|
راوي دكتر حاج كاظم پديدار
بسمه تعالی
شهید حاج کاظم حسینعلی پور
چند سالی با این شهید بزرگوار در بسیج ، آموزش ، تیپ فاطمه
زهرا (س) و جبهه های دیگر سپری کردم. اخلاق خیلی خوب ، چهره بشاش و شاداب ، تواضع
و فروتنی ، اخلاص و از خودگذشتگی ، لبخند دائمی بر لب از جمله محسنات این شهید بزرگوار
بود. او عادت داشت کارهای محوله را با انگیزه و با رضایت خاطر انجام می داد و سرعت
در انجام امور را فراموش نمی کرد.
به نقل دو خاطره از این شهید بزرگوار بسنده می کنم :
1-
پنج روز از عملیات والفجر 8 (فاو) گذشته بود که می خواستم از اهواز به فاو
بروم ، با او همسفر شدم. در بین راه شهید حاج کاظم از فتوحات رزمندگان در عملیات
والفجر هشت که چند روز بیشتر از آن نمی گذشت توضیح می داد . او می گفت؛ عبور از
اروند رود آن هم در تاریکی شب و با آن امواج خروشان واقعا لطف خدا بود . او می
گفت؛ شب عملیات اروند رود یعنی همان رود وحشی کاملا وحشی شده بود ، به طوری که
غواص های ما به جای رسیدن به محل شناسایی خود سر از محلهای دیگری در آوردند و اگر
عنایت حضرت حق نبود امکان نداشت ما بتوانیم خط اول دشمن را پیدا کنیم، چه رسد به
اینکه آن خط را بشکنیم و آن حماسه ها را خلق کنیم . همینطور که مشغول صحبت و نقل
خاطرات بودیم ، رفته رفته به محل مانور هواپیماهای عراقی یعنی نزدیکیهای آبادان
رسیدیم. هواپیماهای عراقی اکثر پلهای اطراف جزیره آبادان را یکی پس از دیگری مي
زدند و هر روز این کار تکرار می شد. از این گذشته هواپیماها مقرها و تجمعات نیرویی
و تاسیساتی موجود در منطقه را نیز بمباران می کردند. از فاصله های دور و نرسیده به
پلهای منتهی به آبادان از خودروهایی که از آن طرف می آمدند سوال می کردیم که کدام
پل باز است و از كدام محور تردد به آبادان
صورت می گیرد. روزانه معمولاً یک پل باز بود. آدرس را گرفتیم و رفتیم. نزدیک تر که
شدیم مشاهده کردیم هواپیماهای عراقی هر چند دقیقه یکبار همان مسیری را که ما باید
برویم و به پل منتهی می شود بمباران می کنند. راستش را بگویم دلهره داشتیم و روبرو
شدن با چنین صحنه ای که هر چه نزدیک تر می شدیم شدت بمباران بیشتر می شد نگرانمان
کرد. ولی چاره ای نبود. توکل بر خدا کردیم و رفتیم. به پل رسیدیم. یک پل شناور در
آب انداخته بودند و ما از روی آن عبور کردیم. مثل اینکه با هواپيماها قرارداد بسته
بودیم تا بگذارند ما رد شویم چون بلافاصله و هنوز کمی دورتر نشده بودیم که مجدداً
بمباران شروع شد، و هواپیماها به قصد زدن پل اطراف پل رامی زدند. به حاج کاظم گفتم
ببین، تا با منی از هیچ چیز نترس چون من قرار نیست شهید بشوم.شاید باور نمی کرد ،
خاطره فال نخودی شهید بلیانی را برایش شرح دادم ، کمی آرام شد ولی هنوز دلهره در
چهره اش هویدا بود. رفتیم و به فاو رسیدیم. در برگشت حاج کاظم به تنهایی برگشت و
اودر همان پل با بمباران هوایی هواپیماهای عراقی مجروح و موج زده شد.ولی خوشبختانه
آسیب جدی ندیده بود.
2-
در مرحله دوم عملیات کربلای 5 در پنج ضلعی مشغول اعزام نیروها به خط جهت
عملیات بودم که شهید حاج كاظم و مسئولش سردار علی نژاد (سردار علی نژاد فرمانده
یگان دریایی لشکر المهدی و شهید حاج کاظم جانشین ایشان بود) را دیدم.همزمان با
دیدن این بزرگواران آتش کاتیوشای دشمن هم ما را آزار می داد . درگیر هماهنگی و
اعزام نیروهای گردان به جلو بودم. شهید حاج کاظم به من گفت من هم می توانم با شما
به عملیات بیایم. گفتم چرا که نه ولی اول باید از آقای اسدی فرمانده لشکرتان اجازه بگیری. بعد از
کمی گفتگو خداحافظی کردیم و رفتیم. گفتم شاید شوخی کرده باشد. ساعت 7 بعداز ظهر در
حالی که در خط اول و جهت عملیات آماده بودیم ناگهان حاج کاظم را دیدم که از خودرو
پیاده شد. گفتم شما اینجا چه کار می کنید. گفت از آقای اسدی اجازه یک شب را گرفته
ام و حال آمده ام تا با شما باشم. واقعیتش هم خوشحال شدم هم ناراحت ، از یک جهت که
کمکمان می کرد خوشحال و از جهتی که امکان داشت اتفاقی برایش پیش بیاید نگران بودم.
گفتم پس بیا با خودم باش.
در خوشی و ناخوشی به اصطلاح امروزیها با هم بودیم، یعنی هر
خمپاره ای که به نزدیکمان می خورد هر کدام سهمی از موج انفجار و یا دود و دم آن می
بردیم. با هم رفتیم سری به یکی از گروهانها که جلوتر بود زدیم. آن موقع خبری نبود
و حاج کاظم گفت من ساعتی اینجا می مانم. گفتم خیلی خوب. 2 ساعتی گذشت که دیدم حاجی
آمد و با خوشحالی زاید الوصفی گفت فلانی یک تانک عراقی زده ام که دارد در آتش می
سوزد. خوشحال شدم. قانع نشد گفت باید بیایی و برویم و آن تانک را نشانت بدهم.
رفتیم و تانک در حال سوختن عراقی ها را از نزدیک دیدم.
دو مرتبه با هم بودیم. حجم آتش دشمن سنگین بود و هر لحظه
احتمال شهید شدنش بود. بدنبال بهانه ای بودم تا او را به عقب بفرستم. راستش دوست
نداشتم یک شب آمده و میهمان ما است بلایی به سرش بیاید.
فردا صبح و در حالی که خسته و کوفته شده بود و دیگر توان
برای ادامه کار نداشت با یک خمپاره که به نزدیکی مان خورد دچار موج گرفتگی شد و من
از فرصت استفاده کردم و ایشان را سریع به عقب فرستادم.گويا در بر گشت هم از امواج
خمپاره هاي دشمن هرچند اندك بهره هايي برده بود. اين شهيد بزرگوارفقط چند روز پس
از همرزمي با ما، در مرحله بعدي عمليات كه با همرزمان خوداز لشكر پر افتخار المهدي
در كنار نهر جاسم ( كمي جلوتر ازتانكي كه شكارش كرده بود)شركت كرد و در آنجا نيز
توانست خدمات و مجاهدت هاي مفيد و موثري در راستاي ماموريتهاي محوله داشته باشد.
در اين مرحله بر اثر آتش پرحجم دشمن خود و تعدادي از همرزمانش ، شهد شيرين شهادت
را مي نوشند تا بهترين مرگها را براي خود برگزيده باشند.
روحش شاد و يادش گرامي باد.