|
ولله روزی که به دنیا آمد من سر کار بودم تقریبا حدود ساعت 11:30 بود که به من خبر دادند که خانم شما مریض است و بیا . رفتم از رئیسم اجازه بگیرم ، ولی او اجازه نداد و گفت غعلاً نمی شود . ولی من به او گفتم چه اجازه به بدهی چه ندهی من می روم . رفتم منزل ، گفتند برنش شیر خورشید . سریع خودم را به آنجا رساندم تا هنوز دنیا نیامده یک ساعت و یا یک ساعت و نیم ایستادم . تقریباً حدود ساعت 1:30 بود که به دنیا آمد . پرستار به من خبر داد که فرزند شما پسر است . گفتم میشه ببینمش گفتند نه . و عصر یا فردا بیا . عصر رفتم ، بچه را نشانم دادند . وقتی او را دیدم دو رگ قرمز در دو چشمش بود . نزدیگ تر رفتم و موضوع را به آنها گفتم . دکتر گفت اشکال ندارد و به مرور زمان از بین می رود .
از همان کودکی خدا شاهد است که نمونه نداشت خیلی دنبال مسجد و از این قبیل کار ها بود . وقتی می خواستم بروم مسجد ، آن وقت ها در آبادان بودیم و مسجد نزدیک ما یک مسجد عربی بود ، وقتی سوار ماشین می شدم گریه می کرد و می گفت که من حتماً باید بیایم . مخصوصاً در ماه مبارک رمضان که مقابله بود تا ساعت 8 و 9 شب با من می ماند .
از نظر اخلاقی خیلی خوب و شب و روز دعا می خواند و حتی یک مفاتیح هم داشت که الان پیش من و در خانه گذاشته .
به خاطر جنگ و جبهه مدرسه را ترک کرد . از آنها خواستم که یا سعید و یا دو برادرش به من کمک کنند ، من آن موقع راننده مینی بوس بودم ، ولی قبول نکردند و سعید رفت و قرآن آورد و گفت : بابا ببین که نوشته ما باید برویم جبهه و جامعه و مردم به ما نیاز دارد . در سال 59 بود که جنگ شروع شد و تقریباً 15 الی 16 ساله بود که به جبهه رفت .