پدرم گرچه در خانواده اي روستايي و تنگدست پرورش يافته بود، اما داراي عزت نفس، بلند نظري، گشاده دستي و تواضع كم نظيري بود كه البته هم ريشه تربيت خانوادگي داشت و هم در سلوك مستمر زندگي خويش كسب كرده بود.
او از دوران نوجواني با تأمل و دقت فراوان در شخصيت علماي بزرگ سعي مي كرد تا به عنوان روحاني ملبس به لباس پيامبر اكرم (ص) خصايل برجسته آنها را ملكه رفتارش سازد؛ چه بر اين باور بود كه گفتار و كردار روحانيون بايد سرمشق مردم قرار گيرد.او در اين زمينه نه مربي داشت و نه آموزشي ديده بود، بلكه مطالعه سيره معصومين (ع) و احساس مسئوليت ديني و توقعاتي كه توده مردم از نوع روحاني داشتند او را به اين تأمل وا داشته بود.از اين رو بر «اخلاق صنفي روحاني» تأكيد مي ورزيد و اصرار داشت تا چنان درسي در آغاز طلبگي به طلاب آموزش داده شود.اين اخلاق، مبتني بر صفاتي چون دانش دوستي، زهد، عدالت، صداقت، شجاعت، سخاوت، تواضع، مردم دوستي، صبر، گذشت و انصاف بود.علاوه بر آن با مطالعه شرح حال علما و شخصيت هاي برجسته اسلامي و غيراسلامي، از جواني با راز و رمز موفقيت هاي آنها در عرصه هاي گوناگون دانش، سياست و اجتماع بخوبي آشنا شده بود.
اما آنچه پدرم بيش از هر چيز براي روحانيون ضروري مي دانست، ساده زيستي، عدم تمايل به امور دنيوي، دانشوري مخلصانه، تواضع و خدمتگزاري به مردم بود و در اين زمينه نمونه هاي عيني فراواني داشت و خود سعي مي كرد تا حد مقدور آن را در زندگي شخصي و روابط اجتماعي، عملي سازد و بارها حديث قدسي «اني وضعت العلم في الجوع» (من علم را در گرسنگي قرار داده ام) را به مناسبت هاي گوناگون مي خواند و ما فرزندان را نيز بدان دعوت مي كرد. او براي آحاد مردم- اعم از زن و مرد و پير و جوان- احترام فراوان قائل بود و رفتاري محبت آميز و بي تكلف نسبت به مردم كوچه و خيابان و نزديكان و بستگان داشت.با همگان خوش رفتار بود و با هر كس متناسب با ميزان فهم و دركش، رفتار و گفت و گو مي كرد.وي گنجينه ارزشمندي از ديده ها و شنيده ها، داستانها، لطايف، حكم، آيات، روايات و تجربيات شخصي بود كه به مناسبت فضاي مجلس و حال مخاطبان از آنها بهره مي گرفت.از اين رو محفلش، گرم، صميمانه، آموزنده، بي ريا و بي تكلف بود.افراد بسياري از طريق همين مجالس با وي آشنا شده و دوستي صميمانه و بي شائبه اي با او برقرار كردند كه در ميان آنها روحاني، استاد، دانشجو، نظامي، پير، جوان، زن و مرد ديده مي شدند.برخي از دوستان بسيار نزديك پدرم، جوانان پاك دل و بي ريايي بودند كه آنان را همانند فرزندان خود مي شمرد و حتي در برخي از سفرها با آنان همراه و هم اتاق بود.وي همه وقت در دسترس ايشان قرار داشت و از هر دري با آنان سخن مي گفت. وي نه تنها به آنان بلكه به خانواده ايشان نيز علاقه مند بود و با بسياري از آنان مراوده خانوادگي داشت. پدرم سير و سفر را بسيار دوست مي داشت.گذشته از جنبه تفريحي و ديدن مناظر طبيعي، اطلاع از جغرافياي تاريخي و انساني، تاريخ، مفاخر علمي و فرهنگي و آثار باستاني شهرها براي او بسيار جالبتر مي نمود.وي از سفر چند ماهه خود به آلمان و ديدار كوتاه از برخي كشورهاي همجوار آن سفرنامه اي فراهم كرد كه مختصر آن در فصل پاياني نقد عمر (ويرايش دوم) آمده است.
وي نسبت به تعليم و تربيت فرزندان خود توجه ويژه اي مبذول مي داشت.در زمان سكونت در قم و تهران در دهه هاي ۴۰ و ،۵۰ پسران و دخترانش را به مدارس مذهبي ملي (غيرانتفاعي) مي فرستاد كه نظارت بيشتري بر امور مذهبي و اخلاقي دانش آموزان داشتند.وي به استعدادهاي فرزندانش توجه خاص مي كرد و سعي داشت تا استعداد غالب هر كدام را شناخته و پرورش دهد.دو برادر بزرگترم را در اواسط دهه ۴۰ و در ايام تابستان به تنها كارگاه نقاشي رنگ روغن در قم فرستاد و چند سال بعد، از آقاي حاج شيخ عباس مصباح زاده- كه هفته اي يك جلسه از تهران به قم براي تعليم خوشنويسي به طلاب دارالتبليغ مي آمد- دعوت كرد تا به ما، تعليم خطوط نستعليق، شكسته نستعليق، نسخ و ثلت دهد.خود نيز خطي زيبا و دلنشين و طبع شعر رواني داشت و غالباً اشعار دوران جوانيش را برايمان مي خواند و ما را نيز به سرودن شعر و نگارش مقاله تشويق مي كرد و جايزه مي داد.اين روش تنها مربوط به دوران نوجواني و جواني ما نبود، بلكه تا پايان عمر، همواره ما را در تحقيق، نگارش و ويرايش كتاب ها و مقالاتمان كمك و راهنمايي ارزنده مي كرد و در زمينه هاي مورد علاقه اش (تاريخ اسلام و ايران، سيره و شرح حال علما)، تسلطي كم نظير، حافظه اي بسيار قوي و ذوقي سليم داشت.اين تأكيدها و تشويق ها، تنها منحصر به فرزندان نبود، بلكه به دامادها و بعدها نوادگانش همين سفارش ها، توجهات و تشويقات را نيز مبذول مي داشت.
از بـُعد تربيتي، پدرم ما را به تواضع و ادب نسبت به ديگران دعوت مي كرد و بر اين نظر بود كه مردم از خانواده روحاني، انتظار بيشتري دارند و بر اين امر جدي بود و روابط نيكويي با همسايگان داشت. او در زندگي آموخته بود كه بايد ناگزير با افراد و سلايق گوناگون تعامل داشت و به وجوه اشتراك خود با ديگران نگريست نه نقاط افتراق، و بايد در تعاملات سياسي و اجتماعي، داراي صبر و گذشت بود. از همين منظر و با همين شيوه رفتار بود كه بسياري از منتقدان سياسي پيش از انقلاب او، كه بعداً به اخلاص و صداقتش پي بردند، جزو دوستان صميمي وي شدند و او نيز گذشته ها را با همه تلخكامي هايش به فراموشي سپرد.با اين وجود، پدرم هرگز حاضر نشد كه از دو گروه گذشت كند و بشدت از آنان در محافل خودي و غيرخودي انتقاد مي كرد و آنها را «جايزالغيبه» مي دانست:
گروه نخست كه با سوء استفاده از لباس روحانيت- در هر پست و مقام و مرتبه علمي- به رانت خواري براي خود و خانواده، و يا نزديكان و بستگان اشتغال داشته و با اعمال و كردارشان، موجبات بدبيني مردم به نظام و حتي مقدسات را فراهم مي كنند.
گروه دوم كه بدون رنج تحقيق، افكار و نكات بديع را كه محصول سال ها مطالعه و پژوهش ديگران است، بي شرمانه و بدون ذكر مأخذ اصلي به نام خود درج و منتشر مي كنند.پدرم بارها در آثار خود از آن افراد بشدت انتقاد كرده و اعمالشان را تقبيح كرده و از آنان به «سارقان افكار و آثار ديگران »ياد كرده است.او، خود هر نكته و مطلب مهمي را كه از كتابي و يا فردي استفاده مي كرد، حتماً در پانويس (زير صفحه)، با ذكر مأخذ مي آورد، هرچند مربوط به شاگرد و يا فرزندان او بود، از اين رو همين انتظار را از ديگران داشت و چون خلاف آن را به وفور در ميان صاحبان قلم، مشاهده مي كرد، برايش بسيار رنج آور و آزاردهنده بود.
وي هيچگونه تقيـّد و دلبستگي به القاب رايج ميان علما و روحانيون نداشت، اما ترجيح مي داد تا رسانه ها به جاي آن القاب، او را به نام مؤلف آثار مشهورش معرفي كنند تا خوانندگان و يا شنوندگان تأمل و دقت بيشتري كنند. پدرم گرچه هيچگونه حقوق و مستمري دولتي نداشت و صرفاً از طريق حق التأليف و حق التدريس ساعتي روزگار مي گذراند، با اين وجود عزت نفس، دستي گشاده و سخاوتي غريب داشت.جوايز و هداياي خود را ميان همسر و فرزندان تقسيم، و به بهانه و مناسبت هاي گوناگون به فرزندان، نوادگان، بستگان، آشنايان، افراد بدون سرپرست و ايتام، كمك هاي مالي مي كرد.او از بدو ازدواج تا آخرين ماه هاي حيات، در هر سفر دور و نزديك براي فرزندان، نوادگان و حتي افراد دورتري از فاميل سوغات- ولو ناچيز- مي خريد.
وي همه فرزندان و نوادگانش را صميمانه دوست مي داشت و به آنان عشق مي ورزيد و آنان را به آغوش مي كشيد و مي بوسيد و آن را سنت پيامبر (ص) مي شمرد.به مادرم محبت و علاقه فراواني داشت و او را در سختي ها و فراز و فرودهاي زندگي يار باوفاي خود مي دانست و به پاس آن همه فداكاري- بدون آن كه او توقعي داشته باشد- وي را شريك تنها خانه ملكي خود ساخته بود. اندوه و نگراني پدرم از سكته مادرم در جاي جاي كتاب نقد عمر هويداست و آرزوي سلامتي او را دارد و در پايان، غم جانكاهش را از مرگ وي ابراز مي دارد.در سالگرد درگذشت مادرم كتابچه اي با نام دو بانوي نمونه از خانداني بزرگ (۱۳۸۲) منتشر كرد و مراتب علاقه و قدرداني خود را از او ابراز داشت.
پدرم در امور شخصي، نمونه اي از نظم و انضباط بود.نماز را در اول وقت به جاي مي آورد و پس از آن قرائت قرآن داشت و سپس به مطالعه و يا نگارش مشغول مي شد.او در هر شرايطي به مطالعه و نگارش مي پرداخت.در سال هاي دهه ۳۰ و ۴۰ كه در ايام محرم، صفر و ماه رمضان براي منبر به شهرهاي ديگر و يا كويت مي رفت، چمداني از كتاب و نوشته با خود مي برد و برخي از كتاب ها و مقاله هاي خود را در همين سفرها مي نوشت.او از وقت خود، بهترين استفاده را مي كرد و لحظه اي را بيهوده از دست نمي داد.تاريخ ملاقات ها يا سخنراني هايش را در تقويمي مي نوشت و بر حضور در مجالس سر ساعت مقرر تأكيد داشت.
پدرم به نظافت و بهداشت شخصي، اهميت فراوان مي داد.پيش از هر مجلس، لباس تميز مي پوشيد و عطر استعمال مي كرد.رنگ شال و جورابش هماهنگ با قبا و لباده اش بود.هيچگاه نعلين نمي پوشيد و هميشه كفش به پا مي كرد.عمامه اش خوش فرم و متناسب صورت بود و محاسنش نه كوتاه و نه بلند بود.نشانه هاي پيري را دوست نداشت، از اين رو سر و صورت را رنگ مي گرفت و پسرانش را نيز بدان تشويق مي كرد.
هميشه كيفي به همراه داشت حاوي لوازم مورد نياز: كلاه، گردنبند طبي، مهر، آينه، عينك، كيف پول، دفترچه تلفن، گل ميخك (كه براي خوشبو شدن دهان هنگام صحبت مي خورد) و نيز چند جلد كتاب از تأليفاتش كه به ديگران مي داد.دستمال، شانه و خلال دندان نيز هميشه در جيبش بود.
در ايام جواني و هنگام اقامت در نجف اشرف، نوافل به جاي مي آورد و امور مستحبي زيادي انجام مي داد اما سپس ترجيح داد كه به جاي آن، به مطالعه، تحقيق و تأليف بپردازد كه نتايج آن به همه مردم برسد.او به اميرمؤمنان (ع) و فاطمه زهرا (س) ارادت خاصي مي ورزيد و بر اين باور بود كه مظلوم واقعي تاريخ شيعه، اميرمؤمنان(ع) است، زيرا كه هم در دوران خانه نشيني، هم در دوران خلافت و هم پس از شهادت، مظلوم و تنها بود با انبوهي از دشمنان قسم خورده.گرچه او سال ها منبر مي رفت و ذكر مصيبت اهل بيت را مي كرد، اما غالباً كه نام و ياد آن بزرگان، بويژه اميرمؤمنان (ع) و فاطمه زهرا (س) به ميان مي آمد، بي اختيار اشك از چشمانش سرازير مي شد. پدرم از جواني با دمبل و تخته شنا ورزش مي كرد و بعدها به دليل بيماري آرتروز گردن و پا- كه به دليل نشستن و نوشتن فراوان روي داده بود - ورزش را درازكش و در سه نوبت صبح، ظهر و شب، نيم ساعت قبل از صرف غذا انجام مي داد.ورزش او در هر شرايطي، حتي در سفر و نزد خودي و بيگانه قطع نمي شد مگر در حالت بيماري.غذاي وي ساده و كم، ولي سر وقت بود.چون استعداد و افزايش قند داشت از بسياري از مواد قندي پرهيز مي كرد و در اين كار چنان جدي و منضبط بود كه سالها تا پايان عمر قند خود را در مرز مناسب نگاه داشته بود.
او هيچگونه ضعف بينايي، شنوايي، ناراحتي گوارشي، ريوي و قلبي نداشت.در چند سال گذشته به برخي از عوارض كهنسالي مردان دچار شده بود كه بتدريج آرام و قرار را از او گرفته بود.تشديد گاه و بيگاه همين عارضه سبب شده بود تا بسياري از دعوت ها و سفرها را جواب گفته و خانه نشين شود.خانه نشيني براي مردي اجتماعي همانند او كه سفردوست بود، سخت و عذاب آور بود و او را افسرده مي ساخت.از اين رو از دوستان خود مي خواست در صورت تمايل، براي ديدارش به منزل وي بروند كه گاه اين ديدارها و گفت و گوها- كه خالي از درد دل و گلايه از برخي نامهرباني ها نبود- ساعت ها به طول مي انجاميد. در اين اواخر نشانه هايي از رشد گلبولهاي سفيد در وي بروز كرده بود كه زير نظر پزشك معالج و با آزمايش هاي ماهانه خون و معاينات ماهانه، تحت كنترل قرار داشت. تب و استرس، تهديد جدي براي سلامتي او به شمار مي رفت؛ از همين رو فرزندانش مي كوشيدند تا اخبار ناخوشايند را از او پنهان داشته و در صورت لزوم، به تدريج و با ظرافت بيان كنند، اما گهگاه دوستان نزديكش، بدون اطلاع از حال نامساعد وي، اخبار ناگواري به او مي دادند كه سبب اضطراب و نامساعد شدن حال او مي شد. در سال هاي پاياني، بويژه پس از فوت مادرم، پدرم نشاط خود را از دست داده و شكننده و جسماً ضعيف شده بود و خواهر دومم كه با همسر و فرزندانش در طبقه دوم منزل پدرم سكونت داشت، پروانه وار گرد او مي گشت و مراقب حالات روحي و جسمي اش بود.او، هم خلأ عاطفي مادرم را پر مي كرد و با پدرم همزباني مي كرد، هم مراقب دارو، درمان، غذا و سلامتي جسماني پدرم بود و هم در كارهاي علمي اش با وي همكاري داشت.خداوند ارج شايسته به او عطا فرمايد.
شب عيد غدير (۱۷ دي ۸۵) پدرم براي ديدن خواهرزادهام كه از سفر خارج آمده بود و نيز شوهر خواهرم (آقاي دكتر الهام)- كه چند ماه از او خبري نداشت- با تهيه هديهاي به منزل آنان رفت تا عيد فردا را به آنان تبريك گويد.اما تقدير چنان بود كه در فرداي آن روز در حالي كه خواهر دومم (پرستار دائمي وي) در سفر حج بود، پدرم به دليل عارضه مختصر سرماخوردگي، در روز عيد سعيد غدير بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء، ناگهان حالش بسرعت رو به ضعف نهاد، در حالي كه پيش از آن، كمترين نشاني از ضعف و بيماري حادي در او مشاهده نمي شد و طبق معمول، همان روز حمام كرد و عيدي ميان فرزندان، عروسها، دامادها و نوادگانش تقسيم كرد، اما يكباره حالش منقلب گرديد.او را بلافاصله به بيمارستان منتقل كرديم.اين نخستين بار بود كه وي در بيمارستان بستري مي شد.پس از كارهاي مقدماتي در اورژانس به بخش مراقبتهاي ويژه منتقل شد.
من و برادر بزرگم نگران بر بالين او بوديم كه ناگهان تنفس طبيعي او در آخرين دقايق پايان روز عيد، قطع شد.بلافاصله ما را از اتاق بيرون كردند و پزشك و پرستاران بر بالين او حضور يافتند.در آن لحظات سخت و جانكاه، برادرم مضطربانه قدم مي زد و دعا مي خواند.من نيز علاوه بر نگراني شديد از حال پدرم و تمسك به روح اميرمؤمنان (ع)، نگران حال برادرم بودم كه سابقه عارضه قلبي داشت. در فرصت كوتاهي و به دور از چشم برادرم از پزشك پدرم جداً جوياي حالش شدم و او در حالي كه سعي مي كرد مرا دلداري دهد، گفت: «فقط دعا كنيد، اميد بهبودي صفر است.»اين سخن، شعله كم فروغ اميد را براي هميشه در دلم خاموش ساخت.در حالي كه غم و اندوه و مصيبتي عميق سراسر وجودم را از فقدان پدري - كه همه حيات، شرف و عزت خود را از او مي دانم- فراگرفته بود، اما به ملاحظه حال برادرم، سكوت كردم و كوشيدم تا او را متقاعد كنم كه بيمارستان را ترك كرده تا فردا صبح، اول وقت به ديدار پدر بياييم.
با برادر و شوهر خواهرم (آقاي حميد وزيري) ساعت ۱ / ۳۰ بامداد ۱۹ دي ماه از بيمارستان خارج شديم.آنها را به منزل پدر رسانديم و من تنها در سكوت و تاريكي مطلق شب به منزل آمدم.چگونه مي توانستم مرگ پدرم را باور كنم، مردي كه هرگاه او را مي ديدم و يا به خاطر مي آورم در حال مطالعه يا نگارش يا گفت و گوهاي علمي بود؟ و چگونه مي توانستم به برادران و خواهران دل نگرانم كه براي بازگشت پدرم به منزل، لحظه شماري مي كردند، خبر ناگوار مرگش را باز گويم؟ تا صبح آن روز، لحظه اي نيارميدم.چه لحظات سخت و جانكاه و درازي بود.
نويسنده: محمد حسن رجبي (دواني)
روزنامه ايران: 3 اسفند 1385، ص 16.