در دانشگاه شهید بهشتی تهران مشغول تحصیل زبان آلمانی بود. رزمندگان آماده عملیات جدیدی در جبهه جنوب میشدند. سراسیمه خود را به منطقه و گردان ما رساند. از شدت علاقه و خوف این که شاید در عملیات شهید شود، از پذیرش او امتناع کردم. گفت: اگر شما مرا نپذیرید میروم در لشکر و گردانی دیگر، آن وقت شهید میشوم و شما جسدم را هم پیدا نمیکنید.
تا شروع عملیات کربلای چهار، چند روزی بیش نمانده بود. از تجربه بالای او در آموزش تخریب و سلاح جهت آمادگی نیروهای گردان بهره گرفتیم. معمولاً قبل از عملیاتها و به خصوص شبهای عملیات اخلاص، ایمان، ایثار و... در بین رزمندگان بروز و ظهور بیشتری داشت و در این میان، در بعضی از افراد از جمله شهید ما به یقین بیشتر و بیشتر بود.
شب عملیات وصیتنامه خود را به من داد و گفت: بعد از شهادتم آن را به خانوادهام برسان. میدانست که شهید میشود. به همین دلیل از کلیه دوستان حلالیت میطلبید و به آنان میگفت که شما دعا کنید من شهید بشوم. من هم قول میدهم در صورت شهادت شما را شفاعت کنم.
زمانهای قبل از عملیات، زمانهایی نیستند که کسی بتواند آن را به رشته تحریر در بیاورد و یا این که بتواند از درون افراد همانگونه که هستند کسب اطلاع نماید. هر کس فقط از حال خودش خبر دارد و ظاهر وجودی دیگران، گاه نورانی و مملو از خلوص و در انتظار لحظه شهادت و گاه طوری دیگر است.
یک شب قبل از عملیات نیروها را در خط اول خودی مستقر میکردیم. آن روز تا به شب فرصتی را برای رزمندگان مهیا میساخت تا با خدای خود خلوت کنند، نماز بخوانند، عبادت و دعا کنند. هم در حق خودشان و هم در حق دیگران. شاید فردا دیگر فرصتی نباشد. شاید فردا دیگر من و یا دوستم پرواز کرده باشیم. تجسم کنید چه حالی دارید. تجسم کنید، خودتان، با خدای خودتان، در خلوتتان چه میکنید. با خدای خود چه میگویید و از او چه میخواهید.
علی از جمله افرادی بود که قدر این لحظات را میدانست. او میدانست که باید از خود بیخود شود تا به خدا برسد. او میدانست که رسیدن به معبود یعنی از خود گذشتن. یعنی از خانواده گذشتن. یعنی از دوستان بریدن.
تاریکی شب، شلمچه، محل عملیات لشکر و گردان ما را فرا گرفت. شاید این آخرین نماز مغرب و عشای ما و شاید این آخرین دیدار ما با خورشید عالمتاب باشد. کسی جز خدا چه میداند.
نیروهای غواص، قبل از ما به نزدیکی دشمن و خط اول آنها رسیده بودند. رمز عملیات صادر شد. در مدت کوتاهی خطوط اول دشمن در هم فرو ریخت. دشمن به محض اطلاع از وقوع عملیات شروع به آتشبازی با سلاحهای سبک و سنگین خود کرد.
یکی از گلولههای توپ دشمن به دو قایق گردان ما، که در حال اعزام به خط اول دشمن بود اصابت کرد. چند تن از رزمندگان به نحو بسیار ناراحتکنندهای در حالی که مجروح شده بودند و در حال غرق شدن، فریاد یا زهرا، یا محمد، یا علی... سر میدادند. تاریکی شب، غرش گلولههای توپ و تانک دشمن، سفیر گلولههای تیربار، همه و همه، فضایی را برای گردان ما پدید آورده بودند که وصف آن از زبان قاصری چون من ممکن نیست.
در آن لحظات پر اضطراب و در فضایی دیگر افرادی چون علی گویا هدیهای بودند از جانب حق که نگرانی و اضطراب را از نیروها و گردان میزدودند و موجبات آرامش خاطر و طمانینه را فراهم میآوردند.
به دلیل فشار سنگین دشمن و به جهت حفظ و حراست از رزمندگان با چندین دستگاه خشایار و پیامپی خود را به خط اول دشمن رساندیم.
او چندین و چند بار مجبور شد از کانالهای دشمن که محافظ جان ما در قبال تیرها بودند، بالا بیاید و در امر هدایت نیروها، ما را کمک کند، هر چند جان خودش در خطر بود.
درگیری با دشمن شروع شده بود و ما در نقطهای در عمق دشمن، شبانگاهان با دشمن تا دندان مسلح در حال نبرد. وضعیت زمین به علت بارندگیهای شدید روزهای قبل به شدت ناگوار و بهتر است بگویم که ما در وهله اول میبایست با زمین میجنگیدیم و بعد با دشمن چرا که راه رفتن در این زمین خودش یک نوع جنگ با طبیعت بود. با همه این اوضاع علی در همه لحظهها میکوشید و تلاش نمود تا رزمندگان گردان هم از نظر روحی و هم از نظر اقدامات نظامی مشکلی نداشته باشند. از درگیری مستقیم و رودررو با دشمن گرفته تا تهیه و تامین مهمات.
تاریکی شب رفته رفته رو به سپیدی رفت. با این که صبح شده بود ولی به دلیل حجم انفجارهای حاصل از گلولههای توپ و تانک دشمن، هوا به نظر ابری میرسید. ابر زیادی منطقه را فرا گرفته بود. شاید هم خورشید روی تابیدن نداشت. چرا که عدهای از بهترین عزیزان ما در این فاصله دعوت حق را لبیک گفته بودند و اجساد مطهرشان فضای نمناک شلمچه را نورانی نموده بود.
دشمن که ضربه سختی از رزمندگان خورده بود با اعزام نیروهای جدید اقدام به پاتک کرد. هر چقدر که وضعیت جو و زمین برای ما نامناسب بود برای دشمن مناسب و کارا.
خستگی، بیخوابی، وضعیت زمین، نبود مهمات، وجود مجروحین و شهدا، کار را برای ما سخت و سختتر میکرد. دشمن با چندین گردان تازه نفس اقدام به دور زدن ما نمود. علی زودتر از بقیه متوجه این مهم شد. به پیشنهاد او سعی کردیم در مسیری دیگر مانع پیشروی دشمن گردیم. دیگر نه نیروی آنچنان برایمان مانده بود و نه رمق جنگیدن. آن هم با آن سیل عظیم دشمن. وجود علی و امثال او به ما روحیه میداد تا مقاومت کنیم. در حال نبرد و مبارزه بودیم تا شاید بتوانیم از محاصره رهایی یابیم و یا حداقل این که تعداد بیشتری از دشمن را به درک واصل کنیم. حلقه محاصره توسط دشمن تنگ و تنگتر شد. ما جز آخرین نفراتی بودیم که در منطقه دشمن قرار داشتیم و این امر باعث شده بود تا دیگر رزمندگان بتوانند در دام محاصره دشمن نیفتند و رهایی یابند.
در درگیری با دشمن بودیم. در حالی که تعدادی از آنها را کشته و مجروح و در جاهایی زمینگیر کرده بودیم. ناگهان احساس کردم تیری به قلب علی اصابت نمود و یا بهتر بگویم جرقهای مانند نور قلب علی را در نوردید. به دنبال آن نور... صدای گرمی گفت:»من هم رفتم« در حالی که با یک چرخش خودش را در آغوش من قرار داد، زمزمه میکرد:
»اشهد ان لا اله الاا...،
اشهد ان محمد رسولا...«
و از فاصله ایستادن تا نشستن، شهادتین را بر زبان جاری ساخت.
آری، آری، صدا، صدای شیرمرد جبههها، یار و یاور رزمندگان، همسنگر سالهای درد و رنج و عاشقی در سوسنگرد، بستان، فاو، شلمچه و... بود. سرش را به دامن گرفتم. تیر قلب مبارکش را دریده بود. (همان جایی که همیشه میگفت باید سوراخ سوراخ شود تا لذت عشق خدا را بچشد.) من از بالا و او از پایین به هم نگاه میکردیم. مانده بودم که چه بگویم. دیگر نه یاری داشتم و نه یاوری، همه رفته بودند، من مانده بودم و پیکری بیجان و در حال انتظار، انتظار رسیدن به معبود. در همین حال با اشاره دست به من فهماند که باید به عقب بروم. چرا که دشمن در چند قدمی ما بود و هر لحظه امکان اسارت وجود داشت.
او را گذاشته و با سلاحهای موجود با دشمن درگیر شدم تا در حد امکان از نزدیک شدن آنان جلوگیری نمایم.
مهماتم تمام شده بود، سلاحها کارآیی نداشتند. به سمت علی برگشتم در حالی که عراقیها آرام آرام به ما نزدیک میشدند.
علی با دیدن من با همان حال نحیف و ضعیف که حاکی از خستگی و کوفتگی ساعتها بیخوابی و درگیری با دشمن بود به من گفت: »من میدونستم که مفقود میشم« سپس ادامه داد:»چیزی که در راه خدا دادی نباید آن را پس بگیری«.
مانده بودم که از چه سخن میگوید. مفقود شدن کدام است؟ امانت چیست؟ ولی گویی او با خبر از همه جا و من بیخبر از هر جا. او میدانست که قرار است مدتی جسم مطهرش در شلمچه مفقود بماند. او میدانست که جسم امانتی است در دنیا و من نمیدانستم.
رفته رفته به علت خونریزی رنگ از رخسارش پرید و زردی چهره، مستولی گردید.
با صدای بسیار بسیار ضعیف تقاضای آب کرد. من که هنوز نمیدانستم این آخرین لحظات عمر است که دارد سپری میکند و امید داشتم که شاید فرجی حاصل شود و رزمندگان، ما را از این گرداب نجات دهند گفتم که آب برایت خوب نیست چون خونریزی داری. او گفت آب بدهی یا ندهی من دارم میروم. کمی آب به او دادم ولی آیا او سیراب میشود؟ خیر او باید به دست مولایش امام حسین(ع) سیراب شود.
با اشاره چشم به من میگفت که برو عقب، به او گفتم پیغامی و یا کاری نداری تا انجام دهم. گفت سلام مرا به همه برسان.
و باز اشاره کرد که برگرد عقب.
با صدای بسیار ضعیفی گفت که صورت مرا رو به قبله کن، جیب خشاب و حمایل او را جدا کردم و خواستم صورتش را رو به قبله کنم، دیدم درد بر او عارض شد و مشکل میشود این کار را کرد.
آخرین مطلبی که به ذهنم رسید این بود که بگویم علی جان در آن دنیا شفاعتم میکنی و او در حالی که دیگر نای حرف زدن نداشت و نمیتوانست تکلم کند با اشاره ابرو پاسخ مثبت داد. امیدوارم که لیاقت این پاسخ را داشته باشم.
آخرین لحظات عمر با برکت علی در دامان گنهکاری چون من سپری شد و وداع جانسوز با عاشقی دلباخته چه سخت است. وداع با پروانهای عاشق که از دو روز قبل بر گرد شمع وجود دیگر همرزمانش عاشقانه چرخید و سرانجام او که تحمل فراق شمعهای سوخته شده را در خویشتن نداشت، دست خلوص به سوی خدایش بلند کرد، که ای خدای شاهد و هم ستار و هم غفور، ای که بشکستی قلب مرا در فراق دوست، برگیر آن شکسته را و تو با تیر لطف خود، بر خون نمایش و با خون قلب خود، راهم بده تو همچنین در جوار خود، آزاد کن تو مرا از فراق خود، راحت نما و طلب کن مرا دگر.
آری علی چشمهای پرمهر و محبتش را برای همیشه بر روی هم گذاشت. در حالی که او با لبی تشنه، تنی خسته، دلی شکسته، قلبی سوراخ و عشقی سرشار در خلوت دل با خود زمزمه میکرد:
عاشقم، سوختهام، واگذارید مرا
لحظهای با دل شیدا بگذارید مرا
من درافتادهام از قافله، ای همسفران
ببُرید از من و تنها بگذارید مرا
سرنوشت من و دل، بیسر و سامانی بود
به قضا و قدر این جا نگذارید مرا
عاقلان، باد سلامت به شما ارزانی
من که مجنونم و رسوا، بگذارید مرا
قلبم از روز ازل داشت تعلق به خدا
بگذارید به او پس بدهم، بهر خدا
قلب من بود پر از عشق خدا
گر چه صد چاک شد از تیر جفا
قلب من خورد اگر تیر جفا
شد روان در تن من خون خدا
روحش شاد و یادش گرامی