امتداد : مدتهاست که سرما بیداد می کند ، همه جا یخ زده و جمود شلاق رخوت خود را مدام بر پیکرها ی نحیف فرود می آورد. تاریکی در اوج خود است وخورشید از پس کوه های فاصله، همچنان نور می افشاند وگهگاه جرقه های نور از آن دورها سوسو می زند و یک روزگرم و نورانی را نوید می دهند.
صبح 29 بهمن 1356 است و شهر آبستن حوادث چهلمین روز شهدای 19 دیماه قم . چند ساعتی از آغاز روز می گذرد وخورشید آرام آرام خودش را از قهر دره شب بالا می آورد تا گرمای روح بخشش را در تن یخ زده شهر بریزد. گهگاه صدای قدم های هراسان چند عابر عجول ، صدای خش خش جارو و ناله درهای پلیتی مغازه داران سحرخیز، سکوت میدان را زیر پا له وجارو می کنند ،حوصله آسفالت سرد خیابان هم از صدای یکنواخت قدم های سربازانی که کشیک را به تازگی تحویل گرفته اند، سر آمده است . خوب که دقیق می شوم می بینم که امروز مسلح تر از قبل به انتظار شکار آهوان تیز پا نشسته اند. باتوم ، سپر، کلاه خود،گاز اشک آور وتفنگ های تشنه .
و درکنار یک جیپ ارتشی فرمانده ای که مدام سیگار دود کرده و همراه با لاشه لحظات در هوا محو می کند.
چند سرباز هم در گوشه دیگر میدان درحال قدم زدن هستند و بعضا" حضور جوان های مشکوک را نادیده ، وخود را به تغافل می زنند، از نگاه های نگران شان پیداست که لحظات سختی را می گذرانند. به عمق وجودشان که نگاه می کنی می بینی که به بند اجبار مانده اند و ترس، زمین گیرشان کرده ، در دل شان جدال است ...
اگر امروز فرمان آتش دادند بزنم؟ !! .... نزنم؟.....
وندایی نهیبش می زند: می زنی ؟؟!! و هجوم فریادی که: اگر نزنی خودت را می زنند.
توقف ماشینی در ابتدای میدان نظرم را به طرف خود می کشاند، جوان لاغر اندام حدوداً بیست ساله ای زودتر از همه پیاده می شود از شدت سرما دستش را زیر بغلش پنهان می کند ، به نظرم آشنا می آید زیر نظرش می گیرم . چند قدمی از ماشین فاصله می گیرد و با چشم های تیز بینی که زیر سایه پرچین ابروان به هم پیوسته اش جا خوش کرده، زیرکانه میدان را می کاود؛ مغازه هایی که به تازگی باز کرده اند ، عابرینی که باعجله رفت وآمد می کنند، زنان زنبیل به دستی که گوشه چادر رنگ و رو رفته شان را قاب صورتشان کرده و در حال زیر ورو کردن سبزی هستند از نظر می گذراند وحتی تعداد سربازان ومحل استقرارشان را با نگاه چک می کند. مسیر راهش را به طرف فلکه وسط میدان که چندین درخت پیر سرو وکاج و قطعه زمین چمنی را به اسارت نرده های آهنی سبز و سفید در آورده است ، کج می کند.
از دور در مسجد جامع نو را نشانه می رود وقتی مسیر امتداد نگاهش بر زنجیر وقفل بزرگ روی در مسجد محصورمی شود ، زیر لب می غرد: « خدا لعنت تون کنه »
لحظاتی به روی نرده فلکه لم می دهد و با نگاه همراهان پراکنده اش را فرا می خواند وقبل از اینکه نظر سربازان را به خود جلب کند راه کوچه اولیاء را پیش می گیرد.
من نیز آرام به دنبالش روانه می شوم و پا جای پای « دقّتش » می گذارم و نزدیک می شوم نزدیک نزدیک نزدیک .
لحظه ای توقف می کند و به عقب بر می گردد تا حضور همراهانش را چک کند . حالا او را شناختم ،محمد، پسرمشهدی نوروز مشتانی است، شنیده ام آخر دبیرستان درآزمون بهدادی دانشگاه پهلوی شرکت کرده وجز محدود دانش آموزانی بوده که با نمره عالی قبول، ولی ظاهراً 4- 5 ماه است که به خاطر فعالیت سیاسی اخراج شده. نگاهش کن چقدرنورانی است! می دانی چرا؟ به خاطر دائم الوضو بودنش ، بخاطر حلال وحرام کردن ، می گویند حتی از غذای شبهه ناک هم پرهیز دارد. خوب یادم هست اولین بار کتاب « ولایت فقیه »
را در دست او دیدم. نمی دانید چه سخنران حریفی است! هماهمگی تظاهرات روستا با شهر به عهده اوست ، اگربدانی که با چه شوقی شبها تا اذان صبح اعلامیه ونوارهای سخنرانی آیت ا... خمینی را پخش می کند، همین چند مدت پیش به کمک دوستش طمراس چقدر اسلحه برای انقلابیون خریده وبا چه تردستی ومهارتی آنها را رد کرده است. علاقه عجیبی به قرآن دارد، عاشق صوت عبدالباسط دارد، عجوبه ای است .....
ای کاش می توانستم خودم را تا نوک انگشتانش بالا بیاورم وبر آن بوسه فخر بزنم ، راستی این انگشتان ارزشمندتر است یا ملائک عالیَن ؟!
هنوز با آن اندام لاغر و قامت متوسطش جلودار است و با چابکی از کوچه پس کوچه هایی که با دستپاچگی سینه خود را برای عبور عابران خیابان حضرتی چاک زده اند، می گذرد، برای رسیدن عجله دارد،از وقتی که آقای خمینی اجازه مقابله مسلحانه را صادر کرده ،تهوّر و بی باکی اش به اوج رسیده .
آرام دستش را در جیب شلوارش فرو می برد وچاقوی ضامن داری را که به تازگی خریداری نموده است لمس می کند، انگار می خواهد از بودنش مطمئن شود . نمی دانم در سرپُر شورش چه می گذرد.
همراهانش به نفس نفس افتاده اند ولی او تند تند طول کوچه ها را طی می کند و در خم کوچه بعدی می پیچد، نزدیک خیابان رسیده اند ، صدای مبهم جمعیّت تظاهر کننده به گوش می رسد. لبخند رضایت برلبان او نقش می بندد، بر سرعت قدم هایش می افزاید و از درون قلب همیشه مهربانش خشم ونفرت زبانه می کشد. رو به همرا هان : « بچه ها ، مواظب باشید امروز امکان درگیری زیاد است آماده باشید درصورت نیاز مقابله می کنیم » ...............
جواد اجازه حرف به محمد نداد و با طمأنینه خاصی گفت : « محمد ما بچه های روستا هستیم ، آنجا که سنگ وچوب پیدا می شود تا ما از آرمان مان دفاع کنیم ؟ »
لبخند رضایت برلبان محمد نشست ، دستی به شانه اش زد وگفت : « احسنت»
دیگر به خیابان رسیده اند ولحظاتی بعد چون قطره ای در دریای موّاج سربداران حل می شوند.
حدود 300 نفر روبروی خانه های سازمانی ارتش تجمع کرده اند و با شعارهایی که از سر عشق و آگاهی سر داده اند، یخ وجود حق جویانی را که هنوز گوشه پیاده روها و یا خانه ها نشسته اند آب ، و سیلاب وار به خیابان فرایشان می خواند .
جمعیّت رو به افزایش است ، چند نفر هم عکس روحانی جلیل القدری را که زیر آن نوشته شده زعیم و مرجع عالیقدر جهان تشیع آیت ا... سید روح اله خمینی در قاب های چوبی فرسوده ویا بر روی تکّه ای مقوا نصب کرده و با خود حمل می کنند ، محمد بی پروا و سرمست بدون هیچ واهمه ای جلو جمعیّت ، میدان داری می کند و با مشت های گره کرده اش که عَلَم اعتقادش نموده، شور می آفریند:
استقلال ، آزادی، حکومت اسلامی .... تاخون در رگ ماست خمینی رهبر ماست ....
مردم، منتظر سخنران روز که ظاهراً آقای پیشوا است به انتظار مانده اند؛ اما ازآمدن آقاِی پیشوا خبری نیست. جمعیت بی تاب شده و چون دریایی موّاج در تلاطم است من هم بی تاب تر از آنها میان جمعیت می چرخم، چهره حاج اسماعیل خیّاط نظرم را به طرف خود می کشد ، مثل همیشه حاضر است گرم وصمیمی وبا اخلاص . برای عرض ارادت دستم را روی سینه ام می گذارم وکمی به جلو خم می شوم ولی او همچنان گرم شعار دادن است. میان جمعیت می خواهم باز هم میان جمعیت بچرخم ویک یک آن چهره های نورانی را به طواف بنشینم ...
آن یک ، آن یکی هم به نظرم آشنا می آید ، او را کجا دیده ام؟.... بله اوهمانی است که دیروز با محمد آشنا شد، منصور. با دیدن قیافه مردانه اش خاطره روز قبل در ذهنم مرور می شود .....
آقا یدالله دست محمد را گرفته و به طرف جوانی برد. درحالی که سعی می کرد خیلی سریع معرفی را تمام کند، گفت : محمد، این آقا منصورِ ، منصور محسن پور ، یکی از انقلابیون بسیار فعّال کازرون؛ و بعد رو به منصور کرد وگفت : این هم آقا محمد است ، محمد دهقان یکی از دانشجویان پزشک روستا که بواسطه فعالیت ضدّ رژیم اخراج شده ، جوان بسیار زرنگ و نترسی است عمده فعالیّت روستا های اطراف را او انجام می دهد ..... باخودم می گویم یعنی این جوان ساده و بی آلایش دانشجوی پزشکی است؟ ....
چشمانم هنوز به روی صورت آنها خیره است ولی در این فکر هستم که اینها چطور می خواهند فردا را بسازند آن هم فردایی روشن؟! از امروزی به این تاریکی و دهشتناکی!!.....
تغییر شعار جمعیّت مرا از حال خودم بیرون می آورد،....یا مرگ یا خمینی ، یا مرگ یا.....
با سردادن این شعار جمعیّت عزم مسجد حاج علی واقع در محل آهنگران نموده ، من هم با جمعیّت همراه می شوم تا در چهلّم شهدای قم شرکت کنم . با دیدن سربازان مسلح سر چهار راه، جمعیّت یکپارچه فریاد می زند: درود بر برادر ارتشی ، درود بر برادر ارتشی....
سربازها از شرم، سرشان را پایین می اندازند ولی با بستن صف راه حرکت جمعیّت را مسدود کرده اند، مردم با عطوفت خطاب شان می کنند: برادر ارتشی چرا برادر کُشی؟.. .
اشک در نی نی چشمان چند نفر شان لانه می کند و سرشان را به زیر می اندازند تا خجالت رو در رویی با ملّت را پنهان کنند . ناگهان نهیب فریادی ضمخت، عرض و طول خیابان راپر می کند : دسته ، آماده ....
سربازها مانند چوب خشک روبروی جمعیّت می ایستند ، و باز مردم فریاد می زند :
ارتش نکن دیگر از شاه حمایت ..کرده به تو این شاه صدها خیانت .. از آمریکا آورده ژنرال برایت .. حکومت اسلامی کند رهایت ..
مرگ بر شاه و حامیانش ......
و دستهای لرزانی که قلب جمعیّت را نشانه رفته اند، صدای ضمخت بلندگویی امر به پراکنده شدن جمعیّت می کند؛ ولی مردم بی اعتنا به آن ، عاشقانه فریاد درود بر خمینی را سرمی دهند.
ابتدای جمعیّت وسط چهار راه رسیده است که صدای ترمز جیپ شهربانی که حامل چند پلیس و رییس شهربانی است، من و محمد و چند تا از بجه ها را متوجه خود می کند ، سرهنگ ستاره به دوشی که به ظاهر گل مکانی ولی در حقیقت خارستان سرسپردگی است، فرمان تیراندازی هوایی می دهد با شلیک چند گلوله و ایجاد رعب و وحشت، جمعیتّی را که شاید تاکنون آن صدا را نشنیده است، به درون کوچه ها سوق می دهد، اما هنوز اندکی در خیابان مانده اند و با فریاد مرگ بر شاه با مأموران مقابله می کنند. با ترس واضطراب از خم کوچه مکّی به خیابان سرک می کشم ، محمد هنوز جلودار و درگیر است با سنگ با چوب و با هرچه که به دستش بیاید می جنگد . پلیس ها با باتوم به جان تظاهرکنندگان افتاده و وحشیانه به باد کتک شان گرفنه اند.
دست وپایم را گم کرده ام ، بدنم مثل بید می لرزد و از شدّت سرمای ترس، دندان هایم به هم می خورد با اندک رمقی که دارم فریاد می کشم : ..... محمد برگرد، جانت در خطر است، تو را به خدا برگرد ............
اما هنگامه درگیری آن چنان است که از معرکه جز صدای تیر و فریاد نمی آید . درهمان حال زیر ضربات باتوم و لگد دست در جیب شلوارش می کند ، به دنبال چیست ؟ نمی دانم. اما انتظار به طول نمی کشد و با بدن کوفته اش چاقو به دست به طرف سر فتنه یعنی رئیس شهربانی خیز برمی دارد . گل مکانی که از خیلی قبل پاهای این غزال را نشانه رفته است پیش دستی کرده وفرصت نزدیک شدن را از او می گیرد، شلیک سه گلوله از کلت کمری و جاگرفتن گلوله ای در ران پای محمد. از بس ترسیده ام نمی دانم پای چپش است یا پای راستش؟ برای چند لحظه اصلاً یادم نمی آید کجا هستم ؟ برای چه آمده ام ؟ چکار باید بکنم .
لحظه ای تمرکز می کنم ، همه چیز را به یاد می آورم ، به خیابان برمی گردم آسفالت خیابان از خون محمد رنگین است پاسبان های شهربانی دوره اش کرده اند و با ضربات مشت و لگد در بزم عشق به محکش می کشند.
او در خون شناور است، ولی هنوز مقاومت می کند، دست هایش را بالا آورد ، نمی دانم، شاید کمک می خواهد ، اما نه ... باز هم با تمام قوا شعار می دهد: ا... اکبر ، ا... اکبر ، مرگ بر شاه ........
و باز هجوم لگدها وکتک ها . گل مکانی با غرورکلت به دست به طرفش راه افتاد، سرش را نشانه می رود وآخرین تیر خلاصی را به طرفش شلیک می کند، از شدّت هراس صورتم را وسط دو دستم پنهان و از ته دل ناله می کنم ..... از صدای فرمان: « ببریدش» گل مکانی به معرکه برمی گردم ، دوپلیس پاهایش را در دست گرفته اند و پیکر بی جانش را روی زمین می کشند ، زبری آسفالت ، سنگریزه ها وتکه چوب های وسط خیابان هم با گوشت و پوست کمرش به سودا نشسته اند ، خون پشت وکمر ش بر روی زمین نقش می کشد و او در همان حال دستش را به طرف سرش بالا می برد و با خون سرش بر روی خیابان چیزی می نویسد. جلوتر می روم، نگاه می کنم؛ با خون سرش نوشته است ... مرگ بر شاه .... و باز هم ضرباتی که مزد مقاومتش می شود.... و چند پلیس که پیکر بی جانش را درون ماشین می اندازند تا خبر پیروزی شان را با سند به مافوق گزارش دهند.
********************
مدّتی است که پیکر غرقه به خونش را درون بیمارستان انداخته اند و برایش محافظ گذاشته اند، ولی او همچنان از آرمان بلندش می گوید و با اندک رمقی که برایش مانده است پرسنل بیمارستان و پلیس محافظش را به جهاد می خواند. انگار وجودش منشور آیه: « فضل ا... المجاهدین علی القاعدین» است که آرامش را برخود حرام کرده واین چنین در تکاپوست .
ظاهراً مداوایی سطحی صورت گرفته و محمد به همراه راننده بیمارستان و پلیس در آمبولانس به شیراز اعزام شده اند، مدتی است آمبولانس نفس بریده از پیچ وخم های تنگ ابواحیات بالا می رود، صدای تلاوت قرآن از آمبولانس تا عرش پل می زند. هرچند مدت که تلاوتش خاموش می شود یقین می کنم که بار هم از حال رفته و آن وقت سکوت می ماند و شمارش لحظه های من برای زیارت مجدد لحظات او .
صدای آرامی توجه ام را جلب می کند سرم را برمی گردانم ، محمد به هوش آمده و با خون سرش روی شیشه می نویسد: « مرگ بر شاه » ، « درود بر خمینی»
با خودم می گویم اگر پایش به ساواک شیراز برسد دیگر سند لازم نیست ، آمبولانس خودش بالاترین سند شده است ، خدا رحم کند . حیرانم که این همه توان را از کجا می آورد .....
شیراز در افق نگاه مان جلوه می کند . ترس وتردید به جانم چنگ می زند ، نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟ یعنی چه می شود ؟! .....
راننده به بهانه ای دریکی از خیابان ها توقف می کند و به دور از چشم پلیس محافظ درون شعبه بانک صادرات می شود. صدایش می زنم : آقای بنیادی ، محمد، محمد دیگر رمقی برایش نمانده است ، برگرد . کار بانکی هم می شود بعد انجام داد ... ولی او به راهش ادامه می دهد به دنبالش می دوم ....آقای بنیادی ، آقای بنیادی.....
تا من برسم او خودش را جلو یکی از گیشه های بانک رسانده و با کارمندی درنجواست : ...... آقای مختاری امروز صبح در تظاهرات زخمی شده ، آورده اند مداوا کنند وتحویل ساواک بدهند، تو را به خدا کمک کنید.......
آقای مختاری که از شنیدن این خبر بی مقدمه جا خورده است وسط حرفش می پرد: گفتی محمد دهقان؟
راننده در حالی که آب دهانش را قورت می دهد با عجله و اشاره سر تائید می کند و ادامه می دهد : الان توی آمبولانس است است ، آقا، اگر بیایی ببینی ، تمام جای آمبولانس را با خون نوشته مرگ بر شاه ، اگر دست شان به او برسد حتماً زیر شکنجه شهیدش می کنند.
حسین آقا که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کرده و اضطراب بنیادی را هم پائین بیاورد گفت:ببین ، تحویل او به بیمارستان سعدی را به تعویق بینداز تا من بچه ها را خبر کنم بعد یک طوری سر پلیس را بپیچانیم و به بهانه درمان در بیماستانی بهتر، او را از دست آنها خارج کنیم ....
راننده منتظر ادامه حرفها نمی ماند وبا تکان دادن سر به علامت تائید با سرعت از بانک خارج می شود وضمن عبور از خیابان های شلوغ و پر ازدحام، راه بیمارستان سعدی را پیش می گیرد تا در فرصتی مناسب با همکاری انقلابیون شیراز او را از چنگ ساواک برهانند.
*******************
دکتر که معلوم است تازه می خواهد سال های جوانی را با میان سالی عوض کند متین وموقر وخیلی محتاط در حال طی کردن خیابان قاآنی است ، نگاهی به اطراف می اندازد؛ یقه کُتش را مرتب می کند و بعد راه یکی از کوچه ها را پیش می گیرد و زنگ در خانه دو طبقه ای را به صدا در می آورد ولحظاتی بعد حسین آقا، همان کارمند بانک در قاب در ظاهر می شود و با سلامی که بوی تشویش و اضطراب در آن موج می زند، از او استقبال می کند ... سلام .
دکتربا لحن احوالپرسی طوری وانمود می کند که انگار میهمان خانوادگی آنهاست و در همان حال به داخل منزل وارد می شود و راه طبقه دوم ساختمان را پیش می گیرند....
دکتر وقتی وارد اطاق شد با چهره رنگ پریده و بی رمق او روبرو می شودکه علیرعم ضعف شدید جسمانی از روحیه بسیار بالایی برخوردار است و با لبخند از ورود او استقبال می کند وعلیرغم درد شدید، به احترام، از جای خود نیم خیز می شود. دکتر طاهری هم با عجله به طرف او می رود ودستان ارادت را در دستان یخ کرده او جای می هد وبعد در حالی که سعی می کند موقعیت را عادی جلوه بدهد، پارچه را از روی زخم برمی دارد و او را خطاب قرار می دهد : « مشکل کجاست » محمد در حالی که می خندد جواب دکتر را می دهد : « مشکل اینجاست که زمین گیرم کرده »
دکتر بلافاصله دست به کار می شود و با تزریق آمپولی سعی می کند از احساس درد او جلوگیری کند و لحظاتی بعد وارد عمل می شود،عرق سردی روی پیشانی محمد نشسته و از گزش لبان وفشار چروک های پیشانی اش معلوم است که درد می کشد ، دقایقی بعد گلوله سُربین را از پایش بیرون می کشد ، با خارج شدن گلوله رگ های در فشار، جوشیدن خون که نماد عشق اوست را آغاز می کنند و به سرعت در تاروپود باندها می دوند. دکتر با مهارت خاصی با همان پَنسی را که با خود آورده خروجی چند رگ را مسدود می کند ولی خونریزی همچنان ادامه دارد. دکتر درحالی که برای چند لحظه چشم هایش را به روی زخم می بندد ، لحظاتی تمرکز و دانسته هایش را در ذهن مرور می کند .... خوب، به خاطر وجود میکروب های هوازی زخم را که نمی شود بست ، از این طرف هم خونریزی را چه کنم ؟ بیمارستان هم که نمی شود بُرد پس .........
راهی جز بستن نداریم . بعد در حالی که رو به حسین آقا کرده او راخطاب قرار می دهد: راهی نیست زخم را می بندیم و با آنتی بیوتیک درمان می کنیم ... و با سرعت زخم را بخیه می کند و درحالی که نام چند قلم داروی لازم را روی تکه کاغذی می نویسد به سرعت از منزل خارج می شود تا از شکّ احتمالی نیروهای امنیتی که شاید او را زیر نظر گرفته باشند، جلوگیری کند.
******************************
چند روز از زخمی شدن محمد می گذرد و ساواک در به در بدنبال او می گردد ظاهراً عکس او را به تمام پاسگا ه ها داده اند، خانه و اقوام و روستا هم شدیداً تحت نظر هستند ناچاراً حسین آقا ودیگر انقلابیون او را در یک ساختمان خالی از سکنه مخفی کرده اند ومحمد در بستر بیماری رنجور و بی رمق افتاده و تب ناشی از عفونت بدنش را به سخره گرفته است .....
به چهره اش که نگاه می کنم بی تاب می شوم دست های حسرت را برهم می کوبم ای کاش می توانستم برایش کاری انجام بدهم ، ای کاش می توانستم مرهمی برای زخمش ....
که ناگهان در روی پاشنه می چرخد و دکتر به اتفاق مرد دیگری وارد می شوند و به سرعت خود را به بالین او می رسانند تا چشمش به قیافه رنجور و آتشین محمد می افتد، مرد را خطاب می کند : چقدر تحلیل رفته ! مگر امکانات درمانی برایش انجام نشده ؟! بعد خیلی زود به سراغ زخم می رود و در همان حال ادامه می دهد: وضعیتش بد است ، چرا گذاشتید کار به اینجا بکشد؟ مرد که خودش هم از این مسئله بسیار ناراحت و شرمنده است گفت : دکتر از ترس ساواک ....
و دکترکه از عمق مسئله بی خبرنیست وسط حرفش پرید خیلی خوب ، من یک دوره درمان قوی را برایش شروع می کنم ،انشاءا... خوب می شود و بعد به سرعت منزل را ترک می کند.
حدود چهل روز از روند درمانی می گذرد و او هر روز حالش بهتر است ، درنگ در شیراز جایز نیست باید قبل از شناسایی، محل را ترک کند و رهانیدن خانواده از دلواپسی را در اول برنامه هایش قرار داده و راه دیار را پیش می گیرد .
*********************************
نیمه شب است و خواب بر همه جا پرده سکوت کشیده و چشم ها در آرامش فرو رفته اند . اما چند جفت چشم منتظر و بی تاب لحظه های فراق را بر دوش انتظار می کشند ، شاید بعضی پلک چشم ها گاهی بر روی هم بیفتد ولی یک جفت چشم است که مانند همیشه خواب را بر خود حرام کرده وگاهی از گوشه کاسه دورانی اش، سیلاب آبی را بر روی کویر گونه ها رها می کند و بعد در تار وپود گوشه روسری رنگ می بازد . دل توی دلش نیست ، نه تنها حرف امشب است ، سالهاست که قطره قطره آب شده و جرعه جرعه خون دل خورده است تا گلستان وجود او را آبیاری کرده ، نشان این رنج ها را می توان از عمق چروک هایی که بر پیشانی این باغبان بی توقع 49 ساله نشسته است ، خواند .
مادر است شناسه تمامی غم های پسر ، شناسنامه تمام دربدری ها و ..... میدانی که مادر یعنی خلیدن خنجر به قلب پس از یک آه کوچک فرزند .
سرم را آرام بر شانه های منتظرش می گذارم ، فاطمه خانم : مادر جان صبر کن طاقت بیاور انشا ءا... انتظارت به ثمر خواهد نشست و بهانه ای را ماه هاست در دل می پروری ودر حسرتش می سوزی برچیده می شود . تاب بیاور پسرت درراه است ، آغوش گرمت را بستر محبت را آماده کن که .....
در به روی پاشنه می چرخد و محمد درقاب نگاه مادر ظاهر می شود و سیلاب اشک ها و باران بوسه ها باریدن می گیرد .
از دیشب تا به حال دنیای مادر رنگین ترین رنگین کمان هستی است . از دیشب تا به حال هزاران بار با لب های به شورآبه اشک نشسته اش برجای جای بدن پسر بوسه زده و از صبح خیلی زود با برآمدن خورشید باز مادر خوشحالی اش در بقچه مصلحت پیچده و در اعماق دل همیشه صبورش پنهان کرده است تا کسی از راز آمدن محمد باخبر نشود .
شب فرا می رسد و یک روز شیرین وصل در پس پرده تاریک شب پنهان می شود و به انتظار روز دیگری می ماند غافل از اینکه چشمان ناپاک خبرچینی حرمت هم پرچینی را به یک احسنت فروخته است .
از نیمه های شب با رفت وآمد مکرر نیروهای ژاندارم، خواب شب برآشفته شده ، وقت سحرنزدیک است و خانه وکوچه های اطراف درمحاصره . صدای رفت وآمدهای مداوم، اهالی خانه را به وارسی می کشاند ، ولی دیگرخیلی دیر شده؛ حتی روی پشت بام هم در محاصره است .
غزال زخم دار را تشویق به فرارمی کنم و به بالای پله های پشت بام سوق می دهم تا نجات یابد؛ ولی چند لحظه بعد در محاصره چند ژاندارم به پایین هل داده می شود . ترس و مصلحت همه را سرجایشان میخکوب کرده؛ اما این مادر است که حصارآن را پاره می کند و به طرف پسرمی دود ، دستهایش را به دستهایی که در اسارت دو حلقه دستبند آهنین درآمده اند ، گره می زند و بعد بر سرآنها فریا د می کشد پسرم را کجا می برید ای از خدا بی خبران ؟
ناله سوزناک مادر دل سنگ را هم آب می کند ولی قلب آنها سخت تر ازآن است که بتوان درآن نفوذ کرد .
دستم را بر روی شانه های لرزانش می گذارم : مادرطاقت بیاور می دانم که دلت پاره پاره تر از آن است که بازهم دندان به جگربفشاری ، اماصبوری کن . می دانم که برای دفاع ازحق می خواهی پاپیش بگذاری اما با این لب های به بغض نشسته و این زانوهای لرزان و تن یخ کرده چگونه ؟ ! می دانم که این نه تنها محمد است بلکه دل تست که باز هم به اسارت و شکنجه می رود، خوب می دانم که سفر محمد بهترین بهانه برای در آغوش کشیدن دردانه ات است، بهانه چسباندن روح و قلب به پاره ای پوست و استخوان در عشق سوخته، مادر جان بمان و با چشم هایت بوسه بارانش کن.
فاطمه خانم: تاریخ تکرار شدنی است نرو. قنفذ و مغیره همیشه و همه جا به انتظار بازو و پهلو می نشینند، نرو.
نرو که قنداقه تفنگ چون چوبه در می کند.
فاطمه خانم نرو. اما دستهای نیاز مادر به انتظار پیکر پسر دراز می شود و قنداق های تفنگ حدیث خانه زهراء(س) را تکرار می کنند. حادثه در بطن حادثه. ستم در پس ستم.
لهیب خشم از چشمان محمد زبانه می کشد. مسیر را به طرف مادر کج می کند و با دست های دربندش دست های یخ کرده او را می گیرد و مادر از ته دل می نالد :
محمد ، پسرم چرا؟ و محمد در اوج اقتدار و عطوفت :
مادر جان صبر کن، اگر من امروز این طور نروم، فردا تو را به راحتی خواهند برد.
از درک عمق ایثارت شرمنده ام. محمد برو که باید شصت روز انبار شکنجه ها را به جان بخری تا قامت قیام استوار بماند.
آرام آرام درد در تمام ذرّات وجود مادر پخش می شود و پسر را کشان کشان می برند. مادر آرام دست بر پهلو به زمین می نشیند و با یک دست دیگر پسر را تمنّا می کند.
مادر: دست هایت را به درگاه خدا بالا بکش و شکایت را به درگاه او ببر و از قساوت این ددمنشان به درگاه او گلایه کن. به خاطر بسپار که آزادی را نمی توان به بند کشید بمان که چند ماه دیگر زحماتت به ثمرخواهد نشست و شکوفه های فتح به بار خواهد نشست.
مادر به بستر بیماری برو اما درد پهلوی مضروبت را بهانه ای برای پرواز از این عالم خاکی نکن .
صبوری کن، صدای پای صبح می آید.
می شنوی صدای خدا را که : ألیس صبّحُ بِه قَریب