|
دکتر کاظم پدیدار: پیرمردی رشید، بلندقد، رزمنده، جنگنده و جنگجو. در عین حال باوقار- متین- خوش اخلاق و بی ریا.
بله شهید بلیانی را می گویم. او از دیار شهیدپرور بلیان به جمع ما در اهواز پیوست.
در سال 60 و در حالیکه عراقی ها پشت دروازه اهواز سنگر گرفته بودند عده ای از
همشهریان، فرق نمی کند چه از شهر و چه از روستا عزم خود را جزم نمودند تا درس
عبرتی به دشمن متجاوز بدهند.قبل از شروع عمليات طريق القدس مدتي در اهواز بوديم.
دوران بسیار سختی را در پایگاه باهنر و شهید بهشتی اهواز از نظر آموزش گذراندیم.
من و شهید باقر سلیمانی در تيراندازي نسبتا مهارت داشتیم،
روزی شهید بلیانی آمد و گفت حاضرم با شما مسابقه تیراندازی دهم. قبول کرديم. یک نخ کبریت را در فاصله چند متری
گذاشتیم و هر سه موفق شدیم آن را بزنیم. آنگاه شهید بلیانی ارادتش به ما بیشتر شد
و گفت حالا قبول می کنم که شما هم تيراندازيد.( دوستان ايشان مي گفتند كه آقاي
بلياني در منطقه خودشان به يك تيرانداز نمونه مشهور هستند) .
شهید بلیانی اهل گرفتن فال نخود بود و شبها که بیکار می شد
گه گاه برای رزمندگان فال نخود می گرفت. یک شب یکی از دوستان آمد و گفت بیا برویم
تا آقای بلیانی برایتان فال نخود بگیرد.
رفتیم خدمت ایشان جهت فال نخود. ایشان گفتند کمی دیر آمدید
و من ابزار فال گیری را جمع کرده ام. بروید و فردا شب بیایید. دوستان به او فشار
آوردند که درست نیست و همین حالا برای فلانی یعنی من فال بگیر. قبول کرد و گفت
بروید 13 عدد سنگ ریز به جاي نخود که در دسترس نبود بیاورید.
بعد به من گفت نیت کن، نیت کردم و ایشان مقداری سنگها را
جابجا کرد و گفت نمی فهمم، نميدانم چه بايد به گويم.
گفتم پس چي. گفت اگر اشکالی ندارد نیتت را بگو ،گفتم مشکلی
نیست. نیتم این است که آیا در این عملیات که در پیش داریم شهید می شوم یا خیر.
نگاهی کرد و گفت اصلاً و ابداًو ادامه داد. ببین به شما بگویم که، اگر شما را در
گلوله توپ بگذارند و پرتاب کنند، طوری نمیشوید. بروید خیالتان راحت باشد.
در سوسنگرد و در خط بودیم. داشتیم آماده می شدیم برای
عملیات. یک روز صبح فرمانده دسته ایشان آمد و گفت آقای بلیانی خواب عجیب و غریبی
دیده.براي شنيدن خواب به پيش او رفتيم و
گفتیم تعریف کن.گفت: خواب ديشب خواب دیدم که در صف ایستاده بودیم. یک بانوي
سياه پوش نوراني به سمت نيروهاي ما آمد ما همگي به صف بوديم و ايشان از ما سان
ديدند. از دور يكي يكي رزمندگان را بازديد مي كردند و به جلو مي آمدند ، هرچه
نزديك تر ميشدندنور بيشتري فضا را در بر مي گرفت
، من متوجه شدم که در حين بازديد
به بعضی از افراد سربند می دهد.( پيشاني بند هاي الله اكبر، ياحسين ،
يازهرا و ......) تا رسید به من در حالیکه عظمت و هيبتش مرا گرفته بود و بجز نور چیزی نمی دیدم یک
سربند سبز به من داد. به او گفتم ای بزرگوار، فدايتان گردم چرا به بعضی سربند می دهید و به بعضی نمی دهید.
حكمت اين كار چيست . ايشان فرمودند: آنها که سربند می دهم شهادت را انتخاب کرده
اند و آنها که نمی دهم پیروزی . بدنبالش سوال کردیم دیگر چه کسی سربند گرفت ، گفت
من فقط مي ديدم كه سربند ميدهند اما به چه كسي برايم معلوم نبود .
2 یا 3 روز بعد از این خواب و در حالیکه 2 روز مانده بود به
عمليات طریق القدس، بچه ها داشتند مهمات می گرفتند و خود را مجهز می نمودند. من هم
کنار آنان بودم یک خمپاره 120 آمد ، بین من و دسته ای که شهید بلیانی در آن بود به
زمین خورد. در یک لحظه به زمین خوردم، بلند شدم دیدم گرد و غبار همه جا را گرفته،
ابتدا خوشحال شدم گفتم اتفاقی نیفتاده لحظه ای بعد گرد و غبار کنار رفت و 12 نفر
از برادران دسته توسط خمپاره، درازکش روي زمين افتاده بودند. صحنه بسيار دردآوري
بود . آخر اينان آمده بودند در عمليات شركت كنند تا شايد انتقام خون دوستان و
همرزمان خود را از دشمن متجاوز بگيرند . ولي مثل اينكه قسمت اين بود كه اينان قبل
از عمليات ، خون خودرا تقديم راه رزمندگان نمايند تا تضميني باشند براي پيروزي
آنان و اينگونه نيز شد.در ميان اين 12نفر كه مي شود گفت با من 13 نفر ، يك نفر
سالم كه متاسفانه آن من بودم ، 3نفر جانباز كه همگي از جانبازان 70 درصد مي باشند
و 9نفر شهيد از جمله شهيد بلياني ، شهيد اسدزاده ، شهيد يزداني ، شهيد دهقان ،
شهيد عباس نيا و ......
به خاطر دارم، شهید بلیانی در حالیکه با آن قد رشیدش دراز
کش آرمیده بود خون از قلیهای مبارکش مانند چشمه جوشان غل غل کنان بیرون می آمد و
دیگر کاری از دست کسی برنمی آمد.
برادرانی که کمی دورتر بودند به محل حادثه آمدند و می گفتند
که ما فکر می کردیم فقط شما شهید شده ای و نه دیگران.
آن زمان به فال
شهید بلیانی ایمان آوردم که فرمود، اگر شما را در گلوله توپ بیندازند و رها کنند
طوری نمیشويد. و به خواب او يقين نمودم که، آنان که سربند گرفته اند شهید می شوند
و شهادت را انتخاب کرده اند.آري ، اينان شهادت راانتخاب كردند و سربند از بانوي دو
عالم گرفتند تا بگويند ما خود انتخاب كرديم . شهادت اوج آرزوي ماست ، پس اي تركش
ها بياييد و و اين سينه هاي مملو از عشق به زهرا(س) و حسين(ع) را بدريد ، تا
زهرا(س) بداند كه امروزديگر حسين (ع)تنها نيست و سربازانش با يك اشاره ولي امر
زمانشان جان را در طبق اخلاص گذاشته و تقديم جانان مي كنند. بله، آنان بر سر پيمان
خود ايستادند و به عهد و پيماني كه با خدا بسته بودند وفادار ماندند . اينك ما
مانده ايم و انجام رسالتي ديگر.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.