|
چند روز بود كه باهم درگير بوديم. تعجبم از اين بود كه چگونه از تهران و از دانشگاه امام صادق (ع)، خود را به گردان فجر در حاشيهي اروند رسانده و براي عمليات آماده شده بود. ازاينكه من ديرتر رسيدهام، ناراحت بودم اما روزها و شبهاي زيادي در كنار هم بوده و براي خيلي از چيزها نقشه ريخته بوديم. بنابراين خلق و خوي همديگر را خوب ميشناختيم.
در اين چند روز، دعواهايمان بر سر اين بود كه هر كدام وصيت نامهاي براي ديگري بنويسيم. من گفتم شما اهل قلم و نوشتن و نگارش هستيد، از من دور است؛ اما او اصرار داشت كه برايش وصيتنامه بنويسم.
نميدانم چرا اينقدر اصرار ميكرد. شايد ميدانست كه به شهادت خواهد رسيد و قصد داشت كه حتي چند كلمهاي هم بهعنوان وصيت براي اين دنياي فاني نداشته باشد.
در لحظهاي كه همديگر را در آغوش گرفته بوديم و براي لحظهاي وداع آخر را ميخوانديم و بر دوش يكديگر اشك ميريختيم، باز در گوشم گفت: وصيت نامه يادت نرود...
امروز ميدانم كه وصيت نامه يادم رفته است، اما وصيت نه! بهراستي شهيد حاج جاويد مرحمتي، اسماعيلش را در كنار كعبه قرباني كرده بود و امروز آمده بود كه خود به مسلخگاه برود تا به معبودش اعلام كند كه هميشه براي فدا شدن آماده است.