شهید علیرضا شیخبان – شهید نادر دبستانی
این بار می خواهم از دو عاشق ، دو یار وفادار ، دو همرزم
،دو جوانمرد برايتان بگویم. آنان که رمز
مردی و مردانگی را نه در شعار بلکه در عمل نشان دادند. آنان که شعررا با شعور ،
محبت را با دلدادگی و عرفان را با شناخت درهم آمیخته تا ما وارثان، از خواب غفلت
بیدار و عشق بازی را از آنان بیاموزیم.
شعار نیست ، واقعیت است. آنان که با ما بودند و هنوز هم
تعدادی از آنان هستند گواه من بر این ادعا هستند. کمی جلوتر که رفتیم ، خواهم گفت.
ما در سوسنگرد که بودیم گروه بسیار خوبی داشتیم. این گروه
با اندک کم و زیادی به شوش آمدیم. صلح و صفا ، مهربانی و صداقت ، اخلاص و عرفان در
این گروه موج می زد. اما هر کدام از ما علاوه بر ویژگی های عمومی و کلی یک ویژگی
خاص و برجسته دیگری هم داشت. شهید شیخيان و شهید دبستانی هر دو از برادران کم رو –
کم حرف – بی ادعا – فعال ، مطیع و علاقمند به نیایش و دعا بودند.
خانواده نادر خيلي به او علاقه داشتند ، تاجاييكه اين علاقه
اورا آزار مي داد ، ممكن است بگوييد اين ديگر چه حرفي است . مادر نادر در يك تماس
تلفني كه با نادر داشت به او مي گويد اگر نيامدي و از جبهه دست نكشيدي حلالت نمي
كنم و اين مهم شديدا نادر را مي آزرد. تا اينكه عليرضا به مرخصي رفت و پس از
بازگشت به نادر گفت مادرت گفته تورا بخشيدم و حلالت مي كنم. و نادر با شنيدن اين حرف جان تازه اي گرفت.
قبل از شروع عملیات فتح المبین ، مدتی در خط رقابیه ، بین
برادران ارتشی با ایجاد چندین سنگر تجمعی و نگهبانی به پاسداری از خط و کمک به
برادران شناسایی تیپ 25 کربلا اهتمام داشتیم.
برادر محسن رستمیان که از یادگاران دوران دفاع مقدس و یار و
یاور ما در سالهای اول جنگ بود .(ایشان بعدها در لشکر 33 المهدی ادامه خدمت
داشتند) می گوید: " به اتفاق برادر حبیب سیاوش و نادر دبستانی به سنگر دیده
بان ارتش که یک سرباز با وفا ، فداکار و مخلص تهرانی بود رفتیم. سرباز که نامش
مهدی آشتیانی بود ،علیرغم اتمام خدمتش به دلیل شرکت در عملیات مانده بود . عراقیها
را دیدیم که در حال کشیدن سیم خاردار و میدان مین در جلو خطوط خودشان ، بدون هیچ
واهمه ای مشغولند. به برادر آشتیانی گفتیم ، چرا کاری نمیکنی . ایشان بلافاصله در
خواست آتش کردند . عرقی ها با شروع آتش ما بی درنگ اقدام به پاسخ کردند . اینقدر
آتش ریختند تا یکی از آن گلوله ها به نزدیکی ما و ایشان خورد. برادر سیاوش و
دبستانی موج انفجار خوردند و سرباز ارتش که از بچه های گل تهرانی بود با اینکه در
سنگر بود با یک ترکش مجروح و سپس شهید شد."
عراقیها چند روز قبل از عملیات فتح المبین پیش دستی کردند و
به خطوط پدافندی ما که در آن زمان در اختیار ارتش بود شبانه حمله کردند. آنان
موفق شده بودند بخشی از خط ارتش بنام( مقر یک) را بگیرند.
صبح روز بعد جهت دفع تک دشمن به خط ( منطقه رقابیه) رفتیم
هر کدام حال و هوای خاصی داشتیم.به سمت مقر یک رفتیم. وقت درگیری ، بین ما تفرقه
افتاد و هر چند نفر به سمتی به دنبال دفع عراقی ها بودیم. در اوایل درگیری علیرضا
توسط یکی از نیروهای عراقی که در کانال کمین کرده بود شهید شد . برادر علی زیبایی
که با او بود آن عراقی را به درک واصل کرد . به نبرد با مزدوران و متجاوزان ادامه
دادیم تا بالاخره موفق شدیم کل منطقه تصرف شده توسط عراقی ها را از لوث وجود آنان
پاکسازی نماییم. بعد از ظهر درحالی که خوشحال از اقداماتمان بودیم دور هم جمع شدیم
تا از وضعیت یکدیگر مطلع شویم. خبر اول این بود که ؛ علیرضا شهید شده است.
با شنیدن این خبر حال بعضی از دوستان که بی اطلاع از شهادت
علیرضا بودند دگرگون شد ، بخصوص حال نادر. نادر در لاک خود فرو رفت و گویی
که رنگ در رخسارش نبود. خیلی بهم دیگر علاقه داشتند. طی این مدتی که با ما بودند
همیشه و در همه جا با هم بودند . تا زنده بود دیگر لبخند نزد. روحش کنار علیرضا و
جسمش با ما بود.چند ساعت که با هم بودیم ، حتی یک ساعت می دیدیم که
، نادر جای دیگریست. می گفتیم نادر
کجایی. می گفت پیش علیرضا بودم. بارها و بارها اين عمل تكرار شد. به قول خودمان
هوایی شده بود. چهره غمناک و پر از درد او خبر از عشقی عاطفی و الهی می داد که در
ظاهر برای ما پنهان ولی در باطن در سودای رسیدن به دوست لحظه شماری می کرد. اگر
شما هم جای ما بودید و او را در این حال می دیدید شک نداشتید که اولین نفر شهید ما
در عمليات آينده ، همین نادر است. من که، نه قبل از این دو نفر، نه بعد از آنان ، تا بحال چنین عشق و علاقه ای را کمتر دیده
بودم.
زمان به سرعت سپری می شد. وعده دیدار نزدیک بود. اما برای
نادر زمان به کندی می گذشت چرا که او دیگر مال این دنیا نبود و عطش وصل و رسیدن به
دوست خواب و خوراک از او گرفته بود .
مرحله سوم که قرار شد جهت شکار تانکها، نیروها اعزام شوند.
من به دلیل جراحات وارده نتوانستم با آنان بروم. نیروها در صف ایستاده بودند. یکی
یکی با آنها خداحافظی مي کردم. یادم هست با تنها کسی که دوبار روبوسی و خداحافظی
کردم نادر بود. یکبار من او را بوسیدم و یکبار هم او از صف بیرون آمد و مرا بوسید.
گویی می خواست به من بگوید که این آخرین بوسه مرا به یادگار داشته باش ، چون دیگر
از این بوسه ها معلوم نیست نصیبت شود.
خیلی دلم شور می زد. خدا خدا می کردم که اتفاق خاصی نیفتد و
همگی به سلامت برگردند.
شب با تمام نگرانیها خوابیدم. در عالم رویا دیدم که بچه ها
از عملیات برگشته اند. از آنان سوال کردم ، گفتم چه خبر؟ یکی از برادران گفت ؛
نادر شهید شد ؛ از خواب پریدم.
نزدیکیهای ظهر بود که رفته رفته اولین نفر از نیروها به ما
نزدیک شد. آن رزمنده یکی از برادران سبزوار بود. آخر گروه ما علاوه بر بچه های
کازرون از شهرهای دیگر هم رزمنده داشت.
سریع سوال کردم از بچه ها چه خبر. گفت، نادر شهید شده ،گفتم
،کدام نادر ،گفت، نادر نکویی. تعجب کردم گفتم من در خواب دیدم نادر دبستانی شهید
شده گفت من از آنان جداشدم و خبر ي از آنان ندارم .
نفر بعد و نفر بعد که آمدند مشخص گردید نادر دبستانی – نادر
نکویی – مشهدی نجف گلستان و شگرالله پيروان از برادران کازرونی شهید و تعدادی هم
مجروح داده بودند.
آنان در نبردي نابرابر با مزدوران بعثي و در حاليكه بدون
جان پناه و امكانات لازم بودند با دشمن درگير مي شوند ، تعدادي از آنان را به درك
واصل و برخي از نيروهاي خودي نيز در اين نبرد به درجه رفيع شهادت نايل مي شوند.
نادر به آرزویش که
وصال یار بود و کنار یار، رسید و درس ایثار ، محبت و صفا را برای ما به ارمغان
گذاشت
رابطه نادر و عليرضا
رابطه دل و دلدادگي بود،رابطه عشق و عاشقي بود ، تا آنجا كه انسان به ياد شعر
ناصر خسرو مي افتد ، آن زمان كه مي گويد :
عشق بازي كار هر شياد نيست اين شكار دام هر صياد نيست
عاشقي را قابليت لازم است طالب حق را حقيقت لازم است
عشق از معشوق اول سر زند تا به عاشق جلوه اي ديگر دهد
روحشان شاد و يادشان گرامي باد.