروند ديدم که از ناحيه صورت و فک مجروح شده بود، سريع او را به بيمارستان رساندم و جهت درمان به بيمارستان شيراز منتقل شد.او بعد از مداوا بدون اينکه به خانوادهاش سري بزند به منطقه آمد و به محض اطلاع يافتن از شروع مرحلهي دوم عمليات خود را حاضر نمود.در حين عمليات با هم ارتباط بيسيمي داشتيم در حال صحبت بوديم گفت:«به بچهها بگوئيد مرا حلال کنند و ناگهاي صداي اشهد ان لا اله الا الله شنيده شد و بعد از آن ديگر هيچ خبري از او به ما نرسيد و ما سالهاست که در انتظار، چشم به راه داريم.