پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / علی نقی بن امیرقلی ابونصری / متن / خاطرات دوستان / روايت عشق

در دانشگاه شهید بهشتی تهران مشغول تحصیل زبان آلمانی بود. رزمندگان آماده عملیات جدیدی در جبهه جنوب‌ می­شدند. سراسیمه خود را به منطقه و گردان ما رساند. از شدت علاقه و خوف این که شاید در عملیات شهید شود، از پذیرش او امتناع کردم. گفت: اگر شما مرا نپذیرید می­روم در لشکر و گردانی دیگر، آن وقت شهید می­شوم و شما جسدم را هم پیدا نمی­کنید.

تا شروع عملیات کربلای چهار، چند روزی بیش نمانده بود. از تجربه بالای او در آموزش تخریب و سلاح جهت آمادگی نیروهای گردان بهره گرفتیم. معمولاً قبل از عملیات­ها و به خصوص شب­های عملیات اخلاص، ایمان، ایثار و... در بین رزمندگان بروز و ظهور بیشتری داشت و در این میان، در بعضی از افراد از جمله شهید ما به یقین بیشتر و بیشتر بود.

شب عملیات وصیت­نامه خود را به من داد و گفت: بعد از شهادتم آن را به خانواده­ام برسان. می­دانست که شهید می­شود. به همین دلیل از کلیه دوستان حلالیت  می­طلبید و به آنان می­گفت که شما دعا کنید من شهید بشوم. من هم قول‌ می­دهم در صورت شهادت شما را شفاعت کنم.

زمان­های قبل از عملیات، زمان­هایی نیستند که کسی بتواند آن را به رشته تحریر در بیاورد و یا این که بتواند از درون افراد همانگونه که هستند کسب اطلاع نماید. هر کس فقط از حال خودش خبر دارد و ظاهر وجودی دیگران، گاه نورانی و مملو از خلوص و در انتظار لحظه شهادت و گاه طوری دیگر است.

یک شب قبل از عملیات نیروها را در خط اول خودی مستقر می­کردیم. آن روز تا به شب فرصتی را برای رزمندگان مهیا  می­ساخت تا با خدای خود خلوت کنند، نماز بخوانند، عبادت و دعا کنند. هم در حق خودشان و هم در حق دیگران. شاید فردا دیگر فرصتی نباشد. شاید فردا دیگر من و یا دوستم پرواز کرده باشیم. تجسم کنید چه حالی دارید. تجسم کنید، خودتان، با خدای خودتان، در خلوت­تان چه  می­کنید. با خدای خود چه می­گویید و از او چه می­خواهید.

علی از جمله افرادی بود که قدر این لحظات را می­دانست. او می­دانست که باید از خود بی­خود شود تا به خدا برسد. او می­دانست که رسیدن به معبود یعنی از خود گذشتن. یعنی از خانواده گذشتن. یعنی از دوستان بریدن.

تاریکی شب، شلمچه، محل عملیات لشکر و گردان ما را  فرا گرفت. شاید این آخرین نماز مغرب و عشای ما و شاید این آخرین دیدار ما با خورشید عالم­تاب باشد. کسی جز خدا چه می­داند.

نیروهای غواص، قبل از ما به نزدیکی دشمن و خط اول آن­ها رسیده بودند. رمز عملیات صادر شد. در مدت کوتاهی خطوط اول دشمن در هم فرو ریخت. دشمن به محض اطلاع از وقوع عملیات شروع به آتش­بازی با سلاح­های سبک و سنگین خود کرد.

یکی از گلوله­های توپ دشمن به دو قایق گردان ما، که در حال اعزام به خط اول دشمن بود اصابت کرد. چند تن از رزمندگان به نحو بسیار ناراحت­کننده­ای در حالی که مجروح شده بودند و در حال غرق شدن، فریاد یا زهرا، یا محمد، یا علی... سر می­دادند. تاریکی شب، غرش گلوله­های توپ و تانک دشمن، سفیر گلوله­های تیربار، همه و همه، فضایی را برای گردان ما پدید آورده بودند که وصف آن از زبان قاصری چون من ممکن نیست.

در آن لحظات پر اضطراب و در فضایی دیگر افرادی چون علی گویا  هدیه­ای بودند از جانب حق که نگرانی و اضطراب را از نیروها و گردان می­زدودند و موجبات آرامش خاطر و طمانینه را فراهم می­آوردند.

به دلیل فشار سنگین دشمن و به جهت حفظ و حراست از رزمندگان با چندین دستگاه خشایار و پی­ام­پی خود را به خط اول دشمن رساندیم.

 علی پیشگام و جلودار گردان، ما را به سمت دشمن پیش می­برد. آخر او  تجربه­های زیادی در عملیات­های قبلی اندوخته بود، که در این جا و برای حفظ و نجات نیروها موثر بود.

او چندین و چند بار مجبور شد از    کانال­های دشمن که محافظ جان ما در قبال تیرها بودند، بالا بیاید و در امر هدایت نیروها، ما را کمک کند، هر چند جان خودش در خطر بود.

درگیری با دشمن شروع شده بود و ما در نقطه­ای در عمق دشمن، شبانگاهان با دشمن تا دندان مسلح در حال نبرد. وضعیت زمین به علت بارندگی­های شدید روزهای قبل به شدت ناگوار و بهتر است بگویم که ما در وهله اول می­بایست با زمین می­جنگیدیم و بعد با دشمن چرا که راه رفتن در این زمین خودش یک نوع جنگ با طبیعت بود. با همه این اوضاع علی در همه لحظه­ها می­کوشید و تلاش نمود تا رزمندگان گردان هم از نظر روحی و هم از نظر اقدامات نظامی مشکلی نداشته باشند. از درگیری مستقیم و رودررو با دشمن گرفته تا تهیه و تامین مهمات.

تاریکی شب رفته رفته رو به سپیدی رفت. با این که صبح شده بود ولی به دلیل حجم انفجارهای حاصل از     گلوله­های توپ و تانک دشمن، هوا به نظر ابری می­رسید. ابر زیادی منطقه را فرا گرفته بود. شاید هم خورشید روی تابیدن نداشت. چرا که عده­ای از بهترین عزیزان ما در این فاصله دعوت حق را لبیک گفته بودند و اجساد مطهرشان فضای نمناک شلمچه را نورانی نموده بود.

دشمن که ضربه سختی از رزمندگان خورده بود با اعزام نیروهای جدید اقدام به پاتک کرد. هر چقدر که وضعیت جو و زمین برای ما نامناسب بود برای دشمن مناسب و کارا.

خستگی، بی­خوابی، وضعیت زمین، نبود مهمات، وجود مجروحین و شهدا، کار را برای ما سخت و سخت­تر می­کرد. دشمن با چندین گردان تازه نفس اقدام به دور زدن ما نمود. علی زودتر از بقیه متوجه این مهم شد. به پیشنهاد او سعی کردیم در مسیری دیگر مانع پیشروی دشمن گردیم. دیگر نه نیروی آنچنان برای­مان مانده بود و نه رمق جنگیدن. آن هم با آن سیل عظیم دشمن. وجود علی و امثال او به ما روحیه می­داد تا مقاومت کنیم. در حال نبرد و مبارزه بودیم تا شاید بتوانیم از محاصره رهایی یابیم و یا حداقل این که تعداد بیشتری از دشمن را به درک واصل کنیم. حلقه محاصره توسط دشمن تنگ و تنگ­تر شد. ما جز آخرین نفراتی بودیم که در منطقه دشمن قرار داشتیم و این امر باعث شده بود تا دیگر رزمندگان بتوانند در دام محاصره دشمن نیفتند و رهایی یابند.

در درگیری با دشمن بودیم. در حالی که تعدادی از آن­ها را کشته و مجروح و در جاهایی زمین­گیر کرده بودیم. ناگهان احساس کردم تیری به قلب علی اصابت نمود و یا بهتر بگویم جرقه­ای مانند نور قلب علی را در نوردید. به دنبال آن نور... صدای گرمی گفت:»من هم رفتم« در حالی که با یک چرخش خودش را در آغوش من قرار داد، زمزمه می­کرد:

»اشهد ان لا اله الا­ا...،

اشهد ان محمد رسول­ا...«

و از فاصله ایستادن تا نشستن، شهادتین را بر زبان جاری ساخت.

آری، آری، صدا، صدای شیرمرد جبهه­ها، یار و یاور رزمندگان، همسنگر سال­های درد و رنج و عاشقی در سوسنگرد، بستان، فاو، شلمچه و... بود. سرش را به دامن گرفتم. تیر قلب مبارکش را دریده بود. (همان جایی که همیشه می­گفت باید سوراخ سوراخ شود تا لذت عشق خدا را بچشد.) من از بالا و او از پایین به هم نگاه می­کردیم. مانده بودم که چه بگویم. دیگر نه یاری داشتم و نه یاوری، همه رفته بودند، من مانده بودم و پیکری   بی­جان و در حال انتظار، انتظار رسیدن به معبود. در همین حال با اشاره دست به من فهماند که باید به عقب بروم. چرا که دشمن در چند قدمی ما بود و هر لحظه امکان اسارت وجود داشت.

او را گذاشته و با سلاح­های موجود با دشمن درگیر شدم تا در حد امکان از نزدیک شدن آنان جلوگیری نمایم.

مهماتم تمام شده بود، سلاح­ها کارآیی نداشتند. به سمت علی برگشتم در حالی که عراقی­ها آرام آرام به ما نزدیک می­شدند.

علی با دیدن من با همان حال نحیف و ضعیف که حاکی از خستگی و کوفتگی ساعت­ها بی­خوابی و درگیری با دشمن بود به من گفت: »من می­دونستم که مفقود می­شم« سپس ادامه داد:»چیزی که در راه خدا دادی نباید آن را پس بگیری«.

مانده بودم که از چه سخن می­گوید. مفقود شدن کدام است؟ امانت چیست؟ ولی گویی او با خبر از همه جا و من بی­خبر از هر جا. او می­دانست که قرار است مدتی جسم مطهرش در شلمچه مفقود بماند. او می­دانست که جسم امانتی است در دنیا و من نمی­دانستم.

رفته رفته به علت خونریزی رنگ از رخسارش پرید و زردی چهره، مستولی گردید.

با صدای بسیار بسیار ضعیف تقاضای آب کرد. من که هنوز نمی­دانستم این آخرین لحظات عمر است که دارد سپری می­کند و امید داشتم که شاید فرجی حاصل شود و رزمندگان، ما را از این گرداب نجات دهند گفتم که آب برایت خوب نیست چون خونریزی داری. او گفت آب بدهی یا ندهی من دارم می­روم. کمی آب به او دادم ولی آیا او سیراب می­شود؟ خیر او باید به دست مولایش امام حسین(ع) سیراب شود.

با اشاره چشم به من می­گفت که برو عقب، به او گفتم پیغامی و یا کاری نداری تا انجام دهم. گفت سلام مرا به همه برسان.

و باز اشاره کرد که برگرد عقب.

با صدای بسیار ضعیفی گفت که صورت مرا رو به قبله کن، جیب خشاب و حمایل او را جدا کردم و خواستم صورتش را رو به قبله کنم، دیدم درد بر او عارض شد و مشکل می­شود این کار را کرد.

آخرین مطلبی که به ذهنم رسید این بود که بگویم علی جان در آن دنیا شفاعتم می­کنی و او در حالی که دیگر نای حرف زدن نداشت و نمی­توانست تکلم کند با اشاره ابرو پاسخ مثبت داد. امیدوارم که لیاقت این پاسخ را داشته باشم. 

آخرین لحظات عمر با برکت علی در دامان گنهکاری چون من سپری شد و وداع جان­سوز با عاشقی دلباخته چه سخت است. وداع با پروانه­ای عاشق که از دو روز قبل بر گرد شمع وجود دیگر همرزمانش عاشقانه چرخید و سرانجام او که تحمل فراق شمع­های سوخته شده را در خویشتن نداشت، دست خلوص به سوی خدایش بلند کرد، که ای خدای شاهد و هم ستار و هم غفور، ای که بشکستی قلب مرا در فراق دوست، برگیر آن شکسته را و تو با تیر لطف خود، بر خون نمایش و با خون قلب خود، راهم بده تو همچنین در جوار خود، آزاد کن تو مرا از فراق خود، راحت نما و طلب کن مرا دگر.

آری علی چشم­های پرمهر و محبتش را برای همیشه بر روی هم گذاشت. در حالی که او با لبی تشنه، تنی خسته، دلی شکسته، قلبی سوراخ و عشقی سرشار در خلوت دل با خود زمزمه می­کرد:

عاشقم، سوخته­ام، واگذارید مرا

لحظه­ای با دل شیدا بگذارید مرا

من درافتاده­ام از قافله، ای همسفران

ببُرید از من و تنها بگذارید مرا

سرنوشت من و دل، بی­سر و سامانی بود

به قضا و قدر این جا نگذارید مرا

عاقلان، باد سلامت به شما ارزانی

من که مجنونم و رسوا، بگذارید مرا

قلبم از روز ازل داشت تعلق به خدا

بگذارید به او پس بدهم، بهر خدا

قلب من بود پر از عشق خدا

گر چه صد چاک شد از تیر جفا

قلب من خورد اگر تیر جفا

شد روان در تن من خون خدا

 

روحش شاد و یادش گرامی

[بازگشت]