پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / نصرالله ایمانی / متن / خاطرات خود شهيد / سفر پنجم

 

آواز غم با شفقي كه بخون نشست

 

اين داستان حقيقي است تلخ و ناگوار از چگونگي شهادت دو مبارز راستين جبهه هاي جنگ دهلاويه از گروه ابوالفضل (شهيد ديده ور) .

 

داستاني از آواز سوزناك غم و شفق سپيدي كه بخون نشست داستاني از غروبي خونين سنگري خونين ، پيكري خونين و بالاخره داستاني از چگونگي شهادت بهمن شجاعي معروف به بهمن شير در خاكريز دهلاويه و عمليات ايذائي شهيد محراب كه در آن رحمن رضازاده ، قهرمان جنگهاي از هويزه تا حمله مذكور شهيد مي شود . ابتدا از بهمن مي گويم :

 

بهمن شجاعي فرزند محمد شجاعي ، جواني بود كه در سال 1337 در كوره خانه هاي جنوب شهر كازرون در خانواده اي فقير بدنيا آمد . وي اولين فرزند خانواده اش بود . در دامان پدر و مادر بزرگ شد پدرش كشاورزي ساده بود كه روزگار را در صحراها گذرانده بود . از همان كودكي به شغل پدرش آشنا شد . بهمن بي اندازه به صحرا دل بسته بود ، روز و شب بدنبال پدر در مزرعه كار ميكرد بعد از اينكه بحد تكليف رسيد بي اندازه به اصول و احكام اسلام پايبند بود . دائم حساب دارائي اش را مي كرد و بي امان خمس و ديگر وجوهات واجبه را مي پرداخت . در سالهاي رژيم شاه با نماينده فعلي امام در كازرون تماس گرفت و بعد از پرداخت وجوهات تقاضاي رساله امام مي كند كه بعد از چندي رساله را با آرم ديگري برايش مي فرستند . در لحظات شروع انقلاب مبارزه را هرچه بيشتر ادامه داد . با تشكيل بسيج مستضعفين در آن شركت كرد . و شبها در بسيج نگهباني ميداد و روزها هم در صحرا كار ميكرد كمتر به شهر مي آمد هرگز احساس خستگي نمي كرد با شروع جنگ تحميلي عراق بلافاصله به جبهه نورد اعزام شد و بعد از مدتي به سوسنگرد . در تمامي عملياتي كه در سوسنگرد انجام شد . شركت مستقيم داشت از ابتدا تيربارچي بود در عمليات المهدي در غرب سوسنگرد بفرماندهي شهيد ديده ور و بعد در عمليات 31/2/60 عمليات علي بن ابيطالب كه در آن غرب سوسنگرد آزاد شد . در هر سه عمليات تيربارچي بود . در عمليات آزادي برديه و احمر و دهلاويه تماما تيربارچي بود . حمل تيربار برايش چنان عادي شده بود كه كوچكترين ضعف هم بخود راه نمي داد . در عمليات شهيد چمران ( كرخه نور) آرپي جي زن بود . بهمن خصوصيات مبارزان صدراسلام را دارا بود . از كمي سپاه اسلام واهمه اي نداشت . از كمبود سلاح هرگز بخود ترسي راه نميداد . درياي خروشان ايمانش كرانه اي نداشت و امواج سهمگين انديشه خدائيش هرگز به ساحل غم برخورد نمي كرد از بيكاري رنج ميبرد از اينكه سواد نداشت از درون مي سوخت صداي رسايش هميشه خوش آواز بود . دائم سرودهاي غم انگيز مي خواند بيشتر دعاها را از حفظ داشت ، با اينكه هرگز مدرسه نرفته بود اوقات بيكاريرا به ذكر خدا ميگذارد بيشتر شبها تا صبح نگهباني ميداد و دليري و بي با كيش همه را متوجه ميكرد و براساس همين به او لقب شير داده بودند .

 

قتی می خواست بخوابد درست روی لبه خاکریزبخوابد درست روي لبه خاكريز مي خوابيد توكل بر خدا را از همه چيز افزون ميداشت حتي يك شب بر بالاي خاكريز جاي هميشگي اش نخوابيد و همانشب يك خمپاره 80 درست سر جايش خورد . بعد از فتح مالكيه زخمي شد و 19تركش در بدنش فرو رفت بي اندازه از شوخي هاي بي خود رنج ميبرد و دائم گوشزد ميكرد برادر هرگز غيبت نكن در هر غروب با آواز دلكش اذان مي گفت تمامي اين مدتها كه در جبهه بود هرگز نماز شبش ترك نميشد يكبار فراموش كردم او را بيدار كنم بعد كه بيدار شد زياد ناراحت شد مي گفت اميدوارم خدا مرا ببخشد براي ما بلالي بود كه با اذانش همه از خواب بيدار ميشدند در هنگامه نبرد ظاهري خشن داشت ولي قلبي ممتو تز لطف و محبت .واما بعد گروه ابوالفضل (شهيد د يد ه ور)كه تعداد معدود و انگشت شمار و تمامي از اوائل جنگ سوسنگرد باقي مانده بودند در خاكريز دهلاويه در كمترين فاصله با مزدوران سنگر داشتند هميشه بزرگترين سنگر موجود در خاكريز از بچه هاي كازرون بود چراكه همانطور كه گفتم قهرما نا ني چون بهمن شجاعي و رحمان رضازاده و رسول رضوي و اكبر دهقان و غلام صفائي و اكبر ميراب و

 

عبدالرحمن شکوهی، جاسم طرفی که از بچه های بومی سوسنگرد بودند و همتی معروف به دائی، منوچهر قنادزاده از بروجرد و قدرتاله آقای برادی از تهران.

 

روز سه شنبه 23/6/60- خورشید طلوع کرده بود. اوضاع شهر اندکی دگرگونه جلوه میداد. انگار خبری در پیش است هوا به شدت گرم بود. رفت و آمدها در اطراف سپاه پاسداران اوج دیگری گرفته بود. در اطراف مسجد و گردان علمالهدا روصداهای زیادی بود. ایاب و ذهاب فرماندهان زیاد صورت می گرفت. با چند نفر از دوستان روانه دهلاویه شدم. هوا شرجی بود و گرمی هوا بی اندازه مرا رنج می داد. عرق از سرو رویم می ریخت. وقتی به دهلاویه رسیدیم دیدم بهمن در سنگر است سلام کردم. خسته نباشی. دو سه روز بود نیامده بود به شهر، کمی دلم سوخت گفتم بهمن بیا برو استراحت کن، گفت، در شهر کاری ندارم، میمانم همین جا. اخلاق بهمن به کلی عوض شده بود با لحن ملایمی صحبت می کرد. در جمع که نشسته بودیم، حرفی نمی زد. علی خسروانی با ماشین یخی آمد با مجید محمدلو همراه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی مقداری یخ گرفتیم گذاشتم داخل صندوق. بهمن در سنگر دیدهبانی ایستاده بود. قیافه اش مظلوم جلوه می داد. به دلم اثر کرده که بهمن همین روزها شهید میشود، سعی می کردم در این چند روز از من ناراحت نشود چرا که قبلاً زیاد از من دلخور شده بود. نزدیکیهای ظهر بود، ماشین غذا جلو سنگر ترمز کرد. حسین بود ( حسین کاظمپور) از بچه های بومی، هر وقت می آید می گفت شیر، شیر بهمن بیا ناهار بگیر و بلافاصله بهمن می رفت و ناهار می گرفت. یادم نیست آن روز بهمن رفت یا نه . بعد از اینکه ناهار گرفتیم بهمن اذان گفت صدای اذان بهمن تا اندازهایی با روزهای قبل فرق میکرد. سوز و گدازش بیشتر شده بود، وضو گرفتیم. من بودم با اکبر دهقان و رحمان رضازاده و اکبر میراب و قدرتاله آقای برادی و رسول رضوی و غلام صفائی و عبدالرحمن شکوهی. برای اینکه یک نفر جلو برود به هم تعارف کردیم. فوراً دیدم که بهمن رفت و جلو ایستاد. مو به بدنم سیخ شد، در تعجب شدم، چطور شد بهمن هیچ وقت تا به حال نرفته بود جلو ولی امروز ظهر رفت. اقامه اذان گفت و نماز را شروع کرد. نماز را با لحنی موزون و سوزناک خواند. گریه ام گرفت در سجده آخر سوره اِنّا اَنزَلنا خواند. دیگر به طور قطع برایم ثابت شد که بهمن تا 24 ساعت دیگر بیشتر مهمان ما نیست. بعد از نماز به طور همیشگی چند مسئله از رساله امام برای برادران خواندم. بعد ناهار را خوردیم. بعضی از برادران خوابیدند. بهمن هم خوابید من برای مدتی بیدار ماندم. نزدیکیهای عصر بود بچه ها را بیدار کردم. ماشین غذا آمد شام داد. شام نان و انگور و سبزی و پنیر بود. بهمن باز اذان گفت این بار رسول رضوی امام جماعت شد. بعد از اینکه نماز خواندیم رسول پستهای نگهبانی را تعیین کرد من گفتم رسول، امشب من و رحمان رضازاده با هم بنویس بعد رسول یکمرتبه با ناراحتی گفت تو برای نفست کار میکنی منهم به واسطه این حرف ناراحت شدم. بعد سخن به درازا کشید و هر لحظه درگیری لفظی بیشتر شدت می گرفت. به رسول گفتم اینکه میگویم با رحمان، بواسطه اینکه از خودم زرنگتر است و دوست دارم با رحمان باشم تا خوابش نبرد. بالاخره با رحمان آمدیم در سنگر دیدهبانی. شام هم در سنگر با هم خوردیم وقتی که با رسول درگیری لفظی داشتیم بهمن آمد و صورتم را بوسید و گفت اشکالی ندارد احترام همدیگر را رعایت کنید. بعد از مدتی بچه ها همه خوابیدند من و رحمان هم در سنگر بودیم. بعد آمدم داخل سنگر اجتماعی نشستم کمی قرآن خواندم همه در خواب بودند نگاهی به بهمن انداختم خوابیده بود، شال سفیدی روی صورتش بود پیشانیاش بیرون بود آنچه بیش از حد توجهام را جلب کرد این بود که پیشانی بهمن بی اندازه نورانی شده بود. باز به حقیقت دریافتم که بهمن شهید میشود. در نیمه شب بهمن که خودش بیدار بود شروع کرد به نماز شب خواندن. من هم در فاصلهای که با او داشتم نماز می خواندم. بعد بهمن اذان صبح گفت هر کس نماز صبح را به فُرادی خواند وقتی هوا روشن شد رسول و اکبر میراب و قدرتاله آقای برادی آمدند شهر.

 

24/6/60 - آفتاب طلوع کرده بود. یک تفنگ سوخته پیدا کرده بودم. آوردم که شروع کنم به درست کردن آن، قنداق نداشت، از یک تکه چوب سعی کردم برایش قنداق درست کنم. مشغول کار شدم که علی جمشیدی و چند نفر دیگر که در گروه چمران بودند آمدند پیش ما. تعارف کردیم و نشستند در سنگر، بهمن خوابیده بود. صبحانه خوردیم نان و تخم مرغ سهمیه بهمن گذاشتیم که علی جمشیدی خورد. بعد از چند لحظه بچه ها رفتند ناهار آوردند. بعد از چندی بهمن اذان گفت. باز این صدای اذان بهمن مثل اذانهای قبل نبود شور و گدازی زایدالوصف داشت. موقع شروع نماز باز بهمن رفت و جلو ایستاد. تمام بچه ها تعجب می کردند در این نماز بهمن ، اکثر بچه ها به گریه افتادند. باز بهمن در سجده آخر سوره اِنّا اَنزَلنا خواند، ناهار خوردیم و بلافاصله من آمدم سوسنگرد چون صبح فرمانده عملیات خط گفته بود که امروز جلسه فرماندهان است با رسول رضوی بیائید دفتر گردان. هوا بسیار گرم بود. مقداری از راه را پیاده آمدم. وسیلهای پیدا نکردم بعد از طی مسافتی ماشینی پیدا شد و آمدیم سوسنگرد. مستقیماً آمدم مقر، آن موقع مقر گروه در بهداری و بهزیستی بود. وارد اطاق شدم، بچه ها خواب بودند. رسول هم خوابیده بود. صدایش زدم و او را بیدار کردم، مسئله را برایش گفتم. بعد بلند شد و لباس پوشید با هم آمدیم مقر گردان، فرمانده گردان برادر فرزانه بود گفت برو اکبر میراب هم بیاور. خودم آمدم و اکبر بیدار کردم، با هم آمدیم گردان اکبر دستش زخمی شده بود. بعد از چندی سوار ماشینی شدیم آمدیم گردان بهرامی ، پائین نوپل، در وسط ابوجلال جنوبی، مقر گردان بود. نگاهی به داخلی فضای ساختمان گردان انداختم قیافه یکی از برادران توجهام را جلب کرد، فکر می کردم او را می شناسم، اسمش بر سر زبانم بود هر کار کردم یادم نیامد بعد متوجه شدم که محمود یاسین یکی از عزیزترین دوستانم در هویزه بود، از مسجدجزایری اهواز. رویم نشد سلام کنم. در همین موقع جلسه شروع شد. تمام سرپرست گروهها آمده بودند، سرپرست تدارکات، فرمانده عملیات سپاه برادر جعفری بود و بشر دوست هم یکی از معاونانش بود. در این جلسه نقشه عملیات کشیده شد. محورهائی که قرار بود در آن حمله شود مشخص شد. و گروههای عمل کننده هم تعیین گردید. سرپرست محورها تعیین شد. قسمت عملیاتی گروه کازرون و چند گروه دیگر، محور 3 در قسمت دقاقله بود. کلاً من دوست نداشتم که ما را در منطقه سویدانی به عملیات ببرند. از آن منطقه روی خوشی نداشتم. مثل اینکه برایم شوم بود. وقتی اسم دقاقله را می شنیدم مو بر بدنم سیخ می شد. به یاد یک سال پیش می آمدم که در کنار رودخانه نیسان سنگر داشتیم. به یاد رخسار تابان داودی و پرآور و اعتمادی میآمدم که چگونه مظلوموار در پشت رودخانه نیسان شهید شدند. بیاد میآوردم خیانتهای بنی صدر ملعون که باعث شد ما از دقاقله عقب نشینی کنیم و بیائیم سوسنگرد. فکر می کردم که هنوز دقاقله مثل قبل است ولی فرمانده عملیات گفته بود که دقاقله با خاک یکسان شده. بله مزدوران این روستا را که از زیباترین روستاهای جنوب سوسنگرد بود یا بلد وزر زیر و رو کرده بودند. قرار بر این شد که گروه کازرون اولین گروهی باشد که به خاکریز حمله کند، و بعد گروههای عملیاتی دیگر. در محور 3و 4 گروه سپاه و 4 گروه ارتش باید حمله کنند. اولین گروه از کازرون، یک گروه از یزد و 2 گروه هم از ایذه. فرماندهی گروه کازرون به عهده رسول رضوی بود. فرمانده تمام گروههای حمله کننده در محور، سعید درفشان از اهواز یکی از بچه های مسجدجزایری اهواز و معاون فرمانده عملیاتی محور هم من بودم. قرار شد که شب بعد از نماز برویم شناسائی. وعده داديم كه با هم بعد از نماز ميآييم. بعد از ترك جلسه آمديم مقر، با رسول تصميم گرفتيم كه سري به دهلاويه بزنيم و جريان حمله را به بچهها بگوييم تا آمادگي داشته باشند و از اينكه امشب نميتوانيم در پيش آنها باشيم عذرخواهي كنيم. ساعت تقريباً 5/4 بود آمديم دهلاويه، تا رسيديم پاي سنگر شده بود 5 بعد از ظهر، داخل سنگر اجتماعي از برادران خداحافظي كرديم و جريان را گفتيم كه امشب هم ميخواهيم به شناسايي برويم. در سنگر بهمن بود. اكبر دهقان، غلام صفايي، مسعود حسنياصل (بومي)، عبدالرحمن شكوهي(بومي) و رحمان رضازاده. وقتي كه ميخواستم با رسول و اكبر ميراب برگرديم به سوسنگرد، بهمن آمد كنار سنگرهايي كه هر عصر خودم مينشستم و دعاي سمات ميخواندم نشست. هيچ وقت بهمن موقع بيكاري بيرون از سنگر نبود، هميشه در سنگر ديدهباني، حتي بعضي اوقات در همان سنگر ديدهباني ميخوابيد. به بهمن نگاه كردم اوهم نگاه معصومانهاي به من كرد و با تسبيح كه در دست داشت دائم ورد ميانداخت و زير لب زمزمه ميكرد. رسول رضوي هم دستي به سر و صورت بهمن كشيد و او را بوسيد، گفت بهمن چرا ناراحتي، بهمن با خندهاي گفت، هيچ ناراحت نيستم خيلي هم خوشحالم. ما سه نفر خداحافظي كرديم. آمديم سوسنگرد، كنار پل پياده شديم، رسول تقريباً 20 متر با اكبر ميراب همراه هم راه ميرفتند بطرف مقر. در مسير خيابان كه ميآمدم يك مرتبه صداي آوازهاي دشتي بهمن در گوشم نواخته ميشد. بدنم به لرزه افتاد. بيخود گريهام گرفت. يك مرتبه ديدم اكبر دهقان با يك آمبولانس كه سريع ميرفت صدا زد بياييد. خوب متوجه نشدم كه چه شده، دلم زياد گرفته بود رسول ميگفت بروم بيمارستان، ولي نرفت. سه نفري با هم آمديم در مقر، هنوز وسايل را بيرون نياورده بوديم، اكبر با حالت عصباني آمد و گفت: داد زدم كه بياييد بيمارستان نيامديد! بهمن شهيد شد. تا گفت بهمن شهيد شد، تمام برنامه هاي اين دو سه روز پيش مثل پرده سينما جلو چشمانم ظاهر ميشد بعضي از لحظات باور نميكردم. آمديم بيمارستان، رفتيم داخل سردخانه، پارچه ملحفهاي كه روي برانكارد بود برداشتيم وپيكر تكه تكه شده بهمن را ديديم. به چشمانش نگاه كردم انگار همان شب كه به خواب بود، پيكر بهمن تنها يك سر وصورت سالم داشت. از گردن تا كف پايش بيش از صد تكه شده بود. بوي خوشي از پيكرش به مشام ميرسيد. فاتحهاي خواندم و با برادران برگشتيم به مقر، در بهداري وبهزيستي. شايد براي هيچكدام از شهداي گروه در جبهه به اندازه بهمن گريه نكردم. آري بهمن شهيد شد و آواز خوشش تا ابد در صحراي جبهه هاي نبرد و در خاكريز ساريه و بردشت گلگون دقاقله، در صفر سال 59 و در كوچه هاي پر پيچ و خم ابوجلال شمالي و در سنگرهاي حمر و برديه و بالاخره بر قتلگاهش، در كنار سنگر كه كاخ سبز شد به گوش ميرسد. آري بهمن شهيد شد وصفت شير بودن را بر تمامي سنگفرش كوچه وبيابان سوسنگرد و بر صفحهي قلبهاي رزمندگان جبهه هاي جنگ سوسنگرد با خونش حك كرد. بله بهمن شجاعي شهيد شد و صداهاي رساي اذانش براي هميشه بر فضاي دهلاويه به گوش ميرسد. اگرچه بهمن شهيد شد ولي هنوز آواز دشتي او در بيابانهاي كرخه نور – طراح، در گوشها طنينانداز است. اگر چه بهمن شهيد شد ولي هنوز نفير رگبار مسلسلش براي هميشه سينه ظالمين و متجاوزين را سوراخ ميكند. آن شب در مقر كسي نبود كه چشمانش از فراق بهمن گريان نباشد. تنها ما در شهادت بهمن گريه نميكرديم، ديگران هم در سوگ او ميسوختند چرا كه معروفيت بهمن در طول جبهه براي همه مشخص بود. سرها را در آغوش يكديگر ميگذاشتيم وگريههاي شادي را سر ميداديم. شاد بوديم از اينكه اين چنين شهيد شد حتي يك آخ هم نگفت. همديگر را دلداري ميداديم. قرار شد فردا صبح اكبر دهقان جسد بهمن را به كازرون ببرد. اول به رحمان گفتم قبول نكرد و اكبر به خاطر اينكه همسايه بودند قبول كرد، فردا صبح در اولين فرصت اكبر رفت. جسد بهمن همان شب بردند اهواز، در سردخانه اهواز، قرار بود كه اگر بتواند به زودي براي حمله برگردد چون تعداد نيروي ما كم بود. آن شب با اينكه شهادت بهمن پيش آمده بود، ولي من و رسول و اكبر ميراب و ديگر برادران مصممتر از هميشه جهت پيكار با مزدوران آماده شده بوديم. در مدت كوتاهي خبر شهادت بهمن در سوسنگرد پيچيد. هر كس را كه ميديدي ميگفت شير بهمن در دهلاويه از گروه كازرون، شهيد! بله بهمن شهيد شد. شير شهيد شد. هر كجا ميرفتيم ما را در آغوش ميگرفتند، تبريك شهادت بهمن را عرضه ميداشتند. من با رسول و اكبر ميراب بعد از خواندن نماز روانه مقر گردان شهيد بهرامي شديم تا به شناسايي برويم. مسير راه شناسايي زياد بود. چون دو بار در قبل كه برنامهي حمله بود و بعد به علتهايي عقب افتاد رفته بوديم شناسايي. مقدار زيادي بايد از دشت صاف بدون كانال حركت ميكرديم، پاهايم خسته شده بود. بغض گلويم را گرفته بود. نميتوانستم حرف بزنم. هر طور كه بود رفتيم تا مقر گردان، سعيد درفشان را ديدم. به سعيد خيلي علاقه داشتم. در اين مدت جنگ دوستان زيادي از بچههاي مسجد جزايري پيدا كرده بودم. يكي هم سعيد درفشان بود. هر وقت با هم بوديم مدام از حسين علمالهدي سؤال ميكرد. از اصغر گندمكار، از رضا پيرزاده، از محاصره سوسنگرد. بله دوست خوبي بود وقتي او را ميديديم بياندازه صورتش را ميبوسيديم. وقتي سعيد را ديدم، جريان شهادت بهمن را شنيده بود، از خصوصيات بهمن برايش ميگفتم. بعد سعيد گفت من چند نفر از بچه هاي تداركات را با حسين الوگردي فرستادم جلو، لازم نيست شما برويد. در جريان اين حمله با حسين الوگردي آشنا شدم، پاكي و صداقت حسين مرا بي اندازه به خود عاشق كرده بود، هر وقت او را ميديدم چهره خندانش وچهره پرفروغش مرا به ياد ديگر دوستان شهيد محاصره سوسنگرد ميانداخت. چند بار كه او را ميديدم زياد از شهادت صحبت ميكرد. يكبار در مقر گردان تا مدت زيادي با هم درد دل ميكرديم، حسين از دوستانش ميگفت كه همه شهيد شده بودند، من هم مثل حسين از بيش از سي نفر از برادران عزيزي ميگفتم كه در سوسنگرد مظلومانه شهيد شده بودند، من به حسين دلداري ميدادم و حسين هم به من دلداري ميداد. بالاخره وقتي كه سعيد گفت برادران رفتند جلو لازم نيست شما برويد برگشتيم به مقر، خسته و وامانده در انديشه اينكه در اين حمله چه كسي شهيد ميشود. چه كسي جاي بهمن را براي ما در آينده پر ميكند. نشستيم دور هم از برنامه حمله صحبت كرديم. بچهها را تقسيمبندي كرديم. رحمان را كه از اول جنگ تا به حال با خودم بود، براي تيربارچي انتخاب كرديم. و بهرام گلستان كمك بود و غلام صفايي. اكبر ميراب هم خودش سرپرست گروه يزد بود. كاظم پديدار هم آرپيجي زن بود، عبدالرحمن شكوهي و مسعود حسني هر سه كمك بودند. قدرتاله آقا برادي هم آرپيجي زن بود و رحيم باويفر و جاسم طرفي كمك بودند.

 

25/6/60- تقريباً ساعت چهار از خواب بيدار شدم، چند بار صلوات فرستادم، فاتحهاي براي بهمن خواندم. آمدم بيرون وضو گرفتم، نماز شب را خواندم، موقع اذان كه شد بچه ها را بيدار كردم. نماز صبح خواندند، بعد از اينكه صبحانه مختصري خورديم با رحمان رضازاده آمدم سپاه. در وسط راه مدام به رحمان ميگفتم رحمان تو هم شهيد ميشوي. ميگفت من ميدانم كه شهيد ميشوم و اگر من شهيد دم تو هم شهيد ميشوي. چند روز بود كه بهمن بياندازه فريبا ده بود، موي سرش كوتاه كرده بود و ريش گذاشته بود، صحبتهاي بيخود نميكرد، خندهرود بود سيبي كه در دستم بود به او تعارف كردم نگرفت با اينكه گاهي تعارف نميكرد. بعد برگشتيم مقر و تمام مدت راه با رحمان درباره شهيد شدن صحبت ميكرديم. آن روز بچهها تماماً به دنبال تهيه كردن وسايل رزم بودند. تفنگها را تميز ميكردند، روحيه تمام بچهها بسيار شاد بود. بيشتر اوقات رحمان ميگفت دوست دارم اگر شهيد شدم جسد نداشته باشم. دلم نميخواهد مرا روي دست بگذارند. تازه اگر قرار باشد كه جسد داشته باشم وصيت ميكنم كه مرا بالاي تپهاي بلند خاك كنند تا كسي دنبال تابوتم نيايد. چرا مردم از كار و زندگيشان باز شوند. رحمان خصوصيتهاي غريبي داشت در برابر تمام مصيبتها مقاوم بود با اينكه وضعيت خانوادهاش خيلي دردآور بود، ولي دائم در جبهه بود. پدرش مدت زيادي بود كه فلج شده بود، خودش ميگفت هيچ كاري از دستش ساخته نيست. نزديكيهاي ظهر بود كه رسول رفت و براي بهرام تيربار كلاشينكف گرفت. رحمان زياد خوشحال شد. بعد موقع نماز شد نماز را به جماعت پشت سر كاظم پديدار خوانديم. با شروع نماز به دلم اثر كرد كه كاظم زخمي ميشود. از چهرهاش معلوم بود. رسول هم چهرهاش مظلوم جلوه ميداد. قدرتاله آقابرادي هم به قيافهاش ميآمد كه يا شهيد ميشود يا زخمي، اصغر خودمان از جبهه شحيطيه آمده بود ديدني، بعد از ظهر جلسه فرماندهي بود، براي گزارش شناسايي رفتيم كمي صحبت شد. بعد برگشتيم به مقر، شام خورديم، قرار بود كه شب ساعت چهار صبح به شناسايي برويم. شب رفتيم در گردان بهرامي خوابيديم و در نزديكيهاي صبح هنوز هوا تاريك بود با ماشين رفتيم كنار خاكريز بعد از داخل كانال به طرف خاكريز عراقيها حركت كرديم. در حدود ساعت 5/5 به نقطهاي رسيديم كه از لحاظ نظامي به نقطه احمر رسيديم، اينجا يك خاكريز طبيعي بود مدتي مانديم تا هوا روشن شد و آفتاب زد. روزها تا ساعت 12 آفتاب به نفع ما بود، و دشمن درست متوجه ما نميشد. تقريباً 700 متر با دشمن از روبرو فاصله داشتيم. دشت صاف بود و نميشد كه جلوتر برويم، بعد از اينكه آفتاب سطح زمين را پوشانده بود حسين آلوگردي دوربين تلسكوپي را مستقر كرد و چند بار با دوربين دو چشم ديدهباني كرد، بعد يك به يك نگاه ميكرديم، ميدان مين روبرو ديده ميشد، سنگرهاي ديدهباني مشخص بود و يك تانك هم ديده ميشد. بعد از چند دقيقه كه تمام بچهها ديدهباني كردند برگشتيم، مسير راه را به طور خميده آمديم سعي ميكرديم هر طور شده دشمن متوجه ما نشود چرا كه اگر كانال لو ميرفت، حمله عقب ميافتاد. بدون پيشآمدي تماماً به سلامت به خاكريز خودمان رسيديم و از آنجا به گردان شهيد بهرامي آمديم. نزديكيهاي ظهر شده بود. آمديم به مقر، بچهها همه آماده بودند. نماز خواندند. بعد رفتم گردان بهرامي. با سعيد رفتيم به ساختماني كه در نزديكي روستاي چولانه بود، آنجا مقر فرمانده تيپ همدان بود. وارد اتاق شديم چند نفر افسر و درجهدار نشسته بودند. بعد از لحظهاي يك سرگردي كه تقريباً قيافهاي خشن داشت وارد اتاق شد، صداي سنگيني داشت، بعد از مدت كوتاهي يك سرهنگ وارد اتاق شد، مقداري با هم صحبت كرديم. گروههاي ارتش به ما معرفي شدند، سرپرست گروهها تعيين شد و به همديگر معرفي شدند. چاي خورديم و در همين موقع بود كه سرهنگ جمشيدي با احترام خاصي وارد اتاق شد روي يخچال نشست شروع كرد به صحبت كردن، از وضعيت دشمن مقداري صحبت كرد. دستورات لازم را به سرهنگ داد. بعد آنجا را ترك كرديم، رسول آمد به شهر، من و اكبر مانديم، اكبر نفرات گروه عملياتي خودش را سر و سامان ميداد. من هم تمام بچه ها را جمع كردم. بچههاي كازرون هم آمدند نشستند در اتاق. بعد از سپاس بر خداوند شروع كردم برايشان صحبت كردن، از پشتيباني بيدريغ خداوند و امام زمان با آنها سخن گفتم، از ايمان و اخلاص آنها كه باعث شده به جبهه بيايند گفتم، از شهادت و فداكاري شهداي گذشته مقداري گفتم، و برنامه هاي عملياتي را براي آنها گوشزد كردم و نقشه هرم ترسيم كردم، يادآوريهاي لازم را تكرار كردم بعد هم آمدم سوسنگرد. هوا تاريك شده بود نماز خواندم. مقداري غذا خوردم. برادرم اصغر هنوز در مقر بود، رحمان با علاقه خاصي تيربارش را تميز ميكرد. شب جمعه بود در مسجد دعاي كميل برقرار بود. بعد از اينكه كارها تماماً رديف شده بود بچه ها همديگر را بوسيدند و روانه مسجد شدند، دعا در حال تمام شدن بود، داشتند فيلمبرداري ميكردند. به بچه ها گفتم كه در يك نقطه دور هم باشيد، برميگردم. تا وارد مسجد شدم متوجه شدم یکی از برادران به نام حسنزاده کنار میله در وسط حیاط ایستاده و در کنارش محمود یاسین همان برادر عزیزی که در هویزه با هم آشنا شده بودیم، قرار دارد. یکهای خوردم، بسیار خوشحال شدم. گفتم تو محمود یاسین نیستی گفت بله و با این صحبت همدیگر را در آغوش گرفتیم. چند بار صورتش را بوسیدم، خاطرات هویزه برایم داشت تکرار می شد، محمود زیاد اصرار می کرد که باید مرا با خودت ببری به جبهه، بی اندازه اصرار می کرد. هر چه گفتم نمی توانم ترا ببرم قبول نمی کرد ، بالاخره گفتم به سعید بگو، سعید هم گفت نمیشود، فرمانده عملیات جعفری هم گفت نمیشود بشردوست هم اجازه نداد. بالاخره ناامید شدم ساعت تقریباً 11 شب بود. آمدم تدارکات چند ماشین با راننده آوردم کنار مسجد برای بردن نیروها به گردان . در مسیر راه سرودهایی توسط رزمندگان خوانده می شد. وقتی به مقر گردان رسیدیم بعد از مدت کوتاهی کاتوشا زدند من با فرهاد شیرامی نشسته بودیم، فرهاد زخمی شده بود و حالش خوب نبود. در این برنامه کسی زخمی نشد و این معجزه الهی بود. بلافاصله بعد از خاموش شدن آتش با ماشین حرکت کردیم به طرف خاکریز. گروه به گروه در پشت خاکریز نشستند. سر ساعت 12 اولین گروه که گروه کازرون بود به فرماندهی رسول رضوی حرکت کرد، قبلاً حسین الوگردی و چند نفر که مسئول تخریب بودند رفته بودند جلو تا اگر مین باشد خنثی شود. سعید درفشان خودش همراه اولین گروه رفت. بعد از گروه کازرون یک گروه ارتش جلو رفت و بلافاصله یک در میان گروههای سپاه و ارتش دنبال هم در کانال به راه افتادند . تقریباً همه بچه ها رفتند داخل کانال . یک مرتبه دیدم محمود یاسین با برادر حسن زاده و یک نفر دیگر که دوربین فیلم برداری داشت آمدند و سلام کردند. محمود با خوشحالی میگفت نصراله دیدی آخر همراه فیلمبردار آمدم. چند لحظهای با هم بودیم، قرار بود بعد از اینکه مقدار راهی توسط برادران طی شد گروه تخلیه مجروحین را وارد کانال کنم. گروه تخلیه مجروحین تعدادی از بچه های بسیج اهواز بودند. بعضی از آنها با پیراهن سفید و سرپائی آمده بودند. پس از اینکه چند دقیقهای گذشت با محمود و حسنزاده و فیلمبردار و برادران گروه وارد کانال شدیم، عراقیها ساکت بودند و خمپاره منور کم می انداختند. هوا تقریباً مهتاب بود، در میان راه دو نقطه کمکی انتخاب کرده بودیم، یکی به نام احمر و دیگری به نام بردیه. در اصل احمر نام روستایی تقریباً در سه کیلومتری سوسنگرد است و بردیه هم نام روستایی در 12 کیلومتری سوسنگرد، به خاطر رد گم کردن دشمن این نام را انتخاب کرده بودیم. بعد از طی کانال وارد دشت صاف شدیم، مقداری خمیده آمدیم. دائم با محمود و حسنزاده در مورد حمله صحبت می کردم. در نزدیکی نقطه احمر که از آنجا خاکریز کوتاهی شروع میشد توقف کردیم. ساعت تقریباٌ 5/2 بود این خاکریز معروف به خاکریز طبیعی بود. در آنجا گروه امداد را نگه داشتم و با حسین الوگردی که مسیر را برای پیدا کردن من برگشته بود آمدیم پیش سعید. در نقطه احمر از محمود یاسین و حسن زاده و فیلمبردار خداحافظی کردم. در نقطه احمر گروه تدارکات مانده بودند که قرار بود بعد از شروع حمله مهمات بیاورند، از سرپرست گروه که رحم یا علی مدد نام داشت و با هم آشنا بودیم خداحافظی کردیم. بعد مسیر از احمر تا بردیه را با سعید طی کردیم و در میان راه گروهها را کمکم تا نقطه بردیه هدایت کردیم. در نقطه بردیه که رسیدیم ساعت حدود 4 بامداد بود. عراقیها کمکم متوجه شده بودند که شاید خبری باشد زیاد منور میزدند. و تیربارهایشان مرتب کار می کرد، چند نفر زخمی شدند، بعضی ها هم به شهادت شهادت رسیدند. یکی از برادران ارتشی تیر به چشمش اصابت کرد بی اندازه برایش افسرده شدم. آرزو کردم که تا خرد شدن دشمن کسی شهید یا زخمی نشود. چرا که هنوز آمبولانس یا پزشکیاری همراه ما نبود. بچه های گروه کازرون آرام نشسته بودند، اول رحمان بعد رسول رضوی بعد غلام صفائی، بهرام گلستان، کاظم پدیدار، قدرتاله برادی، شکوهی، مسعود حسنی اصل و رحیم باویفر و عبدالرضا غرابات. هیچ کس صحبت نمیکرد. آتش دشمن بی اندازه زیاد شده بود. صحبتهای آنها به گوش می رسید. فاصله تقریباً کم بود. و ساعت، 5/4 را نشان میداد، قرار بود توپخانه آتش کند بعد ما جلو برویم، کمی صبر کردیم، از آتش توپخانه خبری نشد، سعید دستور پیشروی داد. کمن به رحمان با پرتاب تکهای گل گفتم برو جلو، بلافاصله رحمان بلند شد و حرکت کرد، پشت سرش نفرات گروه جلو رفتند، در جبهه های دیگر عملیات شروع شد. ساعت 5 بامداد بود، با فریاد الله اکبر عملیات شهید محراب شروع شد، دشمن بی اندازه دست و پا می زد، هنوز تعداد زیادی از آنها در خواب بودند، دشمن از روبرو 13 تانک داشت، تیربارهای کالیبر 50 دائماً کار می کرد. دود حاصل از انفجار فضا را پر کرده بود و فریادهای الله اکبر خمینی رهبر در تمام محیط اطراف می پیچید. نفرات یکی بعد از دیگری وارد خاکریز میشدند. رحمان که تیربارچی بود اولین سنگر تیربار را هدف گرفت سنگر عراقیها مثل یک راهرو بود. بیش از 15 نفر در آن بودند و تماماً در حال فرار کشته شدند. صدای پازدار پازدار عراقیها به گوش میرسید. دود و خاک زیاد بود و درست محیط اطراف را نمی دیدم. بچهها را هل میدادم به جلو، رسول را دیدم که داد می زد برو جلو. بروجلو بعد هم گفت رحمان رفت، خوب متوجه این حرف نشدم. صداهای حاکی از انفجار باعث می شد تا خوب صدا را نشنوم، مسعود را دیدم که با عجله به طرفم آمد و گفت نصرالله، رحمان، رحمان شهید شد. نمیدانم چه حالتی به من دست داده بود هرگز احساس ضعف نکردم، مشت محکمی به پشت مسعود زدم و گفتم بروجلو شهید شد، که شهید شد چه اشکال دارد. بعد تیری به سر یکی از عراقیها زدم یک مرتبه از جا پرید به هوا. بعد دستی به سر رحمان کشیدم و بقیه را به جلو هدایت کردم. مسیر حمله ما سمت چپ از خاکریز عراقیها در دقاقله بود. سعید خودش به سمت راست رفت چون نصف نیروها باید در سمت راست عمل می کردند. تمام سنگرها پر بود از عراقی. با فریاد، پازدار، پازدار و امان، امان میگفتند و ما هم در سنگرهایشان بدون وقفه نارنجک میانداختیم، یکی دو بار نارنجکها عمل نکرد ولی این بیچارهها جرئت اینکه نارنجک را بیرون بیندازند، نداشتند. دوباره نارنجک دیگری میانداختیم. نبرد هنوز ادامه داشت بچهها از کنترل خارج شده بودند. از یکصد نفر نیرو تنها چند نفری را بیشتر نمیدیدم. معلوم نبود کجا رفته بودند. فاصله زیادی را طی کرده و تا خاکریز سوم رفته بودم. یک دوربین پایهدار دیدهبانی از داخل سنگر برداشتم. مرتب این فکر به سرم میزد که تا میتوانی خراب کن. ما در این حمله عقبنشینی در پیش داریم. هی میخواستم وسائل را خراب کنم ولی میگفتم اینها دیگر مال خودمان است. در میان راه یک کلاشینکف برداشتم. مسیر را برای رفتن به مگاصیص برگشتم. یک مرتبه یکی از بچه ها گفت: عراقی، عراقی. او اشتباه میکرد یکی از بچه های خودمان بود که رفته بود جلو دیدهبانی میکرد، در میان یک کانال اول من نمیدانستم یک رگبار برایش زدم ولی از جایی که خدا میخواست حتی یک تیر هم به او نخورده بود. میگفت تیرها از زیر بغلم و از کنار گوشم رد میشد. بدنم میلرزید متوجه نبودم قبله کجاست، دو رکعت نماز خواندم، بعد راه را به طرف مگاصیص ادامه دادم. حاشیه خاکریز نگاه میکردم تا جسد رحمان را پیدا کنم و به عقب انتقال دهم. کمی که آمدم یکی داد میزد نصراله نصراله، دیدم محمود یاسین خودش تنهاست خیلی خوشحال شدم. یک تفنگ عراقی هم داشت بعلاوه 4 نارنجک، 2 جیب خشاب کلاشینکف، سرنیزه و قمقمه. در این حمله من با خودم 11 خشاب 30 عددی برده بودم. از اینکه محمود یاسین را دوباره دیده بودم خیلی خوشحال شدم. از جریان حمله برایش تعریف میکردم، گفتم که رحمان شهید شد. او رحمان را از هویزه می شناخت. بعد محمود مرتب می گفت کجا می روی، می گفتم طرف مگا صیص. مرتب میگفت تو بلد هستی با نه، الان خمپاره می زنند، الکی کشته میشویم و از این حرفها، در میان راه دائم توپ و خمپاره می زدند. من اصلاض در این فکر نبودم که شاید ترکش بخورم. چون این را می گفتم که اگر خدا بخواهد ما زخمی شویم یا شهید. اصلاً به دلم نیامده بود که شاید زخمی شوم. مقداری که راه آمدیم از بس گرسنه بودم یک هندوانه برداشتم به دست محمود دادم و با کاردی که همانجا بود هندوانه را شکستم. اول به محمود تعارف کردم محمود گرفت بعد مقداری به بچهها دادم آنوقت بقیه را خودم و محمود خوردیم. تقریباً در حدود پانصد متر با هم راه رفتیم. سئوال کردیم، از راننده یک لورد که مگاصیص در مسیر ما هست گفت بله، بعد راه را ادمه دادیم، تقریباً در حدود 100 متری آمدیم که محمود از من حدود 10 متر فاصله گرفت. یک مرتبه یک آمبولانس و یک تویوتا پشت سر هم از وسط ما رد شدند. عراقیها یک گلوله تانک شلیک کردند که به ماشین بزنند. نفری که پشت تویوتا بود ترکش خورد و دود و خاک زیادی بلند شد. یکی از برادران مسجد سلیمان با من بود، بعد از اینکه دود و خاک تمام شد گفت یک شهید یک شهید، یادم از محمود آمد . با صدای بلندی داد زدم یا....سین یا سین ولی صدائی نشنیدم، دیدم اسلحهاش افتاده روی زمین، نگاه کردم تفنگ خودش بود. کمی این طرف و آن طرف رفتم دیدم پیکر محمودی بی سر روی زمین افتاده و خون دارد از گردنش بیرون میآید. نمی دانم چه حالی به من دست داد، نمیتوانستم گریه کنم مثل این بود که باورم نمیشد کمی اطراف را نگاه کردم سر محمود را دیدم که صورت نداشت، بعد سر را بلند کردم روی یک گونی گذاشتم، و مغزهای سرش و تکههای گوشتها همه را جمع کردم. بعد وسائل داخل جیب بلوزش را بیرون آوردم. یک شیشه عطر بود و کلید و کمی پول و چند نامه. آن وقت دکمه پیراهنش را باز کردم و سینهاش را چند بار بوسیدم. بوی خوش عطر تمام بدنش را گرفته بود. آن وقت پیکرش را بغل کردم آوردم این طرف خاکریز، و گذاشتم روی برانکارد، سرش را هم در کنارش گذاشتم و منتظر شدم که کسی بیاید و او را به سوسنگرد انتقال دهد. ساعت تقريباً 12 بود يكي از دوستانم به نام داوود حيدريان كه اهل تهران بود آمد و بعد از اينكه از جسد محمود عكس گرفت او را با آمبولانس به سوسنگرد آورد. بعد از او مقداري راه آمدم نميدانم كجا ماندم و سنگر گرفتم شايد در همان نزديكي‌ها بود كه حمله كرده بوديم. آثار شكست برايم مشخص مي‌شد. تعدادي از تانكها را زدند. ارتش عقب‌نشيني كرد. بچه‌هاي سپاه هم دستور دارند بيايند عقب و تا ساعت 5 بعد از ظهر ما را عقب آوردند. ديگر متوجه جسد رحمان نبودم، يادم رفته بود آمدم سوسنگرد. بهرام گلستان مريض بود. رسول زخمي شده بود، كاظم پديدار زخمي شده بود، جاسم طرفي و رحيم باوي‌فر و آقا برادي تماماً زخمي بودند، گروه از هم پاشيده بود. غلام هم سردرد زيادي داشت. فقط من و اكبر سالم بوديم، اكبر و غلام رفتند بيمارستان، از جسد رحمان خبري نبود. فردا مي‌خواستيم برويم كه ديگر منطقه دست عراقي‌ها بود و نشد. بالاخره رحمان شهيد شد و جسدش هم پيدا نشد. او به آرزويش رسيد. همچنين ياسين، بهترين دوستم در اين عمليات شهيد شد. خوشحالم كه اگر جسد رحمان پيدا نشد ولي ماندم و جسد ياسين را به عقب انتقال دادم.

 

29/11/60 (پنجشنبه-سوسنگرد، مقر نانوايي)- ساعت 5/8 . قرار بود كه امروز به بستان برويم. با ماشين تويوتا به رانندگي اكبر با برادر دل‌پسندابراهيم پورحاجي، محمد جليل‌پور و برادر احمد كفاش به طرف بستان حركت كرديم. در ابتداي پل سوبله چند عكس گرفتيم، بعد از راه حور‌العظيم به طرف تنگ چذابه رفتيم و تقريباً تا نزديكي چذابه رفتيم ولي به خاطر شدت آتش برگشتيم، آمديم بستان و ديداري با دوستان جديد داشتيم. بعد از اينكه يكي از برادران چند عكس گرفت و پس از چند لحظهاي به طرف الله اكبر رفتيم تا تعدادي گلوله خمپاره 80 كه از عراقيها مانده بود بياوريم. در مسير راه تانكها را ميديديم كه با چه وضعي در اين حمله (طريق القدس) باقي مانده بود. هنوز جسد مزدوران در داخل تانكها مانده بود و بوي نامطبوع آن فضا را پر كرده بود. آري برادرم چه شد آن همه سر و صداها، چه شد آن قدرت طاغوتي صدام. كجا رفتند متجاوزين به دين و آيين اسلامي ما و چه خوش گفت امام كه آن چنان سيلي به صدام خواهيم زد كه از جا بلند نشود. آري هنوز تانكها حتي از جا هم كنده نشده بودند، هنوز صداميان در سنگرها خواب بودند و هنوز نالههاي دربهدريشان در صحراها به گوش ميرسيد باشد تا نشانگر قدرت الله و حاكميت او بر زمين باشد. به هر حال خمپارهها را جمع كرديم و يك تيربار كاليبر 50 كه روي نفربر خودمان بود و زده شده بود باز كرديم و به سوسنگرد برگشتيم، آنچه در اين دشت و دمنها بيشتر از هر چيز ما را متوجه ميساخت قدرت الله در بازوي تواناي رزمندگان اسلام بود. چگونه دشمن متجاوز دهها كيلومتر فرار كرده و نابود شدند.

 

29/11/60 ساعت 5/5 غروب پنجشنبه. در اتاق نشسته بودم، دو نفر كه ظاهراً قيافههايشان برايم غريبه بود ولي كازروني بودند داخل اتاق شدند، سلام و احوالپرسي گرمي با عبدالله ظريفكار كردند با اكبر دهقان هم همينطور، بعد من هم بلند شدم و دستبوس زديم. بعد از اينكه نشستند يكي از آنها كه چهرهاش كمي آشنا بود گفت: ايماني كجاست؟ يكي از بچه ها گفت كه روبرويت نشسته، بعد دوباره با هم سلام كرديم و ... . خوب از كجا ميآيي؟ از بستان، تو كي هستي؟ قاسم برين. تو؟ داودي، بعد كه سر صحبت باز شد از دست فرمانده گرداني كه در آن بودند اظهار ناراحتي ميكردند. وضع به قول خودشان خيلي در هم شده بود و داشت به جاي باريك كشيده ميشد. آمده بودند پيش ما كسب تكليف كنند، به خاطر بوق و كرناي ما الكي اسم بيقابلمان بالا رفته بود. بعد از اينكه مقداري نصيحت كرديم، تو بايد چه باشي، چرا كردي، به خاطر چه از اين حرفها، بالاخره قرار شد برويم بستان، با چند نفر ديگر رفتيم بستان. بعد از اينكه در اتاق گروه كازرون كمي مانديم و صحبت كوتاهي هم براي بچه ها كرديم آمديم پيش برادر موسي سرپرست گردان، بعد از كمي بحثهاي ضد و نقيض كه بين دو طرف رد و بدل شده بود با اصرار فراوان آنها را با هم آشتي داديم و با خواندن دعاي وحدت و روبوسي جلسه را ترك كرديم. در برگشتن كمي به خود فرو رفتم. دلم گرفته شده بود. به خاطر اينكه آنچه نصيحت كردم در خودم نبود. گريهام گرفت و از خدا طلب عفو كردم، شدت گريهام يكي از برادران را هم به گريه انداخت و بالاخره طوري شد كه ماشين را نگه داشتيم و بعد از اينكه گريه تمام شد آن وقت به راه ادامه داديم و به سوسنگرد آمديم و دعاي كميل برقرار كرديم.

 

30/11/1360 جمعه ساعت 8 صبح- با اكبر دهقان و سيدمحمدتقي ديده ور رفتيم به خط. ابتدا سري به آنجا كه ديدهور شهيد شده بود زديم، برادرش مقداري از گِل آنجا را برداشت و بعد رفتيم دقاقله.

 

دقاقله روستايي است كه در نزديكي رودخانه نيسان بنا شده و مزدوران عراقي آن را با خاك يكسان كردند و بعد از آنكه قريب يكسال در دست آنها بود توسط رزمندگان اسلام در حمله طريق القدس آزاد شد و جايي بود كه برادران حسن اعتمادي و كاظم داودي و قاسم پرآور آنجا شهيد شدند بعد بر اثر عقبنشيني كه در پي شكست هويزه بود مجبور شديم از آنجا عقبنشيني كنيم. به هر حال مقداري مهمات آنجا ديده بوديم و رفتيم كه جمع كنيم. بين راه جسد مزدوران را ميديديم كه بر روي خاك افتاده بود و حاكي از بيچارگي آنها بود. چند بار ميخواستم يكي از آنها را خاك كنم ولي نه ميل داشتم و نه فرصت مناسب. بعد از جمعآوري مهمات برگشتيم و بعد از ظهر با برادران سري به جبهه هاي اللهاكبر زديم و سپس به بستان رفتيم. بعد از چند دقيقهاي كه با برادران صحبت كرديم، برگشتيم سوسنگرد در اين سفر برادر رحمان يزداني و كَل عبدي همراه ما بودند.

 

1/12/1360 «شنبه» ساعت 5 بامداد تنگه چذابهاز صداهايي انفجار توپها وحشتزده از خواب بيدار شدم نگاهي به ساعت كردم حدود ساعت 5 صبح بود. از اينكه براي نماز شب بيدار نشده بودم، ناراحت شدم. از زير پتو بيرون آمدم و به ديوار تكيه زدم چند بار صلوات فرستادم. ناراحتيام بيش از حد بود، بخاطر اينكه ميدانستم كه امروز صبح در تنگه چذابه حمله است ولي امكان رفتن برايم فراهم نبود. در شب هوا بياندازه تاريك جلوه ميداد و من هم كه چشم سالمي نداشتم كه بروم. در ضمن كسي هم نبود كه همراه من بيايد به همين خاطر مجبور شديم بمانيم تا فردا صبح برويم اهواز دنبال برادر آهنگري كه اگر بشود سري او را به كازرون بياوريم. به هر حال از جا بلند شديم، وضو گرفتيم و با برادر كَل عبدي رفتيم مسجد بعد از نماز يك نفر پشت تريبون رفت و گفت لحظهاي تحمل كنيد تا دربارهي وضع خانوادگي صدام سخن بگويم. از شدت ناراحتي نتوانستم تحمل نشستن در مسجد كنم آمدم به مقر، صبحانه خورديم و رحمان يزداني با كَل عبدي با مينيبوس سپاه عازم كازرون شدند، بعد از بدرقه آمدم داخل اتاق بياندازه دلم گرفته بود زياد هم خوابم ميآمد. نشستم خاطره بنويسم خوابم برد و در خواب ديدم كه شهيد شدهام. باز از جا پريدم و آمدم بيرون با نگاه حسرتآميز ماشينهاي مهمات را تا محو شدن از چشمهايم تا سر پل بدرقه ميكردم. بعد صورتم را شستم، در همين حال دو نفر از دوستان خيلي نزديكم كه اهل تهران بودند صدايم كردند. ما هم خوشحال آمديم داخل اتاق و صورت را خشك كرديم تا بوسهها دلچسب شود. خوب داود جان خيلي خوش آمدي، علي جان تو هم همينطور، بعد آمديم داخل اتاق و بعد از صرف ميوه آن دو رفتند هنرستان، ما هم بلند شديم براي اهواز. از راه حميديه بطرف اهواز رفتيم تا بلكه دو نفر از دوستان تهراني كه در انتظامات بودند، ببينيم. متأسفانه نبودند و ما هم مستقيماً آمديم اهواز. شور و بلواي زايدالوصفي در ميان مردم بود همه كنار خيابانها ايستاده بودند. ماشينها با چراغ روشن حركت ميكردند خوشحال و شادان. بعضي از خيابانها فقط مخصوص آمبولانس و ماشينهاي جبهه بود. ما هم كه يك تويوتا داشتيم، شيشه ماشين را پايين كشيديم و با ابراز احساسات و دست تكان دادن به مردم فهماندم كه بله علاوه بر اينكه ما رزمنده هستيم تازه از جبهه هم آمدهايم. افراد شهرباني و ژاندارمري و راهنمايي خيلي ما را احترام ميكردند. مستقيماً از شهر رفتيم روابط عمومي دنبال برادر آهنگري. ميدانستم كه اين برادرمان كوپني هست و مفت گير نميآيد ولي از آنجا كه خدا ميخواست زود پيدا شد و بعد از احوالپرسي قول دو ماه ديگر داد. واقعاً كوپني شده بود. بعد از خداحافظي آمديم پايگاه رجائي كه غلام صفايي و داداش بزرگش را ببينم، نبودند رفتيم پايگاه مبارزان آنجا بودند. بعد از نماز ظهر كه به جماعت خوانديم رفتيم در آسايشگاه. موقع آمدن با غلام و عليرضا صفايي و رحيم اسماعيلي و حسن سلماني به مخابرات رفتيم و بعد از تلفن به كبابي سر زديم، چون اكبر دهقان گفت من امروز بايد كباب بخورم و اگر برايم نگرفتي و شهيد شدم به دلم ميماند. جايت سبز خورديم و روانه سوسنگرد شديم. ساعت 20/5 دقيقه رسيديم سوسنگرد بلافاصله آمديم بستان. قصد داشتم قاسمي را پيدا كنم تا از وضع حمله باخبر شوم، چون اخبار را از كسي قبول نميكردم. آمديم بستان، علي پيروزي و عبداله را ديدم، پس از روبوسي با هم رفتيم سراغ قاسمي. در نزديك مقر رودخانه برايم نقشه كشيد، از وضع موجود صحبت كرد و قرار شد كه فردا با هم به سعيديه برويم براي شناسايي. پس از چندي صحبت در موارد ديگر، آمديم سوسنگرد قرار شد كه شب دعاي توسل بخوانيم. بعد از انجام نماز نشستم براي پرويز ميرزايي نامه بنويسم تا رحيم به اهواز ببرد. دو نفر آمدند، گفتند: برادر سياسي ايدئولوژي تيپ زنجان كجاست؟ آدرس طوري بود كه بلد نميكردند. هوا هم زياد باراني و تاريك بود با ماشين آنها را رساندم. وقتي آمدم بچه ها خواب بودند. ما هم رفتيم حمام، با برادران غلام و عليرضا صفايي، ديده ور، رحيم اسماعيلي و احمد كفاش. بعد از حمام در ميان راه احمد داخل جوي آب كثيف افتاد، چون هوا تاريك بود. الان هم در اتاق نشسته ام و دارم بر آيندهاي فكر ميكنم كه بر بستان زندگيم خزان روي ميآورد يا بهار.

 

5/12/60- با حسن كريمزاده و عباس دنياديده از تهران و اكبر دهقان رفتيم به بستان، در موضع توپخانه پيش سرهنگ قاسمي يك پمپ و مقداري ميوه هم برديم. در اتاقي كه در روستاي رميم بود، نشستيم. آنجا مقر فرماندهي بود. فضاي روستا پوشيده از درختان خرما بود و خيلي هم باصفا. مدتي نشستيم، جلسه مشترك سياسي ايدئولوژي گردان با ارشد سربازان بود. بعد از اتمام جلسه دعاي فرج امام زمان(عج) خوانديم، آنها رفتند و ما شام را با سرهنگ قاسمي، سرگرد خزائمي و يك سرگرد ديگر خورديم و از وسائل جنگي صحبتهايي شد. نامه از ستاد تيپ براي سرهنگ آمد. وضعيت دشمن را قيد كرده بود. وجود سه تيپ در تنگه چذابه، يك لشكر در جنوب نيسان، 1200 خودرو، تانك و نفربر و حدود 2000 خودرو چرخدار، در سرتاسر منطقه. احتمال حمله عراق به تنگ بعيد نيست. بعد شام خورديم و برگشتيم بستان.

 

6/12/60 - قرار بود كه به تنگ چذابه بروم وليكن جهت ساختن پل با اكبر دهقان رفتم بستان پيش سرگرد خزائمي تا برنامه انتقال صفحه هاي آهن به سوسنگرد كه جهت پل پيدا كرده بوديم بدهد. در مقر گردان نشستيم بعد از صرف چاي خزائمي آمد و با هم و چند سرباز گلهاي روي صفحهي آهني را عقب زديم. عكس گرفتيم و بعد برگشتيم. شب به بستان رفتيم براي دعاي كميل، آهنگران آمده بود.

 

7/12/60 - نزديكيهاي ساعت 9 رفتيم اهواز، اسماعيل ابراهيم زاده شهيد شده بود با دو نفر از برادران كه از تنگه چذابه آمده بودند رفتيم به بيمارستان جندي شاپور. بعد هم بچه هاي نانوايي را برديم نماز جمعه و كارها را كه انجام داديم آمديم نماز جمعه. نماز در حال تمام شدن بود. يكي از دوستان قديمي كه نزديك يكسال بود او را نديده بودم، پيدا كردم عكس گرفتيم. و رفتيم مسجد جزايري آدرس منزل ياسين بگيريم. بعد هم رفتيم هشت آباد و بعد برگشتيم سوسنگرد.

 

[بازگشت]