|
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از ثنا و سپاس بر خداوند خدمت تمامي شما والدين عزيز و برادران و خواهران گراميم سلام عرض ميكنم و صحت و سلامتي روزافزون را برايتان آرزو ميكنم.
و اميدوارم كه در امور خير مؤيد به تأييدات الهي باشيد.
بنا نداشتم نامه بنويسم و نقداً طرف خطابم تمامي شماها هستيد و منظورم اين است كه نخواهم براي هر كدام نامهاي بنويسم.
اولاً وعده و وعيدهايي كه دادم كه تا يك هفته يا يك ماه برميگردم همه هيچ و پوچ بود. بعد اينكه در برابر هيچ مقامي من مسئول نيستم جز ولايت فقيه و حاكميت خدا.
اگر هم برادرم هم كه نماينده امام است برايم شرعي بداند كه برگردم كازرون من هم براي خودم شرعي ميدانم كه بروم خدمت امام و از او شكايت كنم براي ممانعت از جبهه رفتن.
و اينكه نوشتهايد من بيايم كازرون تا برادرانم ازدواج كنند، اين را هم اصولي نميدانم چرا كه هر كه سرش سوخت دنبال كلاه ميرود. لازم نيست من باشم. و اينكه پدر توسط غلام صفايي سفارش فرستاده، گفتم كه سفري است كه ميخواهم به عنوان جهاد فيسبيل الله بروم هيچ برايم مطرح نيست كه شهيد بشوم يا فلج يا زخمي. جبهه آمدنم هم از روي اين نيست كه گردنم بار شده. بله به خاطر خدا سمج شدهام. اگر هم بگوييد كه راضي نيستم اين را از كمي درك شما قلم ميزنم و لذا به آن عمل نميكنم.
و بعد راجع به ارزش فرد به همگي شماها ميگويم هيچكس براي من به اندازه اسلام ارزش ندارد. نه براي من در آينده پيش ميآيد كه دوستاني مثل غلامرضا بستانپور داشته باشم و يا مثل محمود ياسين. از كشته شدن ياران هم به اندازهاي كه شاد ميشوم ناراحتي نميكشم. قدرت تحمل آن را دارم، هر چند كه مشكل باشد و باز فكر نميكنم كه در آينده دوباره برادري پيدا كنم كه مثل محمود ياسين بغل دستم سرش كنده شود و بخواهم تكهتكه مغز و صورتش را جمع كنم و ببوسم و به عقب برگردانم و حتي تا به حال هم پيش مادرش و يا در فاتحهاش نروم. گفتم كه قرار نشده بود كه نامه بنويسم، مجبور شدم. و اگر جملات نامه به مذاق خوش نيايد باز بپذيريد، چرا كه هر چه ميگويم به خاطر خداست و قلم و زبانم اين را نميگويند تار و پودم ميگويد كه فعلاً بايد در جبهه بماني بگذار هر چه ميخواهد بشود.
ديشب بود در مسجد سوسنگرد برادر خدادادي شهيد شده بود. تنها فرزند خانوادهاي از كورهپزخانههاي جنوب شهر و داراي پدري پير و مادري كمر شكسته. پدرش بعد از شهادت فرزند فقط تا 8 روز به خودش اجازه داد در شهر بماند و حال با قدي خميده و محاسني سفيد آمده تا راه تنها فرزندش را با نثار خونش ادامه دهد. من كه هنوز نه شهيد شدهام نه دست و پايم قطع شده است.
بله خانواده عزيزم در اين مدت نه تنها من بلكه آناني كه شهيد شدند لحظههايي را پشت سر گذاشتيم كه من حاضر نيستم به اين مفتيها آن را از دست بدهم.
من ميدانم كه هيچگاه براي شما فرد شايستهاي نبودم. من آنچه را دربارهام ميگفتيد مانند خوابي در نظرم مجسم است. اقرار ميكنم كه هيچ وقت برايتان مفيد نبودهام.
عزيزانم من و دو سه نفر ديگر بيش نيستيم كه از اول جنگ سوسنگرد تا بحال اينجا هستيم .
بگذاريد يا ما باشيم و تاريخ را بر سينهها ضبط كنيم و يا تاريخ ما را بر سينه خود ضبط كند از بودن من در كازرون فعلاً صرفنظر كنيد و بگذريد و خودتان را در بوته آزمايش قرار دهيد.
عزيزانم تابلوهايي آماده شده در جهاد سازندگي روي آن نوشته شده:
تا كربلا 100 كيلومتر ديگر، ديگري نوشته شده 95 كيلومتر، ديگري 90 كيلومتر همين طور ادامه دارد تا اينكه آخري نوشته شده:
حسينيها به كربلاي حسين خوش آمديد.
من هم اميدوارم كه در كربلا از شماها پذيرايي كنم ولي يادتان باشد كه عاشقان پاك به كربلا ميروند من عاشق گنهكارم مرا دعا كنيد تا انشاءا.. خداوند با ما مسالمت كند.
از اينكه نامه را با اين لحن نوشتم ببخشيد انشاءا..
همه را سلام برسانيد.
والسلام 6/12/1360