|
وقتی نامه معرفی جهت خدمت در تبلیغات لشکر به او دادم دست در گردن من اداخت و مرا بوسید و خیر مقدم گفت دستان گرمش در دستانم فشردم احساس عجیبی در من بوجود امد بلافاصله افتابی در میان و هزار هزار نور در پیشانی بلندش احساس کردم، نرگس در کنارو هزار هزار بهار در نگاه مستانه اش هویدا بود از نگاهش متوجه شدم بین او با خدا فاصله ای نیست در ان مدتی که من در لشکر بودم عاشقانه دوستش داشتم با اشکهای نیمه شبش می گریستم . زخمهای دلش را می شناختم و جان نا قابلم مجروح رنجهای همیشگی اش بود در این اواخر دلتنگی غریبی به سراغش امده بود او به خوبی پرواز اموخته بود نمی توانست در زمین بماند دل تنگیش را برایم عبرت اموز بود او سر انجام هماند کبوتری در اسمان خوزستان به پرواز در امد تا به ما بیاموزدچگونه مردن وچگونه زیستن راونگاه عاشقانه ما هنوز در انتظار اوست