شخصيت ها / شهدا / محمد دهقانی مشتانی / متن / خاطرات دوستان / آخرين ايثار
نزدیک ظهر روز بیست و سوم اسفند ماه سال 59 بود، مرحوم دهقان وضو گرفتند و به سنگر رفتند طبق معمول با اینکه دو نفر بودیم نماز جماعت در همان سنگر کوچک برقرار بود. بعد من هم برای وضو از سنگر بیرون آمدم و چون که نهار نزدیک بود ظرف غذا را شستم و خواستم بروم غذا بگیرم که ناگهان دهقان از سنگر بیرون آمد و مرا صدا زد و گفت امروز من می خواهم نهار بگیرم گفتم برادر چه عیبی دارد امروز من نهار می گیرم . فرمودند نمی شود نه به خدا امروز من باید نهار بگیرم چند بار تکرار کردیم به شوخی گفتم پس با هر دو با هم می رویم فرمودند نمی شود من دلم می خواهد خودم تنها بروم گفتم برادر مناطق جنگی است چه عیبی دارد که هر دو با هم برویم؟ راضی نشد و من ظرف غذا را به او دادم و رفت تا نزدیکی های ماشین نهار بعد من هم به دنبال او حرکت کردم وقتی هقان من را دید خندید و گفت : آخر آمدی؟ نهار را گرفتیم و با هم روانه سنگر شدیم چند قدمی با هم آمدیم و صحبت می کردیم و از نهار و نان می خوردیم. شهید دهقان گفتند خوش به حال آنهایی که شهید شدند و راحت شهید شدند، من هم از خداوند آرزو دارم که شهادتم را آسان کند و گناهانم را بیامرزد. هنوز چند کلمه ای را برای صحبت کردن در نظر داشتند که ناگهان خمپاره خمسه خمسه دشمن و چلچله از هر طرف فرود می آمد. اولین خمپاره که به زمین خورد حدوداً نیم متری ما به زمین خورد و دیگر قت خوابیدن را به ما نداد خود به خود به زمین افتادیم و بعد از چند لحظه بلند شدم خاک و دود را از سر و صورت مرحوم پاک کردم و بعد صدا زدم برادر دهقان بلند شو صدا کم شده است، چند بار صدایش کردم خبری نشد صورتش را بلند کردم یکباره چشمم به قسمت چپ پیشانی او افتاد متوجه شدم که ترکش کوچکی به مغز او اصابت کرده و دیگر نمی تواند صحبت کند او را زود به بیمارستان سوسنگرد رساندیم و بعد از انجام کمک های اولیه اش اورا به اهواز منتقل کردیم ولی دکترهای آنجا حال او را خطرناک توصیف کردندو بعداً خبر صحیح آمد که شهید دهقان تا اطاق عمل زنده بوده ولی قبل از عمل شهید شده است