|
چهره زيبا و محاسني كه بر تارك صورتش نقش بسته بو د زيبائي او را دو چندان كرده بود لبخند روي لبان و مرواريد داندانش دل هر مشتاقي را به بهشت مي برد گامهاي بلند و استوارش ترنم زمزمه هاي عارفانه اش شادابی كلامش سخاوت دستانش چشمان پر مهرو فروغش نتيجه زحمات انسانهاي پاكي است كه توانستندچنين گوهر گرانهاي تحويل جامعه دهند تا چراغ راهنماي خلق گردد
او نتيجه تلاش وارستگاني است كه سالهاي متمادي در كسوت روحانيت توانستند با فكر و عمل و اندیشه بهترين و با عزيز ترين و گرانبهاترین دارائی خود را تقدیم انقلاب کنندلبهاي هميشه خندان. ترنم صداي ملكوتيش گامهاي استوار و پيشاني بلندش ياد اور سلحشوران و طلايه داران حريم ولايت در ظهر عاشورا بود او تجسم واقعي يك انسان كامل بود كه اگر مشيت خالق بر ماندنش در عالم خاكي راضي مي شد مي توانست خلقي از او متنعم شوند
او عاقله اي بود كه چند صباحي با اين تن خاكي به مهماني زمين امده بود تا ما موريتش را كه همان قرباني كردن خويش باشد به منصه ظهور رساند آري نصرالله الفتي با افتاب داشت كه بارفتنش خلقي رااز خواب غفلت بيدار كرد در اولين سفري كه از جنگ برگشته بود با جمعي از دوستان كه همگي به شهادت رسيدنند به ديدارش رفتم در عين حالي كه در جبهه مجروح شده بود و تن خاكيش از دردو رنج گلوله در عذاب بود صورتي متبسم و دلي با نشاط داشت خواستم صورتش را ببوسم ولي اون پيش دستي كرد و پيشاني من بوسيد تمامي بچه هاي جنگ نصرالله را مي شناسند او از اولين بچه هاي اعزامي از كازرون به سو سنگرد بود اولين روزي كه خبر شهادت نصرالله شنيدم دنيا بر سرم فرود امد نتوانستم در خانه بمانم هنگامي متوجه شدم كه حدود 10 كيلومتر از خانه دور شده ام
با هر زحمتي بود خود را به منزل رساندم پاسي از شب گذشته بود ولي هرچه پلكهايم روي هم مي گذاشتم خواب به بسراغم نمی امد سنگيني چشمانم به اندازه سنگيني چشمان دختركي يتيم بنظر مي رسید
با خواندن وصيت نصرالله دلتنگيم دو چندان شده بود هرچه فشار بر چشمانم مي اوردم تا شايد كمي بیا سايم اما به جاي خواب اشك از چشمانم جاري مي شد
خدايا در اين تاريكي شب كه جز سكوت وسينه اي پر از سوزو هجران نصرالله چيز ديگري همدمم نيست چشمانم را باز كردم چشمم در چشم ماه انداختم او هم خسته بنظر مي رسيد سلام مي كنم اما جوابي غمناك مي شنوم دلم بيشتر ازرده مي شود دستم را بالا مي برم تا از شاخه هاي اسماني سنگي بيابم
تا بر بغض فشرده گلويم بزنم و بر خشمي كه بر چشمانم طو فان به پا كرده است . در دستانم نگاه مي كنم به جاي سنگ هزلران فانوس است كه در دستانم قرار گرفته است نصرالله از انان مي خوايم مي گويند :نصرالله نصر خدائي شده و چراغ راهنما بشر گشته است تحمل كن كه سر انجام همه مردان خدا همين است