به نام خداي شهيدان 10/10/59
محضر مبارك ابوي ارجمندم
سلام پدر جان سلام مرا كه از روي قلبي صاف و بيآلايش به سوي تو ميفرستم جواب بده. پدر عزيزم بر حسب وظيفه دينيام مجبور شدم در مرتبه اول به جبهه بروم. اما بايد آنچه از جبهه ميدانستم متوجه نبودم. ولي حالا آنچه نياموخته بودم آموختم. پدر عزيزم هرگز نميتوانم با چنين شرايطي در كازرون بمانم و بخواهم مسئوليت شخص و تن خودم را به عهده بگيرم، هرگز به خود اجازه نميدهم با توجه به اينكه يك بار به جبهه رفتهام پاي تلويزيون بنشينم و شاهد اين همه ناراحتيها، كشتهشدنها، زخميشدنها، باشم.
پدر عزيزم ديگر قدرت رفتن زير تابوت شهيدان را ندارم، ديگر آبي در چشمانم وجود ندارد كه بر شهيدان گريه كنم. حنجرهام ديگر صوتي ندارد تا در نيمه شب از خدا طلب آمرزش كنم.
پدر گراميم، تو پدر بودي و من پسر، اما من در حق تو پدر گراميم پسري نكردم، من بودم كه باعث آن همه ناراحتي روحي و جسمي براي شخص شما شدم، اما از خداي خويش درخواست تؤبه كردم، اميدوارم كه تو هم مرا ببخشي. پدر عزيز و مهربانم ميدانم حس پدر بودن مانع از آن ميشود كه ناراحت نشوي، ميدانم كه هر چه باشد تو پدر مني اما پدر جانم بدان كه ارزش فرزندت پيش خودت بيشتر از ارزش علي اكبر حسين(ع) پيش حسين بن علي نيست و بدان كه وظيفه ديني و اسلامي من هم كمتر از شهيد جاويد غلامرضا بستانپور و خسروي و پيروي و نصرالله سبزي و حميدي و وحيدي نيست. بدان كه اگر تو پدر هستي عباس بستانپور و محمد باقر خسروي هم پدر هستند. اما تو اسداله را داري كه نگاهش كني ولي عباس بستانپور به جز از غلامرضا كي را دارد، پدر عزيزم از روزي كه از جبهه برگشتم تا كنون حتي يك لحظه شاد نبودم، پدرم خودت شاهد بودي و ديدي كه ساعت 5/2 شب تا صبح از خدا چه ميخواستم پدرم علت روزهداري مرا ميداني؟ به خدا من جلو خدايم شرمنده هستم پدر از اين دنيا من خيري نديدهام و نخواهم ديد و هرگز نميخواهم. پدر عزيزم گوش كن تا بگويم كه من چقدر پيش خدا بيچارهام چرا كه من با رضا پيرزاده همرزم بودم و همسنگر بعد از اينكه چه بلاهايي كشيديم رضا رفت پيش خدا و من ماندم. بعد از آن آمدم در كنار اكبر پيرويان كه خمپاره ميانداخت و باز هم اكبر رفت و من ماندم. قبل از آن در كنار عبدالرضا آهنكوب بودم از اهواز كه او هم به شدت زخمي شد. بعد از آن با حميد خسروي همسنگر بوديم كه حميد هم رفت پيش خدا و من ماندم. خوب توجه كن پدر عزيزم توجه كن، بعداً در كنار پل با نصرالله سبزي بودم كه نصرالله هم شهيد شد. با صمد نحاسي بودم كه او هم پيدا نشد. با كاظم فتاحي بودم او هم زخمي و شد و الان به جبهه رفته بنابراين تنها يك يار براي من مانده و آن هم قبر گلگون غلامرضاي بستانپور است. شهيدي كه شب تا صبح در هويزه در كنار هم از خدا طلب شهادت ميكرديم. شهيدي كه تمام اوقات نگهباني با هم بوديم، در غذا خوردن، در خوابيدن، در همه حال. پدرم روزها بيشتر اوقات در كنار هم بوديم و دستمان در گردن يكديگر حالا بگو چطور اينجا بمانم. پدرم شب اربعين آن نوحهاي كه روبروي امام خواندند قلب مجروحم را بيشتر از هر زمان به لرزه انداخت چرا كه پدر عزيزم اسم خونآلود اصغر گندمكار و رضا پيرزاده را ميآورد. پدر عزيزم اصغر گندمكار شهيدي بود كه وقتي نماز ميخواند تمامي بچهها كه پشت سرش نماز ميخواندند به گريه ميافتادند پدر عزيزم جوابم بده كه چرا وقتي به نماز ميايستم درب را از پشت ميبندم جوابم بده كه چرا در نماز گريه نكنم و اما رضا پيرزاده كه برايت گفتم. پدر عزيزم به خدا نزديك يك كيلومتر راه را با پيرزاده سينهخيز رفتيم، براي عمليات زير باران خمپاره ولي پدر، او شهيد شد اما من بيچاره هنوز در گرو نفس سركش هرگز هرگز پدر عزيزم مرا ببخش كه ميدانم ميبخشي. پدر عزيزم حال كه از شما جدا شدهام قصد آن دارم كه سلاحم را زمين نگذارم تا زمانيكه بندهاي دستم قدرت گرفتن سلاح را از دست بدهد. پدر عزيزم آرزويم پيروزي اسلام و شهادت است. پدر عزيزم به خدا دلم پر ميزند براي اينكه در خون خويش غوطه خورم دوست دارم سينه پر دردم روزي هدف رگبار مسلسل گردد. اما براي من مرگ افتخار است چرا كه امام علي ميفرمايد:
زندگي آميخته با رذالت و پستي مرگش بهتر است. پدر عزيزم دوست دارم وقتي به قبرستان ميروم قامتم از بلندي مزار شهيدان كوتاهتر باشد. اما در انتظار چنين روزي به سر ميبرم. پدر عزيزم به خدا قسم روزي كه براي اولين بار به جبهه رفتم قرآن را باز كردم و سوره تؤبه را ديدم و در سوره تؤبه خواندم:
الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيلالله به اموالهم و انفسهم اعظم درجه اولئك همالفائزون
اي پدر عزيزم تصميم گرفتم و قسم خوردم كه تا خون در بدن دارم سلاح را بر زمين نگذارم. اما شهادت چنين عزيزاني باعث شد كه براي مدتي به كازرون بيايم افسوس كه در اين مدت رهآوردي براي اسلام عزيز نداشتم.
خداوندا! تو را به خون شهيدان شبروان چون رونده در ميدانهاي جنگ بدر و احد تو را به خون شهيدا ن سر از تن جدا شده چون حسين(ع) و احمد داودي و تو را به سينه رگبار گرفته شهيداني چون حميد خسروي و تو را به پهلوهاي پاره شده شهيداني چون غلامرضا بستانپور و پيروي و تو را به مغزهاي پرشان شده شهيداني چون سبزي و تو را به پويندگان راهت چون مجاهدان صف بدر و جبهههاي كربلاي ايران قسمت ميدهم مرا در انجام مأموريتم موفق بدار و به آرزوهاي درونيام جامه عمل بپوشان، خداوندا توفيق ده تا جانبازم در راه اسلام عزيز چرا كه اسلام به خون نياز دارد.
و اينك پدر عزيزم با طولاني شدن نامهام سرت را به درد كشيدم و قلبت را آزردم اما تو ببخش كه بخش از بزرگان است. پدر عزيزم پايداري و استقامت پيشه كن شايد سفرم برگشت نداشته باشد شايد هم داشته باشد به هر حال از تو ميخواهم در نيمه شب براي فرزندت دعا كني اگر خير مرا ميخواهي دعا كن و بگو خداوندا آرزوي تمامي مجاهدان راه حق را برآورده بفرما آمين.
پدرم در خاتمه وصيت ميكنم كه اولاً در مرگم گريه نكني ثانياً بعد از رفتنم به جبهه حتماً در مغازه را باز كن تا مردم و دوستانم به خاطر من در ناراحتي وارد نشوند. سي هزار تومان نجف بده، پانزده هزار تومان اكبر بده، پنج هزار تومان اخوي بزرگ هم بده و از ده هزار تومان باقي مانده اگر قابل شهادت بودم مراسم تدفين مرا به انجام رسان. از پول خودم اگر زياد آمد به بانك قائم بدهيد الي ابد. و خودت هم در مغازه برو و كاسبي كن بدون هيچ ناراحتي و مرا ببخش براي آخرين بار زيرا تو پدري و من فرزند تو اما پدري كردي ولي من فرزندي نكردم.
خداحافظ 10/10/59
نصراله ايماني
اين نامه را به يادگار نگهدار كه شايد ....