شخصيت ها / علمای شیعه / داوود دهداری / متن / خاطرات شاگردان / عید غدیر اون سال
حاج اقا هميشه سرش شلوغ بود!
اما از ديدن طلاب مضايقه نمي کرد
فکر کنم عصر روز قبل عيد غدير سال 80 بود من و يکي ديگه از هم حجره اي هام که اونم سيد بود رفتيم پاساژ قدس(همه تو قم ميشناسنش!) مثلا، عيدي تهيه کنيم! برا رفقا که ميان حجره!.
با دوستمون فکر کرديم چي بخريم که هم براي ما با صرفه باشه هم براي طرف، مناسب! آخرش از اون سکه هايي که براي اون روز تهيه شده بود خريديم سکه هايي طلايي رنگ که ذکر اقا امام زمان رو زنده مي کرد.فکر کنم 10-15 تا من خريدم 10 تا هم رفيقم .
رفتيم مدرسه و سکه ها رو ريختيم تو کاسه سفالي و منتظر مونديم!
ما که شهرستاني بوديم معمولا تعطيلات تو مدرسه مي مونديم اما بقيه تشريفشونو مي بردن خونه هاشون!
مدرسه نسبتا تاريک بود سر و صدايي هم نمي اومد تقريبا داشتيم نا اميد مي شديم که ديديم کسي داره به در حجره مي زنه!
يعني کيه؟!
در و باز کرديم کم کم سر بالا برديم ديديم حاجاقاست!
کلي شرمنده شديم
ما هم يه چاي (که کلي پذيرايي بود برا خودش!) تعارف کرديم
براي اينکه سکه ها حروم نشه کاسه رو گرفتيم جلوي حاج آقا تا چند سکه بردارن
يادم نيست چندتا برداشتن ولي وقتي حاج آقا رفت کلي خوشحال بوديم که يه مهمون بزرگ داشتيم
زود چراغها رو خاموش کرديم و خوابيديم (که ديگه در نبود مهمون شرمنده نشيم!)
سکه ها هم کم کم بعد از عيد غدير از رنگ و رو افتادن مثل خيلي از صحابه که بعد خطبه پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از شور و هيجان افتادن و همه چيز رو موقتا فراموش کردن!
ياد حاج اقا بخير (الفاتحه مع الصلوات)