پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / جلال نوبهار / متن / كرامات / شب شفا

 

عبدالحسین حسینی روش : ماجرای شفای یک شهید از قول چند خواهر که در مجلس عزای حضرت ابا عبدالله حسین(ع) شنیدم به سراغ راوی که برادر جانباز اضغر شجاعی از یادگاران 8 سال دفاع مقدس است رفتم تا ماجرا را از زبان خودش بشنوم اول اکراه داشت ولی وقتی اصرار مرا دید قبول کرد که ماجرا را شرح دهد. ایشان چنین گفتند: صبح یک روز از خواب بیدار شدم  تا به مدرسه بروم( ایشان دبیر، دبیرستان های  شیراز هستند) احساس خارشی در ناحیه گردن کردم دیدم سه عدد غده چرکی پشت گردنم بیرون آمده. به دکتر مراجعه نمودم برایم داروهایی نوشت و گفت: مصرف کنی از بین می رود داروها را مصرف کردم خوب که نشد هیچ، بزرگتر هم شد. خیلی ناراحت شدم و دائما اذیت می شدم. هر چه سفارش بود عمل کردک ولی تأثیری نداشت. یک شب خیلی دلم شکست سر نماز خیلی گریه کردم و به خدای خودم عرض کردم پروردگارا هشت سال در جبهه های مختلف بودم و بارها مجروح شدم ولی لیاقت شهید شدن را نداشتم آقا! آیا سزاور است حالا پس از جنگ یک چنین قیافه ای نصیبم شود؟ آیا این رسم رفاقت اسا؟ خلاصه خیلی ناله زدم تا خوابم برد. در عالم خواب در گوشه ای ناراحت نشسته بودم دیدم شهید جلال نوبهار به طرفم آمد( مثل سالهای جنگ) چفیه ای دور گردنش بود و شاد و با نشاط به طرفم آمد و گفت: اضغر چه شده که این چنین ناراحتی؟ چرا مثل همیشه شاد نیستی؟ گفتم: جلال تو کجا! اینجا کجا! گفت: آمده ام سری به همسر و فرزندم بزنم و برگردم. رویش را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. گفت: چه شده؟ چرا ناراحتی؟ غده های پشت گردنم را به او نشان دادم و گفتم: به خاطر این غده هاست که هیچ درمانی ندارد. یک مرتبه خندید و گفت: ناراحت نباش خدا کریم است بعد چفیه دور گردن خود را بیرون آورد و دور گردن من پیچید و گفت: این یادبود را از من قبول کن و سپس خداحافظی کرد و رفت. صبح از خواب بیدار شدم. یادم نبود چه اتفاقی افتاده، صبحانه خوردم و به مدرسه رفتم. در دفتر مدرسه در حالی که روی صندلی نشسته بودم یکی از همکاران به شوخی گردنم را گرفت یک مرتبه گفت: اصغر جون پس غده هایت کو- دست بردم جای غده ها صاف است و هیچ اثری از غده ها نیست. از هیجان گریه کردم و گفتم یعنی چی؟ به یاد خواب شب پیش افتادم و گفتم شهید شفایم داده. سراغ دکتر رفتم و وقتی دکتر مرا معاینه کرد باورش نشد و گفت: تو را به خدا بگو چه شده؟ ماجرا را گفتم. او گفت: این معجزه شهید است الان چندین سال است که دیگر هیچ اثری از آن بیماری در جانباز مشاهده نشده است.

زمان وقوع:سال 1379
 
[بازگشت]