پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / علی چوپان / متن / خاطرات خانواده / دیدار آخر

خاطره از آخرین دفعه ای که این شهید بعد از هشت ماه به خانه برگشته بود .

 علی نزدیکیهای صبح بود که از خدمت به خانه آمده بود و ما همگی خواب بودیم ابتدا نمازش را می خواند و بعد به رختخواب می رود و می خوابد تا اینکه صبح که من از خواب بیدار شدم و نماز را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم ، یک دفعه متوجه اتاق علی شدم دیدم که در اتاق باز است و یک نفر در رختخواب خوابیده است ، در را باز می کند و می بیند فردی که در رختخواب خوابیده است کسی نیست جز شهید علی چوپانی . مادر پسر را می بوسد ولی چون شهید خسته و از راه رسیده است متوجه این کار نمی شود و بعد که بلند می شود مادر می پرسد کی از سفر آمدی و چرا بی خبر ، او در جواب می گوید که مادر جان من نزدیکی های صبح بود که آمدم و دیدم که همه شما خواب هستید به همین دلیل خودم در را باز کردم و به اتاقم رفتم و نمازم را خواندم و در رختخواب خوابیدم و دیگر دلم نیامد شماها را از خواب بیدار کنم . عصر که شد چون علاقه شدیدی به قوم و خویشان داشت همه قوم و خویشان را دعوت کرد و آنها هم به دیدنش آمدند و همگی دور تا دور آن شهید گرفته و به تعریف و نمجید پرداختند و به شوخی و مسخره پرداختند و این شهید هم که از لحاظ شوخی هم نداشت . علی مثل اینکه خودش از شهید شدنش با خبر بود ، آن دفعه از اول تا آخرش حرفش فقط شهید شدنش بود و می گفت : می دانم این دفعه که رفتم شهید می شوم . مادر همیشه به پسر  می گفت : که مادر جان انشاءالله که خدا به تو کمک می کند و به امید خدا این خدمت را به سلامتی تمام می کنی و آینده ای خوش را برای خود رقم می زنی ، ولی او در جواب می گفت : مادر شهیدان جایگاه بالایی دارند و من هم دلم می خواهد به همان جایگاه اگر لیاقت آن را داشته باشم برسم و این شهید با این صحبت هایش همه را به گریه می انداخت و دیگر این دفعه آن لذتی را که همیشه داشت ، نداشت چون همه را ناراحت کرد . همه از یک طرف خوشحال از اینکه دیگر پنج ماهی بیش نیست که خدمت را تمام کند ولی بخت و اقبال با او یار نبود و بالاخره روزی رسید که مرخصی به پایان رسید و روز رفتم فرا رسید . شهید صبح زود از خواب بیدار شد و شور و شوق رفتن را داشت ، رفت و دیگر همان رفتن و همان آمدن . و من دیگر نتوانستم که چهره پسرم را ببینم و همیشه موقعی که به یاد صحبت های روز آخر می افتم خیلی دلم برایش تنگ می شود ولی برای شادی روحش فاتحه می فرستم .                                                                   

 « از زبان مادر بزرگوار شهید »

[بازگشت]