محمدکاظم رضایی: یک روز فرمانده گردان همراه جوانی با قدی نسبتا بلند، لاغر اندام، با چهره ای معصوم و دلنشین، چشمانی روشن، لباس مرتب نظامی خاکی، فانسخه ای سبز و پوتین واکس زده و تمیز به درب اتاق آمدند و پس از معرفی مختصری فرمودند برادرمان آقای رضوانی در همین اتاق منبع نزد خودمان هستند، ما چون عمدتا بچه های یک شهرستان بودیم و با هم انس و الفتی و بعضا شیطنتی داشتیم چندان خوشحال نشدیم، ایشان آمدند و علیرغم برخورد نه چندان گرم بچه ها وارد محفل ما شدند، نظم ظاهری، انضباط و تقیدشان به برنامه های خاص معنوی کمی ما را غافلگیر کرده بود. روز دوم با اجازه شروع به سرو سامان داده به وضعیت نسبتاً بهم ریخته اتاق کردند، کتابخانه ای با جعبه های مهمات درست کردند و کتابها را با نظم خاصی چیدند، پتوها را مرتب کردند، و سعی می کردند با لبخند ملیح همیشگی خود را وارد جمع ما کنند، چند روزی بیشتر نگذشته بود که ما متوجه شدیم با انسانی شریف، فهیم، آگاه و در عین حال متواضع و خوش برخورد مواجه هستیم، بویژه که با قبول بسیاری از مسئولیت ها همانی بود که ما می خواستیم، راستش کم کم به او عادت کردیم، تا جایی که در نبودش احساس دلتنگی می کردیم، زودتر از آنچه فکرش را می کردیم دوست شدیم.
اما هنوز سوالاتی در ذهن داشتیم که شرم حضور و حجب و حیا مانع پرسیدن آنها می شد، بویژه آنکه متوجه شدیم ایشان از بچه های کازرون هستند و اغلب بچه های این شهرستان در همسایگی ما متمرکز بودند، شهید سرافزار به بعضی از این سوالات پاسخ دادند: ایشان علاقمند هستند در جایی ناشناخته تر باشند، حدس ما تقریبا درست بود، شهید احمد دنبال جایی بود که با مزاحمت کمتری به برنامه های عارفانه خود ادامه دهد، هر چند در این مدت حظ فراوانی از این حضور بابرکت بردیم. اما امروز افسوس و حسرت آن را داریم که چرا سعی نکردیم از این موهبت و فرصت کمال بهره را ببریم، از وجودی که اعتراف می کنم لحظه ای از یاد خدا غافل نبود، هیچگاه بدون وضو نبود و همه چیزش با حساب و کتاب بود.
فرمانده گردان از میان همه فرماندهان ریز و درشت که سابقه طولانی در گردان داشتند، احمد که تازه گردان آمده بود را صدا زد و گفت چون عملیات آینده «آبی خاکی»هست بچه ها را بیرون ببر و در محلی که باتلاقی بود به رزم شبانه ببر تا آماده شوند.
گردان به راه افتاد، برای بعضی ها سنگین آمده بود عده ای هم هنوز در حال و هوای استراحت و بخور و بخواب بودند لذا شیطنت ها شروع شد. به محل مورد نظر رسیدیم دستور داد کفش ها را بیرون بیاوریم بعضی ها از تاریکی شب سوء استفاده کرده و تمکین نکردند. حیفشان امد با لباسهای تمیز داخل گل و لای...... مثل بمب منفجر شد وضعیت برای احمد سخت شده بود عقب نشینی از تصمیم و این وضعیت درست نبود ضمن آنکه تمرد از دستور فرمانده گردان نیز بود چند نفری که اطاعت کرده بودند خود را به زمین انداخته و بدون هدف سینه خیز می رفتند صدای اعتراض بعضی ها آرام آرام بلند می شد اما بقول امروزییها بصورت مدنی، یکباره صوت قرآنی با صدای بلند و زیبا قرائت شد و در شب سکوت و تاریک طنین انداز شد،..... فتح و پیروزی بر لبان عده ای نقش بسته بود از اینکه روی این جوان گم نام بی سابقه را در میان ده ها مدعی کم کرده بودند راضی بودند در جای بلندی ایستاد چند دقیقه فقط سکوت بود و سکوت و نگاه نافذ و غمباری که در میان صدها چشم سرگردان بود. برادران، اگر ما شهر و دیارمان زندگیمان، علائقمان...... مکتبمان، فرهنگمان امانت پیامبرمان حسینمان و ... است . گریه امانش را برید. من از همه شما کوچکترم من پای همه شما را می بوسم مثل من مثل سگ اصحاب کهف است که به دنبال گرد و غبار شما امده ام اگر من دستوری داده ام به حسب تکلیفی است که به من شده و گرنه من کجا و فرمان راندن بر شما یاران حضرت ولی عصر کجا... و سکوت سنگینی حاکم شد چند دقیقه ای صحبت کرد لابلای آن قرآن خواند گریه کرد برادران من از شما عذرخواهی می کنم به آسایشگاهایتان برگردید و مرا حلال کنید. نگاهها به زمین دوخته شد هیچکس به اطراف نگاه نمی کرد. همه سرها به گریبان فرو رفته بود آن خود خواهی و منیت دقایق قبل نبود ای کاش این رفتار را نکرده بودند. این جوان آرام و بی ادعای کازرونی آنی نیست که فکر می کردند او از دنیا از آوازه و شهرت گریزان است اصلا برای همین به این گردان ناآشنا آمده تا آوازه و رسم و شهرت نداشته باشد دوباره همان پیرمرد اقلیدی سکوت را شکست اما این بار با گریه همین کافی بود تا همه منفجر شوند اما این بار با گریه آغوشها بر روی هم گشوده شد. یکی احمد را بغل کرد همان بود. همه خوابیدند همه غلط زدند ادب شدند و در خنکای نیمه های شب که گردان برمی گشت چشمها بارانی دلها دریایی بود پاها برهنه بود اما احمد قبل از رسیدن به روشنایی مثل هر شب گمشده بود.
شب خیلی وارد خاک دشمن شدیم. به موازات رود دجله جلو می رفتیم گاهی مشتاقانه از آب دجله که زیر نور ماه می درخشید می خوردیم. به سه راهی رسیدیم که پل «جویبر» روی آن واقع بود. قرار بود لشکر 27 حضرت محمد رسول اله(بچه های تهران) از آن طرف بیایند و به ما الحاق شوند. به دلیل مقاومت عراقیها نتوانسته بودند زیاد جلو بیایند. ما در خاک دشمن بودیم، تعداد زیادی تانک و نفربر آنطرف پل بودند.
پل باید منفجر می شد ظرف محتوی مواد منفجره در کنار ما بود، عراقی ها متوجه حضورمان شدند و مثل باران شروع به تیراندازی کردند. وضعیت سختی شده بود. ماشینهای عراقی روی جاده « تنومه*» و «نشوه*» در حال رفت و آمد بودند و عراقی ها باور نمی کردند ما در این حد از عمق خاک آنها باشیم. مواد منفجره به زیر پل توسط نیروهای تخریب با سختی و مشقت وصل شد. چاشنی زده شد اما انفجاری صورت نگرفت. چون چاشنی های عمل کننده خیس شده بود. شهید حمیدرضا زاده* به چهره همه نگاه کرد و خداحافظی کرد و رفت نمی دانستیم می خواهد چه کند. مواد منفجره را با خود حمل کرد و رفت روی آهنهای پل و با کبریت مواد را و خودش را و پل را منفجر کرد. این صحنه از صحنه های شجاعانه و غیرتمندانه ای بود که در جنگ من دیدم اما متأسفانه در جایی ضبط نشده بود. فکر کنم به جز ما چند نفر آقای ماهوتی* احمد، روشن ضمیر و ... کسی این صحنه را متوجه نشد. بعدا من دیدم شهادت رضازاده را جور دیگری نقل می کنند. حتی وقتی در روزنامه ها خواندم که با تیتر درشت نوشته شده بود« پل جوییر» منفجر شد اشاتره ای به نحوه انفجار آن نشده بود.