|
سلام پدر جان امیدوارم هر کجاکه باشی صدایم را بشنوی
بابا جان دلم خیلی برایت تنگ شده است آنقدر دلتنگیم زیاد است که حتی نوشتان و دردل با کسی هم نمی تواند اندکی از دل تنگی ام کم کند ،وقتی به مدرسه میروم به امید اینکه در مدرسه ذهن خود را مشغول درس کنم تا کمتر بی تو بودن را احساس کنم اما در مدرسه هم بچه ها از خانه و خانواده و پدر بسیار صحبت می کنندو من مات و مبهوت به آنها نگاه می کنم . من چه بگیم از که بگویم من که نه معنی پدر را می دانم نه با پدر بودن را تجربه کرده ام و نه خاطره ای دارم که بگویم تا تسکین دهنده قلبم باشد ولی این را هم گر چه نیستی و خیلی خوشحالم که مدال سبز ایثار و سرخ شهادت زینت بخش قامت زیبا و سرو مانند تو شده است . پدر جان نه تو را دیده ام و نه با تو بودن را احساس کرده ام اما شنیده ام که آنقدر با عظمت بودی که آن شب که رفتی آسمان عروج زیبایت را مات و مبهوت به تماشا نشست . بابا جان مامان می گوید قایق و دریا را خیلی دوست داشتی و همین قایق و دریا چنان تو را جذب خود کرده بودکه وقتی آنشب رفتی و بر نگشتی برای همیشه همسفر دریا شدی و با قایق و بی قایق ماندی و این داستان تو و دوستت (قایق) را در آن شب فقط آن خلیج نیلگون و همیشه فارس میداند.
بابا، آن وقت که معنی بابا را نمی دانستم وقتی به کلاس اول رفتم به ما یاد دادند که بگویم بابا آب داد،بابا نان دادولی من نمی داستم بابا چی یا اصلا بابا کی ، وقتی برای مامان گفتم و او گفت بابایی تو رفتی پیش خدا و دیگرنمی آید پیش ما و همان جا می ماند در همان لحظه های کودکانه ام را به آفتاب بخشیدم و فهمیدم دیگر کسی را جز مامانم ندارم و باید تا تا آخرین نفس درس بخوانم تا بتوانم مادر را راضی کنم .
بابا جان این را هم بدانی که مادر هنوز چشم به راه است که شاید تو روزی بر گردی و برای همین در آخر نامه ام خدا حافظی نمی کنم فقط می گویم :
به امید دیدار دختر کوچک تو شهر بانو شفیعی17 ساله