|
خاطره ای از اسد الله دهقانی همسنگر شهید علی ناز دهقانی :
هنگامی که به جبهه اعزام شدیم از این روستا 5 نفر بودیم . در تاریخ 29/1/62 در پادگان آموزشی شهید دستغیب ، آموزش دیدیم . هنگامی که به ما آموزش می دادند به ما گفتند به شما برای گردان کمیل ، برای اعزام به کردستان آموزش می بینید . پس از آموزش ، در طی مدتی که گذشت به مرخصی کوتاهی آمدیم و بعد از پایان آموزشی به شیراز رفتیم . بعد از آن به ارومیه اعزام شدیم . شبی که رد ارومیه رسیدیم خبر رسید که گردانی از عراقی ها به جبهه آمده که همان شب حمله کردند و من و شهید علی ناز دهقانی که با هم بودیم پشت حوزچه ای سنگر گرفتیم که با تیر اندازی ، تعدادی از منافقان از بین رفتند و چند نفر هم دستگیر شدند .
حدوداٌ یک هفته در ارومیه بودیم بعد از آن با چندین ماشین به پادگان جلدیان در کردستان اعزام شدیم و ما همیشه با هم بودیم و هر جا می رفتیم من و شهید با هم بودیم . غروب که رسیدیم ایشان گفتند : اولین کاری که می کنیم باید نماز بخوانیم . ما گفتیم که نمی شود و آب نیست ولی او گفت : نه . یادم هست که برف آمده بود او کتری را برداشت و برف داخل آن کتری کرد و روی چراغ گذاشت و گفت : که من الان آب تهیه می کنم . برف که آب شد آمد و گفت که اگر آب می خواهید این هم آب ، وضو بگیریم و نماز بخوانیم . رفتیم و نماز خواندیم . (خاطره بعدی )همیشه طوری بود که همه بچه ها پشت سر ایشان نماز می خواندند الگویی برای ما بود و چند روزی که در پادگان جلدیان بودیم یک روز غروب هلیکوپتری نشست . آقای صیاد شیرازی با هاشمی رفسنجانی و یکی از مسئولان آمدند و پانجا سخنرانی کردند ، گردانی که جهت عملیات به اینجا آمده امشب باید برای عملیات حرکت کند .
یکبار شهید علی ناز دهقانی به من گفت : که این جمله هیچ وقت از یادم نمی رود و برای من که الان زنده هستم خیلی سخت است گفت که می خواهم ببینم که او زود تر ازدواج می کند یا من . این خیلی برای من ناراحت کننده است ، من گفتم هر چه خدا بخواهد تا ببینم مصلحت چیست و همین طور که می رفتیم با هم شوخی می کردیم . حدود 24 ساعت پیاده روی در کوهستان و در برف کردیم ، در راه خیلی صحبت می کرد و دلداری می داد او می گفت که ناراحت نشوید و غروب که شد مجدداٌ ماندیم و تمام چکمه و لباس ما خیس بود و ایشان به من گفتند که نمی خواهی نماز بخوانی ، من گفتم که با این وضعیت که تمام چکمه ها و لباس ما خیس است نمی شود او گفت بله می شود و با پیشنهاد او همه نماز خواندیم . دوباره پیاده روی کردیم و بعد از 24 ساعت که رسیدیم حدود ساعت 8 بود که عملیات شروع شد و بعد رسیدیم به یک قبرستان در حاجی عمران در کرکوک که در آنجا خیلی تشنه شده بودیم بعد من یک بشکه که نفت داخل آن بود برداشتم و از بس که تشنه بودم از آن خوردم و هیچ نفهمیدم . بعد او هم گفت که کمی هم به من بده و او هم خورد و هیچ نفهمیدیم ، فردا صبح دیدیم که تمام دهانمان بوی نفت می دهد و ما نفهمیدیم که نفت به جای آب خورده ایم . ما دو نفر مریض شدیم و دو نفر از بچه ها که یکی از آنها شهید پناهنده که اهل گوریگاه بود رفتند به دنبال بهیار و گفتند که ما نفت خورده ایم و ما را درمان کردو کمی غذا هم خوردیم . مجدداُ عملیات ، فردا شب شروع شد . همین طور که می رفتیم گریه می کردیم ایشان آمدند و یک شیشه عطر داشت ، به هر دوی ما عطر زد و گفت : تا اگر زمانی شهید شدیم بو نگیریم . همین جور که می رفتیم شب بود که درگیری بسیار شدید بود و عملیات به نقطه اوج خود رسید و ایشان با تیر مستقیم عراقی ها که دقیقاُ در پیشانی ایشان گرفت و گفت که تیر خوردم با این که تیر خورده بود حدوداُ صد متری راه رفت و با ما آمد و بعد ایستاد و گفت من دیگر تمام هستم و تو برو من گفتم چکار کنم گفت هر جوری که باشد ، تو هیچ نمی توانی برای من کنی بهتر است یا به جلو بروی و به کمک بچه ها حمله کنی یا جان خود را نجات بدهی و بعد حدود 50 متر جلو رفتم و بعد من که به منزل آمدم آقای علی دهقانی برادر شهید نزد من آمد و از شهید سوءال کرد و گفتند که می دانم که شهید شده و یقین دارم ولی تو بگو که چه شده است. من گفتم که نه ایشان شهید نشده و چند روز دیگر که عملیات تمام شد ایشان برمی گردند و خودشان می آیند و منتظر باشید و نخواستم که به طور مستقیم به او بگویم .