شهید سردار پدیدار
آنگاه که سینه تاریخ پر ماجرای سرزمینمان را در می نوردیم و
از پس دریچه زمان به عقب می نگریم فرازهای درخشانی فراسوی اندیشه های پاک و زلال
هر عشقی را نظاره گریم ، آنسوتر بنگر ، داستان عشق عاشقانی که چشمه وصال محبوب را
دیدند و ره یافتگانی که حریم عشق را جولانگاه عشق بازی خود کرده بودند.
15 سال بیش نداشت. اصرار داشت که به جبهه برود. لازم بود
قبل از اعزام به جبهه مراحل آموزشی خود را بمدت تقریباً دو ماه طی نماید. آن زمان
پادگان شهید دستغیب (تیپ دوم امام سجاد (ع) فعلی) محل آموزش و اعزام بسیجیان بود و
من همزمان مسئول آموزش پادگان بودم. با آمدن او به آموزش موافقت کردم اما با خودم
می گفتم. که اگر تو انست تمام مراحل آموزش را با موفقیت طی نماید و در انگیزه اش
نسبت به جبهه خللی وارد نشد بعد تصمیم مقتصی نسبت به اعزام او خواهم گرفت. (آخر
داشتیم افرادی که با شوق زیادی وارد آموزش می شدند اما بعد از مشاهده سختیهای
آموزش و یا به دلایل دیگر تا آخر آموزش کم می آوردند ومنصرف می شدند).
برای اینکه مطمئن شوم در عزمش نسبت به اعزام راسخ است در
مقایسه با دیگران کمی نسبت به آموزشهای او سخت گیری بیشتری داشتم ضمن اینکه می
خواستم بسیجیان دیگر بدانند که آموزش برای همه یکسان است و به یقین برای خودیها
سخت تر.
طولی نگذشت که آموزش تمام شد و ایشان بهمراه دیگر بسیجیان
عازم جبهه های جنوب گردیدند. مدتی در جبهه طلاتیه و پاسگاه زید و سپس روانه عین
خوش جهت انجام عملیات محرم گردیدند. طی این مدت پیوسته نامه هایی می فرستاد و
مختصر توضیحاتی پیرامون وضعیت خود و دوستانش به ما می داد.
در نامه های آخری که همزمان می شد با اتمام سه ماه مأموریت
جبهه اش از احتمال شروع عملیات و آمادگی خودشان جهت عملیات خبر می داد و در پائین
نامه هایش خواهان جواب فوری نامه بود. مادرم به من اصرار می کرد که جواب نامه های
او را بده و من مترصد فرصتی بودم تا به جبهه بروم و او را ببینم.( به همین دلیل
جواب نامه ها را ندادم ، و حال آنکه سردار می دانست که سرنوشت بار دیگر مارا به هم
نخواهد رساند تا شاهد دیدار برادر با برادر باشد
و من قاصرغافل از این اصرار نهانی ).
قرار بود 3 روز
دیگر و حد فاصل تعطیلی بین دوره های آموزشی با بعضی از مربیان به جبهه ها سر بزنیم
که مارش عملیات نواخته شد و عملیات محرم توسط رزمندگان اسلام در منطقه زبيدات عراق
شروع شد. کارهایمان را ردیف کردیم و با مادرم خداحافظی کردم. مادرم گفت کجا می
روی. گفتم به جبهه و دیدار سردار. گفت من می گویم نرو ، گفتم چرا ؟ گفت : چون
سردار شهید می شود و او را می آورند. پس بمان و کارهای شهادت او را انجام بده.
گفتم این چه حرفی است من بارها به جبهه رفتم و طوری نشدم. ایشان یکبار رفته و همین
يك بارمي خواهد شهید بشود. مادرم گفت بهرحال من عکس و شناسنامه سردار را جهت تحويل
به بنیاد شهید آماده کرده ام.
من و چند تن از مربیان به سرعت به سمت اهواز حرکت کردیم.
ابتدا سری به تیپ فاطمه زهرا(س)که در پاسگاه زيد بود زديم و معلوم شد که عملیات در
جبهه عین خوش صورت گرفته و سردار نیز آنجاست. خود را به اردوگاه محل استقرار
گردانها در تیپ امام سجاد(ع)رسانیدیم.
اردوگاهی که بعداً به نام اردوگاه شهید دست بالا مشهور شد.
در آنجا همرزمان سردار از جمله شهید ، محمد علی جلیل پور پسر خاله را دیدم. سراغ سردار
را گرفتم، گفت مجروح شده و او را به عقب برده اند. گفتم بد نیست حالا که تا اینجا
آمده ایم برویم و از نزدیک فتوحات رزمندگان اسلام و محل مجروح شدن سردار را هم
ببینیم. با لندروری که داشتیم به سمت خط مقدم رفتیم. هر چه جلوتر می رفتیم حجم آتش
دشمن بیشتر و بیشتر می شد تا جائیکه گاهی مجبور بودیم ماشین را رها کرده و خود را
در جان پناه امنی محافظت نمائیم.این حجم از آتش برای خود در آن زمان یک رکورد بود
که عراقی ها بوجود آورده بودند. بهر صورت بود از عمده خطوط فتح شده و محل عملیات
گردانی که سردار در آن بود دیدن کردیم. به ما گفتند که سردار و
همرزمانش در این خطه افتخارآفرینیهایی داشتند ، آنان عشق و ایثار را در هم آمیختند
تا صحنه هایی از عشقبازی و رسیدن به وصال محبوب را تجربه کنند.به ما گفتند که
سردار در همین نقطه و پس از ساعتها مبارزه و دفاع ، با تیر مستقیم بعثیها که به
گردنش اصابت کرد مجروح شد .آتش دشمن سنگین بود و پیوسته خطر در کمین . دیدن این
همه عشقبازی از رزمندگان به خطرش می ارزید.با این همه دل در گرو سردار داشتیم و می
خواستیم که هر چه زودتر اورا ببینیم و به او دست مریضا بگوییم ، به او بگوییم که
رفتیم و از نزدیک فتوحاتت را دیدیم ، به او بگوییم که به او افتخار می کنیم ، به
او بگوییم که راه تو راه حسین است ، پس در این راه محکم باش و محکمتر از گذشته
برگرد و یارو یاور رزمندگان باش. بازگشتیم، سراغ مجروحین عملیات را گرفتیم گفتند
آنان را به بیمارستان اندیمشک منتقل كرده اند. رفتیم بیمارستان اندیمشک. یک خواهر
پرستاری لیست را نگاه کرد و گفت شما چکاره شان هستید گفتم برادرش ، گفت ایشان را
به عقب فرستاده اند و نمی دانم کجا.
هنوز من متوجه نشده بودم که اینها راستش را به من نگفته اند
و سردار شهید شده است ولی می گفتند که وضع وخیمی دارد. تا اینکه در اهواز یکی از
دوستان که الان یادم نیست چه کسی بود به محض مشاهده من و سلام و علیک، زد زیر گریه
و گفت تسلیت عرض می کنم. اینجا بود که من متوجه شدم سردار شهید شده است. خود را به کازرون رسانیدم. جلوی کوچه ما طبقی گلکاری شده
همراه با عکس سردار خودنمایی می کرد. وارد منزل شدم. مادرم تا مرا دید گفت نگفتم
بمان ، بمان و کارهای شهادت سردار را انجام بده. مدت 2 روز بود که او را تشییع
كرده بودند و من به تشييع و خاكسپاري او نرسيدم .او درجوار دوستان خود كه در آن
عمليات شهيد شده بودند ( قطعه شهدای یهشت زهرا ) براي ابد آرميده بود. 2 روز از
ورود من به خانه می گذشت و من حالت کسی که برادر از دست داده و گریه می کند
نداشتم. احساسم این بود که او در این بازی روزگار موفق بود و من ناموفق، او لیاقت
شهادت را داشت و من نداشتم. در همین حال و هوا بودم که بغضم ترکید و گریه کردم.
اقوام و بخصوص مادرم که گریه مرا ندیده بودند ، فکر کردند دارم در غم از دست دادن
برادر گریه می کنم ، و من نمیدانم چرا ، ولی می گفتم نه اینطور نیست من دارم به
حال زار خودم گریه می کنم که چرا اوبا يكبار حضور در جبهه هاي حق بر عليه باطل
بايد توفيق شهادت نصيبش شود اما من لیاقت
و سعادت شهادت نداشته باشم. الان كه سالهاي سال است از آن ماجرا گذشته بيشتر و
بهتر معلوم گرديده كه تا وصل نميشدي جواز ورود به بهشت را نمي دادند. اين بود رمز
و راز آنان كه ولو به مدت يك روز و گاهي كمتر از يك روز به جبهه مي آمدند و بي درنگ
دعوت حق را لبيك مي گفتند و در جوار او آرامش می گرفتند تا به ما بفهمانند كه بايد
متصل شويد و تا اتصال بر قرار نشود خبري از شهادت نيست .سردار ما ، به واقع سردار
شد و سرداري خودرا در همان يك ماموريت از دست محبوبش گرفت تا نگويند كه در نوجواني
نمي شود سردار شد. اينك ما مانده ايم و يادآوري خاطرات آن دوران . نمی دانم چرا
ولی فکر می کنم حسی در درونم بمن می گوید نا امید مباش، شاید روزی ولو خیلی دور،
تو هم لیاقت پیدا کنی و برادرت و يا دوستانت كه به آنان عشق مي ورزيدي و بعضا
موجبات وصال آنان را مهیا می نمودی دستگيریت کنند ونجات بخشت باشند در آن دنیا ...... (انشاءالله)
روحش شاد و يادش گرامي باد.