|
پس چندین سال که از مفقود بودن شهید می گذشت ، همچنان پدر پیرش بی تابی می کرد و چشم به راه فرزند عزیزش بود و شب و روز برای بازگشت وی دست به آسمان داشت تا اینکه خبر آزادی تعدادی از رزمندگان به گوششان رسید ، پدر پیر با اسرار از برادران شهید خواست که بروند و از یکی از آزادگان که همرزم شهید بود ، از پسرش کسب اطلاع کنند . در این میان بنده که باجناق یکی از فرزندانش بودم همراه با پسرش هدایت الله افسرده (باجناق بنده) به دیدار آزاده سرافراز نگهدار برزگر رفتیم . به محض ورود ما به اتاق آزاده عزیز جناب آقای برزگر ، چشممان به عکسی که لب طاقچه گذاشته بود ، افتاد . آن عکس مربوط به برادر آزاده و شهید افسرده بود : هنوز آقای برزگر ما دو نفر را نمی شناخت و خودمان را معرفی نکرده بودیم که بنده پس از خوش آمد گویی از ایشان پرسیدم ، آقای برزگر این عکس لب طاقچه مربوط به شما و دوستتان می باشد ؟ آیا دوست شما هم اسیر شد ؟ ایشان بدون اینکه بداند برادر افسرده همراه بنده است فرمود : دوستم در اولین روز که محاصره شدیم شهید شد ، در این لحظه اشک از چشمان من و هدایت الله افسرده برادر شهید جاری شد . ایشان چنین نحوه شهید شدن شهید افسرده را تعریف کردند : آقای افسرده چون مادرش به رحمت خدا رفته بود و قبل از فوت در بستر بیماری وصیت کرده بود که پس از چهلمش ، چون پدر و برادرانش کسی را نداشتند که برای ایشان آب و غذا تهیه کند ، شهید افسرده که آن وقت با دختر خاله خویش نامزد بود ازدواج کند که شهید افسرده هم برای مراسم چهلمین روز در گذشت مادر و عمل به وصیت وی ده روز مرخصی گرفت و رفت . شهید افسرده پس از مراسم چهلم به وصیت مادر عمل کرده و ازدواج کرد . دو روز بیشتر از ازدواج این زوج جوان نگذشته بود که نیروهای بعثی از طرف منطقه حاج عمران نیروهای ما را محاصره کردند . و از طرف فرماندهی دستور دادند که مرخصی همه نیروهای رزمنده لغو شده و فوراً به جبهه برگردند . این بود که شهید افسرده با دست و پای حنا بسته بعد از دو روز ازدواج به منطقه برگشت . وقتی به منطقه رسید ما در زیر آتش شدید دشمن بودیم . هر چه از شهید افسرده خواهش کردیم که شما تازه داماد هستید و برگردید پیش خانواده ، ایشان گوش ندادند و گفت : که این انصاف نیست که من شما را تنها بگذارم . در همین وقت بود که صدای خمپاره شنیده شد و همه ما دراز کشیدیم . وقتی خمپاره به زمین خورد ما همه بلند شدیم . شهید افسرده بلند نشد . هر چه صدا زدیم خبری نشد . بر بالین سرش که رفتیم متوجه شدیم که ایشان شهید شده است . با کمک همرزمان ایشان را به داخل سنگر که جز قسمتی شکاف در کوه نبود آوردیم . تا صبح کنارش بودیم و دستمالی که در جیب داشت روی صورتش کشیدیم و ساعتش را باز کردیم . اول صبح همه ما چند نفر ، به دست دشمن اسیر شدیم . و جسد وی در همان شکاف باقی ماند . نمی دانم بعثیون چکار کردند و هنوز هم معلوم نیست .
از زبان خسرو دهقان یکی از دوستان شهید