|
مهدي تقي نژاد: بعد از نماز مغرب و عشا تو حياط مسجد نو نشسته بوديم. شهريور ماه بود. گفت ميخوام برم جبهه. كتابش هم تو دستش بود. گفتم خوب وايسا امتحاناتت رو بده بعد برو. فعلا كه وقت داريم. از امتحاناتت عقب نمون. اقلا مدركت رو هم بگير. بعد با خيال راحت برو جبهه. گفت ديگه مدرك به دردم نميخوره. گفتم آخه چرا؟ گفت از اين سفر ديگه برنميگردم. اين سفر آخرمه.
هميشه تكيه كلامش بيفرهنگ بود. وقتي ميخواست با كسي شوخي كنه، وقتي ميخواست كسي رو اذيت كنه، وقتي ميخواست بدترين حرفو بزنه، ميگفت بيفرهنگ. از بس اين كلمه رو تكرار كرده بود ما هم ناخودآگاه تو شوخيهامون همين كلمه رو ميگفتيم.
روزي كه خبر دادند محسن رو آوردند هنوز اون جمله كه اين سفر آخرمه تو ذهنم بود و انتظار چنين روزي را داشتم. با اينحال گفتند براي شناسايي به سردخانه سيد محمد نوربخش بياييد. ولي محسن كه شناسايي نميخواست. تو همه كازرون ميگشتي نميتونستي كسي رو پيدا كني كه از نظر جثه قابل مقايسه با اون باشه. با اينحال به غسالخانه رفتيم. گفتيم دستكم ميتونيم يه بار ديگه محسن رو ببينيم. در سردخونه رو كه باز كردند محسن با آن قامتش مثل كودكي آرام خوابيده بود.
روز تشييع جنازه خيليها اومده بودند. علاوه بر همكلاسيها
و مسجديها و ورزشكارها و بازاريها، هيات عزاداري محله مصلي هم حضور پر رنگي
داشتند. حس ميكردي روز تاسوعاست. ميگفتند كه محسن عاشق امام حسين بوده و هميشه
تو صف عزاداران امام بوده. اسم اوهم همين رو ثابت ميكرد. عبدالحسين خالوعسكري كه
ما اونو محسن صدا ميزديم اينقدر دوستداشتني بود كه موقع رفتنش همه شهر رو
عزادار كرده بود.