امتداد: اسفندماه 63 است . مرحله ی اول عملیات بدر به پایان رسیده است و هنوز شرق دجله در گیر و دار شروع مرحله ی دوم عملیات است. صدای رگبار و گلوله های تانک که هر دم دل هزار پاره ی دشت را پاره تر می کند لحظه ای قطع نمی شود . با این که حلقه ی محاصره لحظه به لحظه تنگ تر نمی شود ولی او با مهارتی خاص آخرین نفرات را هم از محاصره خارج می کند و مجددا راه پشت خاکریز را پیش می گیرد.
نسیم ملایمی که می وزد بدن به عرق نشسته اش مور مور می شود . با پشت یکی از دستانش عرق پیشانی اش را پاک می کند و باز چند جهت را مهمان شلیک رگباری چند می کند که البته مزد آن نیز فرود چند گلوله ی تانک و رگبار پیاپی است . به پشت سرش نگاه می کند و بچه ها را که از تیررس گلوله های دشمن دور شده اند، می نگرد . تبسم رضایت بر روی لبان خشک و دَلَمه بسته اش جا می گیرد. بجز حسین عیدی، احمد مسعودی، سعید محمدزاده و چند نفر دیگر از بچه ها کسی در دشت دیده نمی شود.
ماندن جایز نیست، با چالاکی تمام راه خط دوم را پیش می گیرد اما انگار زانوهایش قدرت حرکت را از او گرفته، پاهایش به وضوح می لغزد . درست است که او و گردانش ساعات بسیار سختی را پشت سر گذاشته اند و با چه زحمتی آن ها را از حلقه ی محاصره رهانیده آن هم با چشم هایی که مدتهاست خواب را بر خود حرام کرده و هر کدام از این ها کافی است تا انسانی را از پا در آورد اما با سابقه ای از او دارم توانش را بیشتر از این دیده ام، حالا چرا اینچنین؟! اما نه ... یادم آمد، احمد برای خودسازی چله نشین است و امروز دقیقا روز چهلم است. چهل روز است که نهار نمی خورد تا نفس سرکش را رامتر کند. دلیل ضعفش همین است . تلاش مفرط و ضعف جسم...
از این فراموش شرمنده می شود . دیگر زانوهایش تحمل بر پای ایستادن را ندارد. ای کاش قبل از زمین خوردن کسی متوجه شود و ...
و چند لحظه بعد نگاهی مضطرب و صدایی که « فرمانده! هنوز از تیررس دشمن خارج نشده ایم عجله کنید » و ... شانه هایی مردانه که لحظاتی پیکر نحیفش را یاری می کنند تا قبل از ورود عراقی ها به دشت در جایی پنهان شوند. اما هنوز چند قدم نرفته اند که معجزه آسا توان از دست رفته اش را باز می یابد و با چالاکی خاص و توان بیشتر جلودار گروه می شود.
صدای فرود گبار گلوله هایی که پشت سر آن ها بر خاک بوسه می زنند، هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شوند و در جلو ، گندمزاری که با سخاوت تمام برای پوشاندن قامت استوارشان آغوش گشوده است. دقایقی است که در استتار گندم زار دشت را خالی از سکنه کرده و با فاصله ی کمی در بین خوشه ها دراز کشیده اند. صدای تپش قلب هایشان که از شدت دویدن و اضطراب به شماره افتاده جمعی از فرشتگان را به زمین کشانده و آنها بال در بال به حفاظت گندم زار به « جعلنا من بین ایدیهم » متوسل شده اند .
او را می بینم که ارام و بیحرکت در بین شاخه های گندم دراز کشیده ، آسوده آسوده .
ای کاش مادر نگرانش می دید که بالاخره استراحت کرد... صدای گوشخراش گلوله ها لحظه ای قطع نمی شود. تمام عالم هستی در تسبیح است و او چون همیشه در محضر خدا حاضری زده است ، دایم الوضو و دایم الحضور یک بار دیگر خود را مرور می کند و اعمالش رابه محاسبه می آورد، بر حق الله لبخند رضایت می زند، حق الناس را مو به مو چک می کند، نمی دانم چرا این قدر به خود سخت می گیرد؟ چرا این قدر حسابگر است ؟!
بار آخر کهبه شهر رفته بود موتورسیکلتی سوار و از همه ی اقوام، دوستان و آشنایان طلب حلیت کرده اما باز هم ... ؛ ذهنش روی طلبکار بزرگی زوم می کند : مادر. خاطرش در برابر یاد چشم های نگران و بارانی مادر زانو می زند . صدای شکستن قلب مادر را در هر وداع هزاران هزار بار در گوشش طنین می اندازد، بغضی غریب گلویش را می گیرد، خوب می داند که او تمام دلواپسی هایش را ، تمام آرزوهایش را هر بار زیر پا له می کند و غمش را در پشت صوت پر پیچ و تاب چاووشی ها و لبخندهای ساختگی اش می ریزد تا محبت او باعث لنگی پای " جهاد " پسر نشود.
انگار هر بار تمام آرزوهایش را در کاسه ی آب و برگ سبز سرگردان درون آن ریخته و کف حیاط خانه دفن می کند. احمد همه را مرور می کند ، لبخند با بغض عجین می شود. و با خاطرش حریصانه هزار بار دستان مادر را بوسه ی عذر و شکر می دهد... همه را می کاود و بر همه لبخند رضایت می زند اما فکر صورت بدون محاسن هنوز گوشه ی ذهنش را پر کرده و آزارش می دهد. از پیشگاه الهی به خاطر این جسارت پوزش می طلبد و آرزو می کند ای کاش کسی صورت بدون محاسن او را نبیند و در دل می نالد: " خدایا شرم این جسارت در پیشگاه تو مرا بس است ... "
صدای همهمه ی الفاظ عربی او را از حضور دسته ای از مزدوران بعثی که برای دستگیری شان آمده اند، خبردار می کند. نفس در سینه ها حبس شده و فرشتگان هنوز دور گندمزار را با آیه ی وجعلنا حصار کشیده اند. سکوت وهم انگیزی دشت را فرا گرفته . حتی صدای پرندگان هم نمی اید. اراده ی خدا کم کم هراس را در دل مهاجمان بعثی مردانه می کند . لحظات همچنان به سختی می گذرد . چند نگاه نگران و هراسان که با بستن رگبار آرامش نمی یابند و نا امیدانه راه بازگشت را پیش می گیرند.
لحظاتی از رفتن سربازان عراقی گذشته، که آنها آرام آرام سر بلند کرده و از گندمزار خارج می شوند. حسین با دوربین اطراف را می پاید و بعد مسیر بازگشت به خاکریز محل استقرار گردان را مشخص می کند. بچه ها بعد از خروج از گندمزار کمی استراحت کرده و راه خط دوم را پیش گرفته اند. خطر هنوز در کمین است و هر کس تمام توان خود را بکار گرفته تا از جمع چند نفره شان شان جدا نشود. سکوت سنگینی حاکم است که گهگاه با سوالات کوتاه و آرام بچه ها پاره می شود. یک لندرور عراقی که توسط بچه ها بهغنیمت گرفته شده آن طرف دشت عرض اندام می کند و پاهای خسته و کوفته ی ان ها را در جلو و عقب جا داده است و به سوی تقدیر می کشاند.
حسین با لبخند رضایتش چشمان احمد را مهمان لطف خود می کند و احمد تمام مهربانی را در یک تبسم به ان حسین میریزد. سعید یک بار دیگر تمام رنگ ها و صحنه های دنیا را حریصانه می کاود تا اتیه را با آن ها قیاس کند. احساس می کنم صوت دلنشین تلاوت سوره های قیامت و معارج احمد در هوا منتشر شده است و من منتظرم احمد ما را برای تدبر در آن فرا خواند. صورت بچه ها را از نگاه می گذرانم . به ساعتم نگاه می کند . حدود ساعت 10 صبح است. آرزو می کنم این صبح بر شیرینی غروب های باارزش تپه های شوش بچه ها پیشی نگیرد. روی چهره ی نورانی احمد می مانم. برق شادی از آن می جهد همانند همان برق شادی آن صبحی که آرام خبر مژده وصل را در اوج خشوع شنیده بود. احمد لب فرو بسته اما انگار تمام ذرات صدای صوت دلنشین اذانش را منتشر می کنند: الله اکبر، الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله ...
صدای زوزه گلوله ای که با " ماموریت " لندرور را دور می زند مرا به خود می آورد اما، قبل از هر حرکتی ستونی از دود و گرد و خاک به هم می آمیزد. آسمان به احترام ستاره های زمین بلند می شود و خورشید از شرم رو در ابر می کشد. به طرف بچه ها پرواز می کنم و به اطرافشان می روم اما تا رسیدن من " عاریت ها " گرفته و گل ها چیده شده . حسین برای پرواز آخرین بال هایش را بر زمین می کشد. سعید چشم هایش را برای همیشه بر رنگ های مجازی دنیا بسته است و احمد در اوج رضایت سر را تقدیم کرده و ...