احمد. ح
حدود اسفند 59 بود . تازه به سوسنگرد رسيده بودم. احوال بچهها را ميگرفتم . از بچهها شنيدم كه در حال حفر كانالي هستند از سوسنگرد به سوي نيروها عراقي. شب هنگام بود، كه صداي آتش دشمن بلند شد. چندي بعد، بچه هايي كه براي حفر كانال رفته بودند برگشتند .
نادر نكويي از دوستان ما هم همراه آن ها بود . آخر از همه آمد . دنبالش ميگشتم تا سلام عليكي بكنيم و حال و احوالي بگيريم. پس از كلي جستجو بالاخره نادر را يافتم .
در حال خودش بود . بسيار ناراحت و غمزده. انگار بزرگترين مصيبت هاي عالم روي شانهاش بود.
گفتم: نادر چه شده؟ چرا اين همه ناراحت و افسرده حالي؟
وقتي به من نگاه كرد آثار ناراحتي را مي شد به راحتي در چشمانش ديد . شايد اگر... ميزد زير گريه .
با صدايي پر از بغض و ناراحتي شديد، گفت: مي داني چه شده؟ مي داني به بيت المال چه خسارتي را وارد كردم؟ نمي دانم آيا گناهي از اين هم بزرگتر ميشود؟
مانده بودم كه چه شده است . نادر و خسارت به بيتالمال. كنجكاويام تقويت شد، و او را پرسيدم .
گفت كه كوله پشتياش را ( كه سپاه به نيروهاي رزمنده مي داده و يكي هم به او داده است) در حين برگشتن جا گذاشته است.
تازه متوجه شدم . آن شب وقتي نادر با بقيه بچهها در حال حفر كانال بوده اند، عراقي ها متوجه حضورشان مي شوند و به صورت كور منطقه را زير آتش مي گيرند. اين مي شود كه نيروها با سرعت به عقب برمي گردند. در حين برگشتن نادر كولهپشتياش را جا ميگذارد.
اين كوله پشتي را سپاه به نيروهاي رزمنده ميداد. براي خودشان بود. اما بعضي بچه ها مثل نادر هنوز آن را از آن بيتالمال مي دانستند و اگر خسارتي هرچند كوچك بر آن وارد مي شد، آن قدر ناراحت ميشدند كه انگار گناه كبيره و نابخشودني از آنها سر زده است.
هنوز هم من و امثال من، مات و مبهوت اين اخلاقي هستيم كه از آنها ديديم.