مهدی تقی نژاد: اهل شوخی بود و تیکههای طنز. موقع صحبت کردن زبانش میگرفت. چهره معصوم و تیکههای طنز و لکنت زبان و شیطنتهایش، او را دوستداشتنی میکرد به گونهای که علاقهمند بودی همیشه با او باشی و از این همجواری و دوستی خسته نمیشدی.
نیمههای شب بود که به مقر لشکر المهدی(عج) رسیدیم. من بودم و علی و چند تا از دوستان دیگه. با اینکه خوابمان میآمد سری به نمازخانه زدیم. طبق معمول چند نفری تو تاریکی شب، گوشهای خلوت کرده بودند و سرگرم نماز شب و راز و نیاز بودند. یه دفعه علی رو به آنها کرد و با صدای بلند گفت من فردا اسم همه شما رو به فرمانده میدم. میگم که شما نماز شب میخوندید. بچهها اسم اینها رو یادداشت کنید تا صبح به فرمانده بدیم. ما هم دلمان را گرفته بودیم و نمیتونستیم خودمان را کنترل کنیم. جماعت شبزندهدارها در حال سجده و گریه و ما مانده بودیم از خنده چکار کنیم.
محمد علی کامکار که ما علی صداش میکردیم تو خیابون قدمگاه تو کوچه گرا زندگی میکرد. خاطرههای زیادی از طایفه گرها که ما اونها رو نمی شناختیم داشت. جوری شده بود که وقتی اونو میدیدیم بیاختیار این شعر رو که از خودش یاد گرفته بودیم براش میخوندیم: کی زَ تو دَرا بچهی گرا(کی زد توی درها بچهی گرها)، کی زَ تو یِه در بچهی یَدی گر(کی زد توی یک در بچهی یدالله گر). انگار خدا هم علی را زیاد دوست داشت که نمی تونست دوریش را تحمل کنه.