کنگره بینالمللی علامه قطبالدین شیرازی چهارشنبه، ۲۹ آذرماه با قرائت پیام مقام معظم رهبری و پیام تصویری آیتالله العظمی جوادیآملی آغاز به کار کرد. در پیام تصویری آیتالله العظمی جوادیآملی آمده است:
از برگزارکنندگان این همایش وزین علمی، حقشناسی میکنیم و از تمام دانشورانی که با ارائه مقالات یا ایرادِ مقال بر وزن علمی این همایش وزین افزودند، سپاسگزاری میکنیم، از ذات اقدس اله مسئلت میکنیم آنچه خیر و صلاح و فلاحِ شما بزرگواران و سایر اندیشمندان و علاقهمندان به فلسفه اسلامی است به آنها مرحمت کند.
درباره قطبالدین شیرازی رضوانالله تعالی علیه از چند منظر میتوان سخن گفت؛ مهمترین منظری که محور بحث قرار میگیرد شرح حالتِ اوست نه شرح حالِ او، کی به دنیا آمد و کی از دنیا رخت بربست؟ چه درسی خواند و چه بحثی کرد؟ و چه کتابی نوشت؟ اینها به دو منظر تقسیم میشوند؛ بخشی به شرحِ حال بر میگردد، بخشی به شرحِ حالت؛ آنچه به شرحِ حال بر میگردد، تاریخِ زمانی و زمینی دارد که به عهده دیگران است و آنچه به شرح حالت برمیگردد در این پیام کوتاه ارائه خواهد شد.
مرحوم قطبالدین شیرازی فرزند حالتِ خاص بود که عناصر سهگانهای در پیدایش و پرورش این حالت، سهم تعیینکنندهای داشتند، بحثهای برهانی را با بحثهای قرآنی و بحثهای عرفانی هماهنگ کرده است. اساتید فراوانی دید که هم در «مکتب مشاء» از رهگذرِ برهان سرآمد بودند و هم در «مکتب اشراق» از فلسفه شهودی طرفی کامل بستند و هم در «مشهد عرفان» از محضر عارفانی، سهمِ وافری برده است؛ اینکه گفته میشود «قرآن»، «برهان» و «عرفان» هماهنگ هستند به این معنا نیست که برهان مطلبی دارد و عرفان مطلب دیگری و قرآن مطلب سومی دارد، یعنی اینها سه عنصر و سه اصل هماهنگاند، بلکه «قرآن» است که با یک دست، آویخته شده است، این کتاب نازل شد یعنی خدا این کتاب را «آویخت» نه «انداخت». اول باید معنای نزول قرآن روشن شود، بعد مشهدِ عرفانی قرآن و بعد منظرِ برهانی قرآن مشخص شود تا گفته سیدنا الاستاذ علامه طباطبایی رضوانالله تعالی علیه به منزله یکی از کلمات قصار و سودمند ایشان است که بارها میفرمودند «برهان» و «عرفان» و «قرآن» با هم هستند یعنی چه؟
قرآن کریم کتابی است که خدا او را نازل کرد اما نه آنگونه که باران را نازل کرد، باران را نازل کرد یعنی قطرات آن را به زمین «انداخت»، قرآن را نازل کرد یعنی این حبلِ متین را به زمین «آویخت» آویختن غیر از انداختن است. انداختن به صورت «تجافی» است و آویختن بهصورت «تجلی»؛ در بخشهایی از روایات ما آمده است که قرآن که ثَقل اکبر است «احد طرفیه بید الله سبحانه و تعالی» یک طرف این حبل متین به دست خداست و طرف دیگرش به دست شماست. آنجا که «علیّ حکیم» است به دست بیدستی خداست، آنجا که «عربیٌ مبینٌ» است در دسترس علما و مفسران است که « إِنَّا جَعَلْنَاهُ قُرْآنًا عَرَبِیًّا لَّعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ ﴿۳﴾ وَإِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتَابِ لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ؛ ما آن را قرآنى عربى قرار دادیم باشد که بیندیشید (۳) و همانا که آن در کتاب اصلى [=لوح محفوظ] به نزد ما سخت والا و پر حکمت است» (آیه ۳ و ۴ سوره زخرف) در آغاز سوره مبارکه زخرف «علیٌّ حکیم» را قطبِ عالی و قله قرآن میداند و «عربی مبین» را دامنه و ذیل این قرآن؛ این قرآنی که آویخته شده است، قلهاش به دستِ بیدستی خداست، خدا با بیدستیاش انسان را آفرید که فرمود «… خَلَقْتُ بِیَدَیَّ…؛ … دستان قدرت خویش خلق کردم…» (آیه ۷۵ سوره ص) با دو دستم آفریدم. در روایات ما آمده است که «کلتا یدیه یمین» هر دو دستش راست است، با یک دست «برهان» را در قرآن کریم آموخت تا حکیمپروری کند، با دست دیگر شهود و عرفان را ارائه کرد تا عارفپروری کند. آنجا که سخن از تفکر، تعقل و علم است برای حکیمپروری نازل شده است، آنجا که سخن از شهود و رؤیت و ملکوت است، که فرمود ما ملکوت را نشان خلیلمان دادیم « وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ…؛ و اینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم…» (آیه ۷۵ سوره انعام) بعد راهیانِ راهِ خلیل را تشویق کرد که خلیل خدا اهل رؤیت بود، شما اهل نظر باشید شاید این نظر به رؤیت، این نگاه به دیدن، این نظر به بَصَر منتهی شود. بنابراین قرآن کریم هم معلم شهود است هم معلم برهان، هم معلم فکر است و هم معلم دیدن. با یک دست، عارفپروری و با دست دیگر حکیمنوازی میکند. اگر «حارثهبن مالک» طبق نقل مرحوم کلینی رضوانالله تعالی علیه به رسول گرامی اسلام(ص) عرض کرد «اَصبحتُ کَأنّی اِلی عَرشِ الرَّحمنِ بارِزاً» و اگر در سوره «الهئکمالتکاثر» آمده است «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿۵﴾ لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ؛ هرگز چنین نیست اگر علمالیقین داشتید(۵) به یقین دوزخ را مىبینید» (آیه ۵ و ۶ تکاثر) یعنی اگر هماکنون اهل علمالیقین باشید؛ علمِ صائب و عمل صالح داشته باشید، جهنم را میبینید چون منظور، دیدنِ قبل از مرگ است وگرنه دیدن بعد از مرگ، کافر هم جهنم را میبیند و میگوید «… رَبَّنَا أَبْصَرْنَا وَسَمِعْنَا…، … پروردگارا دیدیم و شنیدیم…» (آیه ۱۲ سوره سجده) با این مشهد، عارف و عرفان را پروراند، با آن مشرب حکیم و حکمت را گسترش داد پس «کلتا یدیه یمین» قرآن هم راه شهود، هم راه برهان، هم راه رؤیت و هم راه نظریهپردازی را ارائه کرد.
برخیها شاگردانِ برهانِ قرآن کریم، برخیها شاگرد عرفانِ قرآن کریم بودند، برخی بین برهان و عرفان، جمع مکسّر کردند که در هر رشته مجتهد متجزّی شدند، برخی بین این دو رشته جمعِ سالم کردند؛ مجتهدِ مطلق شدند هم فلسفه و برهان و هم در شهود و عرفان. پس منظور این نیست که قرآن یک راهی جدا دارد، برهان یک راه جدا و عرفان یک راه جدا دارد و هر سه سرانجام به یکجا میرسند، بلکه منظورِ همآوایی این سه اصل این است که یکی معلم است و دو تا شاگرد، آن معلم گاهی عارف میپروراند گاهی حکیم، گاهی جمع سالم بهره کسی میشود، گاهی هم جمع مکسّر. این معنای کوتاهِ همآوایی «برهان»، «عرفان» و «قرآن». مطلب دیگر آن است که قبل از قرآن کریم، آنچه از یونان و از امثال یونان آمده است، پذیرش تقسیم علم به «حضور» و «حصول» است، علم را گفتهاند یا «حصولی» است یا «حضوری» و بحثهای مهم، درباره علم حصولی بود که راه فکر است. راهِ شهود، کمتر مطرح بود چون راهِ افلاطون کمتر طرح شد، مرحوم بوعلی نسبت به ارسطو ارادت فائقی دارد، نسبت به افلاطون آنچنان ارادتی نمیورزید. اگر مرحوم بوعلی همانطور که نسبت به ارسطو ارادت میورزیدند نسبت به افلاطون هم عشق میورزیدند، فلسفه افلاطونی و شهود هم، همانند فلسفه برهانی و نظریِ ارسطو، در حوزه کنونی گسترش بیشتری پیدا میکرد.
به هر تقدیر آنچه در فلسفه مشاء درباره علمِ شهودی مطرح بود همان «شهود ذات به ذات» بود و اگر یک موجودِ مجردی، خودش را درک کند «علم حضوری» است، ولی اگر «علت» بخواهد «معلول» را درک کند یا «معلول» بخواهد «علت» را درک کند، این از راه علم حصولی و برهان بود. فلسفه رایج این بود یعنی در مکتب مشاء، این فکر رواج داشت، ممکن است یک متفکرِ مشّایی به بیش از این راه یافته باشد ولی فلسفه رایجِ مشّاء انحصار علم حضوری در علمِ مجرد به ذات خود بود. اما وقتی قرآن کریم آمد این علم حضوری را توسعه داد و در سه بخش تبیین کرد؛ «علمِ ذات به ذات» یعنی موجود مجرد، به ذات خود عالم باشد، «علمِ علت به معلول» و «علم معلول به علت»؛ تعبیر شهود، تعبیر حضور، تعبیر رؤیت، تعبیر بصر نشان آن است که این علم، علمِ شهودی است. آنجا که «من عرف نفسه، فقد عرف ربه» را بیان میکند، آنجا که بیان میکند خدا لفظ نیست، خدا مفهوم نیست، خدا صورت ذهنی نیست، حقیقت خارجی است و از راه شهودِ نفس و معرفتِ نفس میتوان به ذات اقدس اله، به مقدار میسور انسان و «موجود ممکن» راه یافت، از علمِ شهودی گزارش میدهد. آنجا که میگوید «خدا به کل شیء شاهد است»، «خدا به کلّ شیء بصیر است» از علمِ شهودی خبر میدهد، بنابراین فلسفه اسلامی به برکت قرآن کریم شکوفا شد؛ یعنی صور مُرستمیهِ مشّائین با آمدن فلسفه اسلامی، فروغ خود را از دست داده است. علمِ خدا به معلومات از سنخ علم حصولی نیست، صورت نیست. همه حقایق پیش ذات اقدس اله حاضرند. آنجا که خدا میفرماید قبل از اینکه اشیاء در عالمِ خارج یافت شوند در مخزن ما موجودند « وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ؛ و هیچ چیز نیست مگر آنکه گنجینههاى آن نزد ماست و ما آن را جز به اندازهاى معین فرو نمىفرستیم» (آیه ۲۱ سوره حجر) و یک خزینه نیست بلکه چندین خزینه است به قرینهی جمع، و برای این مخازن هم یک خزینهی اولیاست، همه اینها از وجود خارجی حکایت میکنند که علم به آنها علمِشهودی است. پس معنای کوتاهِ همآوایی «برهان»، «عرفان» و «قرآن» این است.
مرحوم قطبالدین شیرازی این عناصر سهگانه را ـ که به برکت قرآن نصیب او شد ـ از محضر چند استاد بهنام فرا گرفت که « عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَى؛ آن را [فرشته] شدیدالقوى به او فرا آموخت» (آیه ۵ سوره نجم) حکیم خواجه نصیر طوسی، نه تنها در فلسفهی مشّاء نامدار، صاحبعنوان و صاحبنظر بود، بلکه فلسفهی اشراق را هم کاملاً مستحضر بود. شیخ اشراق کتابی نوشت که مورد توجه ویژهی مرحوم خواجه شد. بحث درباره مرحوم خواجه و کیفیت انس مرحوم خواجه با فلسفهی اشراق و کیفیت عدول و برگشتِ نظر و تجدیدنظر ایشان در چند مسأله فلسفی، از فلسفهی مشاء به فلسفهی اشراق، به برکت حکمت اشراق، بحث خاصِ خود را دارد. مرحوم خواجه در مبحث علم، از نظر مشائین به نظر اشراقیین برگشت، همین شیخ اشراق آنقدر توانا بود که بتواند مسیرِ فکری خواجه را عوض کند. برخورد مرحوم خواجه با «صدرالدین قونوی» که او در عین حالی که حکیم بود ذوق عرفانیاش غالب بود، شاگرد به نام «ابن عربی» بود و پرمغزترین حرف ابنعربی را «قونوی» بیان کرد بعد شاگردانش؛ «مؤیدالدین جندی»، بعد «کاشانی» بعد «قیصری» و بعد شارحان دیگر این حرف را بهٌورت عرفان نظری درآوردند. مرحوم خواجه با جناب صدرالدین برخورد و محاضراتی داشت و مانند آن و جناب قطبالدین، هم مشهد و محضر خواجه را و هم مشهد و محضر «صدرالدین قونوی» را درک کرد و درباه کل واحد اینها میتوان گفت « عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَى؛ آن را [فرشته] شدیدالقوى به او فرا آموخت» (آیه ۵ سوره نجم) او را به حکمت مشّآء آشنا کرد که زمینه ورود به حکمت اشراق است، چه اینکه خود حکمت اشراق که نوشته مرحوم شیخ سهروردی است باید مسبوق باشد به فلسفهی مشّاء. انسان باید فلسفه مشّاء و برهانی را بداند تا اینکه وارد حوزه فلسفه اشراق بشود. اینکه مرحوم قطبالدین جامعِ این سه مکتب شد برای آن است که سه استاد را بهخوبی دید، بعضیها کتبی، بعضیها شَفَهی از محضر آنها استفاده کرد.
هم شیخ اشراق را، هم «صدرالدین قونوی» را و هم حکیم خواجه نصیر طوسی را لذا با اینکه بنای رسمی فلسفه مشّاء بر این است که نفس، مجرداً حادث میشود و قبل از حدوثِ بدن، وجود نداشت و جناب شیخ اشراق هم مطابق نظر افلاطون میگوید روح قبل از بدن وجود دارد، این جامعیتی را که پیدا کرده است پذیرفت. جناب شیخ اشراق مطلبی دارد که موافق با نظر بزرگان قبلی نیست، جناب قطبالدین میگوید نظرم مطابق با نظر افلاطون است به استناد روایاتی که دارد؛ «خلقالله الارواح قبلالاجساد بألفی عام». حرف قطبالدین در شرح حکتالاشراق به استناد این روایت است. گرچه مرحوم صدرالمتألهین در تعلیقه پربرکتش بر همین شرح اشراق، اشکالات وجود روح قبل از بدن را مطرح میکند و فرق میگذارد بین جنبه عقلانیت نفس و جنبه نفسانیت نفس، که نفس از آن جهت که نفس است «جسمانیه الحدوث» است و «روحانیةالبقاء» گرچه از در عقلانیت قبل از بدن وجود دارد، به هر تقدیر جناب قطبالدین وارد حوزهای شد که توانست «مکتب مشاء» را از محضر خواجه نصیر و «مکتب اشراق» را از سخنان، متن و نوشتههای مرحوم شیخ اشراق و «عرفان»را از محضر «صدرالدین قونوی» و برخی از عرفای معاصر آن، جمع سالم کند در هر سه مشرب، کارآمد باشد.
مطلب دیگر اینکه در حکمت اشراقی که رایج است و نسخه رسمی این، که در حوزهها رایج بود با تصحیح مرحوم شیخ اسدالله یزدی که در حوزه پربرکت مشهد، تدریس حکمتالاشراق برعهده او بود ـ چه اینکه تدریس برخی کتابهای عرفانی هم برعهده او بود ـ را اساتید ما نقل کردهاند که تقریرات درس خواجه نصیر است. یعنی مرحوم خواجه نصیر، متن حکمتالاشراق را تدریس میکرد، شاگردانی در محضر او بودند، «دبیرانِ کاتبی» و «قطبالدین شیرازی» شاگردان مرحوم خواجه بودند.
قطبالدین شیرازی در مشهد و محضر درس خواجه نصیرالدین طوسی حضور داشت، تقریرات درس خواجه نصیر بهصورت شرح حکمتالاشراق درآمده است. استاد ما مرحوم علامه طباطبایی از استادشان مرحوم «سیدحسین بادکوبی» همین را نقل میکردند، استاد دیگر ما مرحوم حکیم الهی قمشهای رضوانالله تعالی علیهم اجمعین، همین مطلب را نقل میکردند که شرح حکمتالاشراق مرحوم قطبالدین شیرازی که در حوزههای علمیه موجود است و با تصحیح شیخ اسدالله یزدی چاپ شد و مورد تدریس این بزرگوار در حوزه پربرکت مشهود بود، اینها تقریراتِ درس خواجه نصیر است. خواجه نصیر در شاگردپروری، در بنیادسازی، معهد و مهدسازی استاد بود. یعنی هم مدیر و مدبر بود، هم مدرس خوبی بود و هم حکیمِ نامی و قطبالدین شیرازی در اثر آشنایی با مکتب و مشرب خواجه نصیر و قونوی و آشنا شدن با مکتب شیخ اشراق توانست اینها را فرا بگیرد.
نکتهای که نباید از آن غفلت کرد آن است که این فلسفه را، هم انبیاء آوردهاند و هم علما و دانشمندان و فرهیختگان ایران اسلامی آن را حفظ کردهاند. حرفی را و سخنی را جناب ابوریحان بیرونی دارد که توجه به آن سودمند است؛ در خاورمیانه، فکری غیر از شرک و الحاد نبود البته در زوایای این منطقه، موحدانی بودند ولی فکرِ رایج خاورمیانه، الحاد بود و شرک.
بعد از جریان نوح سلامالله علیه وقتی وجود مبارک ابراهیم خلیل صلواتالله و سلامه علیه ظهور و تجلی کرد، خدا ملکوت خود را به او نشان داد؛ « وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ…؛ … و اینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم» (آیه ۷۵ سوره انعام) ابراهیم خلیل با احتجاج، با استدلال و از راه برهان، خواست قوم و دودمان خود را قانع کند، که نشد. بعد از اینکه استدلال و مناظره و محاجّه به نصاب خود رسید، دست به تبر کرد، بتها را ریز ریز کرد تا آنها برگردند و از نزدیک ببینند که از جرمِ سرد و جسدِ خالی کاری ساخته نیست؛ « أُفٍّ لَّکُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ…؛ اف بر شما و بر آنچه غیر از خدا…» (آیه ۶۷ سوره انبیاء) برخی با این کار، متنبه شدند اما کسانی که «حسگرا» بودند و معرفتشناسی آنها از منطقه حسّ تجربی که کفِ دانش است ما علمی پائینتر از علمِ حسی و تجربی نداریم، بالاتر از حسی و تجربی، نیمه تجربی و ریاضی است، بالاتر از او تجریدیِ کلامی است، بالاتر از او تجریدی فلسفی است، بالاتر از آن تجریدیِ عرفان نظری است، قله اینها «شهود» است و آنچه بهنام «وحی» است در این ردیف نیست، «وحی» بالاتر و برتر از آن است که این علوم در کنار او قرار بگیرند، بگوئیم یکی «وحی» است و دیگری فلان، به تعبیر جناب حکیم سنایی غزنوی با بود وحی، نباید نام چیز دیگر را برد و با بودِ پیغمبر، نباید از حکیم، سخن به میان آورد، حرف پُرمغز حکیم سنایی این است؛
مصطفی اندر جهان آنگه کسی گوید که عقل/ آفتاب اندر سماء آنکه کسی گوید سحاب
اینکه میبینید مولوی در متن مثنوی حرف سنایی را ذکر میکند بهصورت متن و بعد او را شرح میکند، روی عظمت علمی سنایی است. این بزرگ حکیمِ الهی میگوید با بود پیغمبر در عالم، کسی حق ندارد نام عقل را ببرد؛ او علمِ شهودی صد درصد صائب و معصوم و مصون اس، علمِ حکیم، مفهوم است، مفهومِ خطاپذیر که در ردیف مشهودِ صواب و معصوم و مصون و خطاناپذیر نیست؛
به هر تقدیر وقتی وجود مبارک خلیل صلواتالله و سلامه علیه بتشکنی کرد، برخیها متأثر شدند اما هیچ راهی نداشتند مگر اینکه در آن مجمع شوراییشان به این نتیجه رسیدند که «… حَرِّقُوهُ وَانصُرُوا آلِهَتَکُمْ …؛ … اگر کارى مىکنید او را بسوزانید …» (آیه ۶۸ سوره انبیاء) با مراسم آتشسوزی ابراهیم، مسئله توحید را پایان دهیم، این کار را کردند، ندای « … یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَ سَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ؛ اى آتش براى ابراهیم سرد و بىآسیب باش» (آیه ۶۹ انبیا) آمد و ابراهیم فاتحانه از گلستانِ آتش برخاست و فکر توحید را منتشر کرد و خاورمیانه را از شرک و الحاد نجات داد.