|
سیده فرزانه پناهی: ده سال بیش نداشت که گرمای تنور نانوایی صورت مثل ماهش را بوسید و گونه های گل گونش را گداخت.
دستهایش هنوز طعم نوجوانی را نچشیده بود که چانه های نان را تند تند خمیر می کرد و در پیشگاه شاطر نانوا به ردیف می نشاند.
مدرسه را هم تازه رها کرده و به نانوایی آمده بود تا باری از شانه های پدر برگیرد. قلب مهربان و دل غیرتمندش از کودکی بیقرار خلق ا... بود. بی خود نامش را غیرتمند محله نگذارده بودند.
دی ماه یکهزارو سیصد و سی و چهار، همان زمستانی که خورشید وجود (ماندنی) در کلبه محقر(دست داده) تابیدن گرفت، با آن که دومین کودک خانواده پا به عرصه هستی گذارده بود، اما آمدنش آنچنان شعف و تحولی برپا ساخت، گویی که سالها در انتظارش دقایق را ورق می زدند.
شیرین زبانی، هوش و معرفتش لبخند را به موازات لبها می نشاند و دلها را گرم نشاط می ساخت اما، افسوس که تمام روزهای شاد کودکی اش همسفر مشقت و رنج بود.
از آن روزها 18 صباح گذشت. وماندنی بندهای پوتین اش را می بست در حالیکه لباس خدمت بر تن داشت، با هیاهویی وصف ناشدنی برای رفتن به پادگان می شتافت.
اما هنوز چند پگاهی بیش نگذشته بود که صدای پوتین هایش، خانه را به وجد آورد.
-آمدی؟ چرا اینقدر سراسیمه ای؟
-فرار کردم مادر، فرار کردم.
مادر در حالیکه برقی چشمانش همه وجود ماندنی را به خود گرفته بود، با حیرت، چشم در چشمش پرسید:
-فرار کردی؟ چرا؟
سین جین ها شروع شد و ماندنی بود و هزار و یک سوال. باید برای همه اما و اگرها، پاسخی مهیا کند و او هر بار مظلومانه می گفت:
زیر بار ظلم هیچ احدی نمی روم.
وقتی فریادها بر سرش بارید، از رفتار ظالمانه و پر جبر و جور فرمانده و آن همه تبعیض طبقاتی نالید.
آن روز هیچکس نمی دانست قلب پر مهر ماندنی چشمه جوشان تحولی عظیم است.
روزگاری نگذشته بود که پدرش بار سفر بست و تا آسمان کوچید و او را با نابسامانی های زمین تنها گذارد.
قلب پرعطوفت و زانوان مردانه اش را محبتکده کودکی خواهرش نمود که سفره اش از مهر پدری خالی بود.
دلسوزی اش شهره بود و زحمت، انگار همزادش.
هر جا، نوای طلب یاری از کوی و برزنی برمی خاست، اولین یاریگری بود که داوطلبانه قامت به خدمت می بست.
همسایگان دور و نزدیک به خوبی اش ایمان داشتند. خوش قلبی اش را بارها تجربه کرده بودند و به راستی که دوستش می داشتند.
درپخش کردن اعلامیه ها و نوارهای کاست سخنرانی امام (ره) پیش قدم بود.
در تظاهرات علیه رژیم، شرکتی فعال داشت. وقتی موج اعتراض بر سرش آوار می شد، با متانت خاصی که همیشه در کلامش نهفته بود، می گفت:روزی به دنیا می آئیم و روزی می رویم، چه بهتر از این که انسان درراه هدفش کشته شود؟
بیست روز از اردیبهشت ماه سال یکهزار و سیصد و پنجاه و شش شمسی می گذشت. شقایق ها سرود آزادی سر می دادند و طنین بلبلان منتظر، شهر سبز را احاطه کرده بود.
صدای تیر و تفنگ و نوای الله اکبر معابر را زیر چکمه گرگان به محاصره درآورده و گرد و خاک و دود، فضا را پر کرده بود.
هر از گاه غرش تفنگها به آن همه شور انقلابی می آمیخت. برای سیلاب جمعیت نمی شد کرانه ای یافت.
آنچنان استوار، کفن بر تن، مشت هاشان را گره کرده بودند که گرگهای سلاح به دست هم گاهی پیش روی شان کم می آوردند.
ماندنی یل رشید انقلابی، شهادت را غسل کرده بود و میان آنان سرسختانه فریاد می زد.
این بار موج غیرتمندان رو به سوی میکده به تکاپو افتاد تا خانه مستی و می خوارگی را ویران کند و ماندنی یعقوب وار، پیراهن یوسفی و گل گون منصور محسن پور را بر دست گرفته و فریاد می کشید، می کُشم می کُشم آنکه برادرم کُشت.
آنچنان شجاع، قاطع و جسور شعار می داد و به خشم آمده بد که هیچ مانعی سدش نمی گشت.
سراسر شور بود و جوانمردی. اما؛ افسوس، که رذلی گرگ صفت، شور شیرین اش را بیش از این طاقت نیاورد و حوالی اذان ظهر سجدگاه خورشیدی اش را به بوسه تیری گلگون ساخت و زمین را بستر پیکر پهلوانش نمود تا نمازش را دیگر به سالار آزادگان اقتدا کند و حالا که مادر برای آخرین بار به طوافش آمده بود، شانزده سالگی ماندنی پیش رویش ورق می خورد، همان روزهایی که روماتیسم پا امانش را بریده و در بسترش انداخته بود. به یاد آورد که شبی پدر در رؤیا، ماندنی را مهمان کرد و تا آسمانها با خود پرواز داد.
از آن پس بارها و بارها ماندنی نوید عروجش را گوشزد کرده بود. اصلاً انگار ماندنی برای ماندن نبود. خوبی هایش آن قدر دامن گسترانده بود که زمین با همه وسعتش، کوچک و حقیر می نمود.
آری! آن روز پس از 23 سال، ماندنی به حق پیوست و تمامی شکوفه هایی که به امیدش به بار نشسته بودند به خشکی نشاند و دل دریایی اش، قلبها را به آتش کشاند.
خدایش با سرور شهیدان حسین بن علی(ع) محشور گرداند.