پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / احمد رضوانی / متن / خاطرات دوستان / احمد آن بالاهاست

محمد جواد گلستانفرد: خواستم چند کلامی برای احمد بنویسم با خود گفتم نوشتن برای کسی که همیشه با وضو بود سلامتی بزرگ را می طلبد پس وضو گرفته و مشغول شدم.

آذر ماه سال 1360  همزمان با آموزش عمومی دوره 16 سپاه با احمد آشنا شدم از آن بچه هایی بود که باید خیلی می گشتی تا بتوانی پیدایشان کنی بگذارید ساده و صمیمی بگویم در تمامی کارها با بچه ها فرق می کرد خیلی زود شناخته شد. فرماندهی دسته بچه های کازرون را به عهده اش گذاشتند حدود 30 نفر بودیم. احمد فرمانده و صفدر جانشین.

متین، آرام، مومن، پاک، زیبا در چهره و رفتار و کردار. همه دوستش داشتند و داریم. مگر می شود احمد را شناخت و دوستش مداشت. با یک بار برخورد عاشقش می شدی. زود دلمان برایش تنگ می شد ، اگر چند روزی یا حتی چند ساعتی نمی دیدمش.

برای عبادت برنامه خاص خود را داشت. اصلاً برای همه چیز نظم و انضباط داشت بیدار باش قبل از اذان صبح: نماز شب دعا و نیایش قبل از ظهر نهج البلاغه و مفاتیح و مطالعه و ورزش.

زمشتان سال 60 می خواستیم برویم جبهه، آورکت و لباس گرم دادند احمد آورکت ها را بین نیروهای دسته تقسیم کرد خودش آورکتی برداشت که نه کلاه داشت و آستر پشمی گرم کننده.

نزدیک درب سنگر می خوابید تا بچه ها در داخل سنگر و جای گرم استراحت کنند شاید در طی 24 ساعت، خواب و استراحتش حدود 4 یا 5 ساعت بیشتر نبود به ما می گفت باید در خاکریز ها بگردید فشنگ و مهمات پیدا کنید، تمیز کنید و استفاده کنید.

 در فتح المبین که مورد پاتک سنگین عراق قرار گرفتیم خدمه تانک به علت ترس در سنگر رفته بود و بیرون نمی آمد. احمد آمد با صدای بلند گفت چرا این تانک شلیک نمی کند گفتیم خدمه اش در سنگر است. به سنگر رفت و با قاطعیت گفت خدمه تانک کیست؟... بیا بیرون!... خدمه تانک آمد احمد گفت چرا شلیک نمی کنی؟ گفت نیرو ندارم که گلوله آماده کند به من گفت تو برو برایش گلوله تانک آماده کن من گلوله آماده می کردم او شلیک می کرد. قاطعیت احمد در آن درگیرری سخت برایم جالب توجه بود.

احمد با تمامی بچه ها گرم و صمیمی بود به خصوص با عبدالرضا نقیبی که یک بچه داش مشتی مرد و غیرتمندی بود از آن یکه بزن های محله.

7/11/63 روز شهادت حمزه خسروی که پیکرش را آورده بودیم در ستاد معراج شهدای اندیمشک با چند نفر از بچه ها بودیم، وقت اذان شد احمد گفت همین جا نماز می خوانیم وضو گرفتیم و به او اقتدا کردیم. من و عبدی پشت سر احمد و در کنار هم بودیم طوری ذکر نماز را بیان می کرد که احساس می کردیم تمامی جن و انس به نیایش مشغولند. ذکر سبحان ربی الاعلی و بحمده و سبحان ربی العظیم و بحمده را به حالتی می گفت که اشک تمام صورت ما را پوشانده بود. بعد از نماز عصر عبدی با گریه گفت: احمد تو را به خدا بس است کمرمان شکست دیگر طاقت نداریم این را گفت و به شدت گریست.

چند روز قبل از عملیات بدر با عبدی رفتیم گردان کمیل برای دیدن احمد و این آخرین دیدار ما بود. برای مان شربت آبلیمو درست کرد و آورد در آغوشش گرفتم و فشردم آهسته در گوشم گفت مواظب خودت و عبدی باش. احمد در عملیات بدر پس از خارج کردن نیرو ها از حلقه محاصره با اصابت ترکش خمپاره سر از بدنش جدا و به بی کرانه ها پیوست.

چند وقت پیش خواب شهدا را دیدم. اکثر آن ها بودند حبیب مسلم حسین می توان گفت تمامی دوستان شهید ما در جای بسیار سبز و خرم جمع بودند نمی دانم از حبیب یا مسلم پرسیدم پس احمد کجاست؟ گفت احمد اینجا نیست احمد آن بالاهاست و این را با اشاره به بالا گفت و این مسلّم و یقینی بود که احمد مقامی بس عظیم و شگرف خواهد داشت.
 
[بازگشت]