پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / نصرالله ایمانی / متن / خاطرات خود شهيد / سفر سوم

به سوسنگرد و شركت در عمليات ايذائي

 

روز پنجشنبه بود بعد از نماز صبح از خانه بيرون آمدم مجبور شدم براي انجام يك سري كارها به خانه عليرضا عيسوي بروم . رفتم به منزل علي ، در حين راه سعيد هم ديدم چون شب قرار شده بود كه با هم فردا صبح ملاقات كنيم بعد از چند دقيقه اي خداحافظي كردم و وصيتم را به عليرضا دادم . مسير راه تا چنار شاهيجان را با يك پيكان بار آمدم و از چنارشاهيجان هم تا اهواز با يك ميني بوس . هنوز دستم زخم داشت در اهواز مقداري آب ژاول و باند گرفتم و رفتم به سوسنگرد وقتي به سوسنگرد رسيدم مستقيما آمدم به موتوري سپاه قدرت الله بهبود و عمو برات را ديدم مشغول كار كردن بودند بعد هم كاظم فتاحي ديدم تب را در موتوري گذراندم . از كاظم سراغ مسعود انتظاري و ابوالفضل اكبري گرفتم گفت كه در مالكيه هستند با كاظم آمديم به مالكيه بين راه مسعود انتظاري را ديدم بعد از روبوسي و سلام گفت ميخو ، هم با قدرت به اهواز بروم بعد به طرف مالكيه رفتيم نزديكي هاي غروب بود كه رفتيم پيش بچه ها ، مالكيه چند كيلومتري سوسنگرد بود و نيروهاي عراقي پشت رودخانه بودند ابوالفضل اكبري هم آنجا بود بيشتر از همه بچه ها ما با ابوالفضل صميمي شده بوديم . يكي دو روز پيش بچه ها ماندهم و وضع آنها سروسامان پيدا كرد . از برادران قمي هم پيش بچه هاي كازرون بودند . يكروز كه با حيدر قلي پور در سنگر نگهبان بوديم اطراف را زياد مي كوبيدند و بخاطر اينكه فاصله نزديك بود زياد از خمپاره 60 استفاده مي كردند . خمپاره 60 آژير نداشت ولي صداي خفيفي داشت . با حيدر در سنگر مقداري پسته بود كه ميخورديم بعد من پوست يكي ازپسته ها راميان دو دندان جلويم گذاشتم و فشار دادم پوست پسته با سرعت بيرون رفت و صدائي مثل سوت خمپاره داد . حيدر قلي پور يكمرتبه فرياد زد ايماني بواب خمپاره اومد ، ولي من زدم زير خنده و حيدر ناراحت شد بعد گفتم كه پوست پسته بود ولي او باور نميكرد . گفت يكبار ديگر اين كار را بكن منهم هر چه كردم نشد . فرداي آنروز قاسم فرمانده عمليات سپاه آمد مالكيه گفت من آرپي جي زن مي خواهم . خيراله گلستان فرد آرپي جي زن بود او بلند شد . بچه هاي نگاه من ميكردند ولي قرار داشتم آرپي جي نگيرم چون دست هنوز درد مي كرد . ولي قاسم گفت بايد بيائي . بالاخره من و محمود دهقان و خيراله گلستان فرد و اكبر دهقان آمديم سوسنگرد . همانشب جلسه بود و تعداد ديگري هم از برادران شهرستالنهاي كرمان ، دتبريز و تهران بودند . قاسم سه گروه دراگون زن تشكيل داده بود . بعد قاسم روبه افراد گروه كرد و گفت نصراله ايماني به منطقه ها آشنا ست ، مسئوليت بعهده ايماني و كار شما عملياتهاي ايذائي است . هر گروه بتنهائي شناسائي كند وو يا هماهنگ با هم شناسايي كنند بعد هم عمليات جريان از اين قرار بود كه موشك دراگون زياد بود و هر لحظه امكان پيش روي دشمن زياد بود . فكر مي كردند شايد براي بار سوم سوسنگرد در محاصره قرار گيرد و مثل قبل ناچار شوند مهمات را ياد رو.دخانه بريزند و يا خراب كنند . من آموزش دراگون را در هويزه ديده بودم ولي اين موشك هدايت شونده دراگون به درد عمليات ايدائي نمي خورد حمل يك موشك 14 كيلوئي با دوربين براي عملياتي كه معلوم نيست پيروز شود يا نه خوب نبود . بالاخره گروه تشكيل شد و قاسم جلسه را ترك كرد . نا سازگاري قابل توجه اي در گروه بود ، كلا اول جنگ همه جا همينطور بود افراد به اجتماع زندگي كردن عادت نداشتند به حرف همديگر هم توجيهنمي شدند . كرماني ها مي گفتند من اگر با يك غريبه در عمليات بروم و طرف شهيد بشود جسدش را نمياورم ولي اگر هم شهريم شهيد شود مي آورم خوب معلوم بود طرز فكر اين برادر چطور بود . هر گروهي در منطقه مخصوص به عمليات ميرفت و ابتدا قرار شد كه آنهائي كه دراگون زن هستند اول يكي دو عدد شليك كنند تا خوب ياد بگيرند . فردا صبح با كاظم فتاحي آمديم اهواز و مستقيما رفتيم بيمارستان سپاه در خيابان عامري در لحظه ورود به سالن خود سيد محمد جواد ما را ديد . بعد از احوالپرسي گفت كه همين روزها به كازرون ميروم ، بچه ها را نگهداري كنيد و صورت سلاحها را برداريد تا انشاء الله باز خدمت برسيم . يك نهج البلاغه هم از سوسنگرد برايش برده بودم بعد كاظم ژاكتي كه پوشيبده بود به ديده ور داد و لباسهاي زيادي او را گرفت و بعد براي ناهار رفتيم به سلف سدويس . هر كاري كرديم كاظم غذا نمي خورد با اينكه غذا ، غذاي رمان جنگ بود و خيلي هم اعياني نبود ولي كاظم مي گفت اين طاغوتي است بالاخره برگشتيم سوسنگرد . روز بعد با تعدادي از گروه رفتيم آزمايش پرتاب دراگون . اولين دراگون را در 50 متري خودشان زمين زدند . دومي و سومي هم به همين تربيت ، معلوم بود كه گروه پايدار نيست . همانروزمسئوليت را به يك برادر روحاني بنام تقوي واگذار كردم عصر رفتيم طرف پل شناسائي ، در قسمت ابوجلال شمالي ، عراقي ها در منتهي اليه سوسنگرد و پشت آخرين خانه سنگر داشتند . پل دركارنبود ، مجبور بوديم با قايق به آن طرف برويم .

 

بعد در پيچ و خم هاي كوچه ها عبور ميكرديم ، درست مثل فيلم هاي پارتيبزني ، رديف هاي آخر خيلي احتياط داشت . رفتيم طرف جنگل ، از ميان بوته هاي سبز و بلند خميده راه ميرفتيم . به رديف دوم خانته ها از آخررسيديم ، از لبه ديوارهاي خراب شده ننگاهي به سمت دشمن كرديم .

 

نفرات مشخص بودند آنتن بي سيم هاي كوچك هم از دور پيدا بود كه لبه سنگر گذاشته بودند . هيچ باورم نميشد كه اين نيروهاي عراقي است . مي خواستم آنها را نزنيم ولي موافقت نشد و بعد رفتيم در راه پله يكي از خانه ها و جبهه عراق را ديد زديم ، تانكها پيدا بودند و مرتب در ميان بوته ها استتار مي شدند اگر قرار بود كه ما دراگون بزنيم حتما مي بايستي از روي پشت بام باشد و ا لا از جاري ديگر نمي شد چرا كه تانكها تماما در سنگر بودند و فقط كمي از جلوي آنها پيدا بود . چيزي عايد شد ، برگشتيم سوسنگرد به مقركه در سپاه پاسداران بود . فردا صبح اول وقت رفتيم با تقوي در اطاق فرماندهي پيش قاسم گفتيم كه ما به مالكيه ميرويم و آنجا مقداري شناسائي مي كنيم محمود دهقان دراگون به گردن انداخت ، خيرالله هم آرپي جي برداشت ، تقوي هم دوربين و دراگون و منهم با اكبر ژ3 ، افتاديم راه ، وقتي به مالكيه رسيديم من با تقوي رفتيم پيش بچه هاي چمران كه در عرض رودخانه سنگر داشتند . آنجا با يكي از نيروهاي چمران رفتيم شناسائي در دهكده آل بقري .

 

من از نيروهاي چمران دلخوشي نداشتم . بعضي هايشان خيلي فضول بودند و غرور زيادي داشتند . وقتي به دهكده رسيديم وارد كانالي شديم ، كانال عميق بود و تاگردن ميپوشاند . از كانال آمديم تا لبه سيل بند رودخانه كه ديده باني كنيم ، عراقي ها درست آنطرف رود بودند . اول از همه برادر نيروي نا منظم رفت جلو ، ولي گفتم كه غروربي خود داشتند تا سينه اش از سيل بند بالا آورد عراقي ها ما را ديدند كاري به روز ما آوردند كه هرگز در خواب هم نمي ديدم شروع كردند له زدن خمپاره 60 و 120 و 80 نمي شد حتي يك قدم هم برداريم ، تمام ده را زير آتش گرفتند بلافصل سيل بند يك سنگر بود بصورت گود مانند ، سقف هم نداشت آنجا رفتيم تا بعدا توانستيم فرار كنيم . در اين مدت اين اولين باري بود كه در شناسائي چنين اتفاقي برايم رخ داده بود . برگشتيم مالكيه بعد تقوي رفت سوسنگرد و من و خيرالله و محمود دهقان و اكبر دهقان مانديم پيش بچه هاي كازرون . نزديك ظهر بودبچه ها در زير آفتاب نشسته بودند و از اينكه بعد از چند روز ما آمده بوديم زياد خوشحال بودند مقداري پسته تقسيم شد كه شروع كردند به پسته خوردن . موقع اذان نزديك مي شد ، بچه ها همه گرم تعريف بودند و خنده سر مي داند من گفتم بلند شويد و وضو بگيريد تا نماز بخوانيم ، جز يكي دو نفر كسي بلند نشد . تصميم گرفتم گوشه اي بنشينم و قرآن بخوانم رفتم در اطاق ابوالفضل اكبري و اوركتم را آويزان كردم به ميخ ، برگشتم و با فاصله حدود 7 متر با بچه ها نشستم و قرآن خواندم بعد از چند لحظه اي از جابلند شدم و قرآن را در جيب اوركت گذاشتم . هميشه اوقات قرآن در جيب بلوزم بود ولي نميدانم چطور شد كه رفتيم نزديكي اطاق ابوالفضل ، داشتم داخل اطاق ميشدم كه صداي انفجاري همراه با دود خاكستر در ميان بچه ها بلند شد . بعد از چند ثانيه يكي داد ميز دآخ پام ، يكي از درد سر ميناليد و هر يكي به گوشه اي خزيدند . بعد از اينكه دود و خاكستر تمام شد ديدم يكي روي زمين افتاده و به پشت در حالت خواب است . او جلال آقاخاني بود از قم .يلي پسر با ايماني بود . 16 سال داشت . رفتيم او را برگرداندم ، غرق خون شده بود سينه اش خوني بود ، دستش دوسه تكه شده بود و يكي از پاهايش هم شكسته بود . داشت لحظه هاي آخرين را مي گذارند ، بي هوش بود ، مي خواستم صورتش را ببوسم ولي زمان اجازه نمي داد . ترس عجيبي برداشته بودم ، نكند خمپاره بعدي هم بزنيد چون عراقي ها هميشه دوخمپاره در يك محل ميزدند . جلال را بغل كردم و گذاشتم روي برانكارد . با جيب رستمي آورديم به آمبولانس سپرديم و فورا به سوسنگرد فرستاديم . خيرالله به پايش تركش خورده بود . محمود دهقان به پا و كتفش . اكبر دهقان به كمر ، رحمان رضازالده به سينه ، بهمن شجاعي به ران پايش . همه زخمي ها به بيمارستان انتقال داديم . بچه ها همه ناراحت بودند جلال در حين وضو گرفتن شهيد شد . تا بيمارستان بيشتر زنده نبود با زخمي ها آمد اهواز . وقتي بهمن را به داخل ميبردند عقب برانكارد را گرفته بودم . بعد از قراردادن بهمن بر روي تخت بيمارستان ، برگشتم ديدم آخرين گره كفن جلال را مي بندند . حالت فوق العاده اي بمن دست داد . نتوانستم خودم را كنترل كنم ، گريه ام گرفت ، ولي اين راهي بود كه آخر همه ما انشا الله روزي به آن ميرسيديم با شهادت جلال ، بچه هاي قم مجبور شدند به قم بروند . زيرا آنها 5 نفر بودند و همه اقوام همديگر با زخمي شدن اكبر و خيرالله و محمود يكي از گروه هاي دراگون از هم پاشيده شد . نزديك غروب همانروز محمود و اكبر و خيرالله و ناصر عباسي به كازرون رفتند . تعداد كمي از گروه باقي مانده بود ، شب آمدم سوسنگرد هوا تاريك بود سرتاسر جاده سوسنگرد هم جبهه بود . تيربارهاي اول جاده سمت راست با تناريك شدن هوا بر روي هم آتش مي كردند . تمام فضاي اطراف جاده تاريك بود و هيچ ماشيني حركت نميكرد جز ماشيني كه من در آن نشسته بودم ، آنهم تا ابوهمييزه بيشتر نمي رفت . ابوهمييزه 7 كيلو متري شهر بود ، مجبور شدم پياده مسافت باقيمانده را بروم هوا هم سرد بود . از اينكه اين اتفاق افتاده بود و بچه ها زخمي و شهيد شده بودند اعصابم متشنج شده بود مي بايستي حتما به مالكيه بروم . خيلي كوشش مي كردم كه شب خودم را به مالكيه برسانم . آرزو مي كردم نزديكي غروب برسم تا در روشني اندك هوا دسته گلي از فلكه بچينم و به پسر عمومي جلال هديه كنم . ( دومين فلكه وسط شهر هنوز گل داشت ) ولي متاسفانه هوا تاريك شده بود . ماشين هم نبود زياد دعا مي كردم و با عجله راه مي رفتم گاه گاهي آژير خمپاره مي آيد مجبور مي شدم در تاريكي خودم را بر روي زمين پرت كنم فكر نمي كنم هرگز شبي به اين سختي در اين مدت عمرم پيش آمده بود . زياد گرسنه بودم . بعد از مسافتي مي خواهم بروم مالكيه . از شانس خوبم گفت بيا بالا سوار شدم مستقيما رفتيم مالكيه ولي حدود يك ساعت طول داد تا مسافت 12 كيلومتر را پيمودم ، چندين بار نزديك بود ماشين از خط خارج شود . در ابتداي مالكيه تداركات بود كه آنجا پياده شديم بعد با كمي جستجو مقر را پيدا كردم . با ورودم به حياط خانه بياد لحظه شومي افتادم كه چگونه دوستانم بخون غلتيدند . آنزمانها واقعا سپاه مظلوم بود و بقول همان برادر روستائي جنگ جنگ نامردي . بدون اينكه كاري مثمرثمر كرده باشند اينطور مظلومانه شهيد و زخمي شدند . با قلبي گرفته رفتم داخل اطاق چند نفري كه باقي مانده بودند ، زانوي غم در آغوش گرفته بودند . همه ساكت بودند و بعضي ها هق هق گريه شان لحظه هاي سكوت را مي شكست سلام كردم ، قصد داشتم روحيه بدهم ولي گريه ام گرفت . من زياد جلال را نديده بودم جز يكي دو بار كه از من طلب خودكار كرد ولي همين يكي دو بار كافي بود بله نسخه عشق دريك ديدار امضا مي شود حتي يكبار هم ما صورت هم را نبوسيده بوديم و بيش از 10 ساعت بيشتر نبود كه من جلال را شناخته بودم . ابوالفضل در طرف راستم نشسته بود و دستش در كردن من بود .

 

لحظه هائي نگاهي مظلومانه به چشم هاي من ميدوخت مثل اينكه مي گفت نصرالله تنها كسي كه اينجا مي ماند من و تو هستيم و واقعا هم همينطور بود بچه هاي قم رفتند تصفيه حساب كردند ، چند نفري هم كه از كازرون بود رفتند كازرون . اسلحه ها را تحويل دادم و خودم با ابوالفضل هم آمديم به سپاه در مقر گروه دراگون . قاسم زياد اصرار ميكرد كه ابوالفضل بايد به تهران برود . ولي ابوالفضل اين را قبول نمي كرد چرا كه ما بيش از هر چيز و هر زمان به هم دلبسته بوديم . من حاضر نمي شدم ابوالفضل برود خودش هم ميل نداشت يكي دو روز بعد يك شناسائي از طرف برادر تقوي در قسمت هاي شموس و هوفل و جبهه هاي الله اكبر شد . نيروهاي عراقي هنوز پشت سوسنگرد بودند . و تا مرز همه را پوشيده بودند.

 

[بازگشت]