مصاحبه با رحیم بارونی/ برادر شهید:
بسم الله الرحن الرحیم، الحمد الله رب العالمین
عرض کنم خدمت شما قسمتی از خاطرات در لحظات آخرین عمر شهید اینجا بازگو می کنم که امیدواریم بتونیم در این رابطه حق ادا کرده باشیم.
شهید با من توی یک خونه زندگی می کرد و با هم بودیم بعد ایشون ضمن اینکه مدرسه می رفت بخاطر مشکلات مادی که توی خونه وجود داشت، سعی می کرد که در کارخانه اعتمادیه، نساجی دواس اونجا هم کار کنه تا اینکه مصمم شد به جبهه بره خب سنش کم بود یه سری رفت آموزش هم دید ولی برای جبهه قبولش نکردن و برگشت بعد گویا به ترفندهایی که اون زمان اکثر رزمندگان کم سن و سال انجام می دادن، ایشون هم به هر صورت با دست کاری کپی شناسنامه کاری کرد که توی مرحله دوم آموزش اعزام به جبهه بشه. یکی دو بار رفت جبهه و برگشت. می اومد پیش من و با هم صحبت می کردیم، با هم شوخی می کردیم می گفتم ان شاءاله این سری که رفتی…، خوب این شوخی که قبلاً همه رزمنده ها باهم می کردن ایشون هم برادر بود هم رزمنده شاید اصلاً عرق رزمندگی اینها بیشتر از برادری بود تا اینکه ما یه روز می خواستیم بریم شهرستان، ایشون هم اومده بود پای مینی بوس با هم خداحافظی کردیم چیزی هم به عنوان یادبود دادیمش و رفت. من هیچ وقت همچنین احساسی بهم دست نمی داد حقیقتش نه حالا بخاطر اینکه شهید شده دارم می گم نه، همون روز یه احساس خاصی بهم دست داد و رفتیم مسافرت برگشتیم اینطور رفت جبهه. من خودم می رفتم جبهه و برمی گشتم. دوماه سه ماه می موندم بعد می اومدم یه هفته ده روز می موندم و بعد دوباره برمی گشتم تا اینکه در منطقه عملیاتی شوش دیدمش تا اونم با کاروان اومده گفتم که کجا می خواین برین گفت ما می خوایم بریم طرف شوش. ما داشتیم برمی گشتیم، توی منطقه ها نیروها زیاد جابجا می شدن بخاطر تاکتیک هایی که نیروهای نظامی ما داشتن. بعد گفتم این لباس مال کیه که تنت هست؟ گفت: مال عباس پوربهی گفتم ان شاءالله گیر خودم می یاد گفت ما برگردیم یعنی منظورش افقی بود گفتم که ان شاءالله لباسه گیر خودم میاد گفت می خوای تا همین حالا در بیارم بدمت؟ گفتم نه تو حالا برو برگشتی بده. خوب این گذشت. ما رفتیم به منطقه عملیاتی، مأموریتمون تقریباً می شه گفت تمام که نه، برای استراحت و مرخصی برگشتیم. عملیات محرم تموم شده بود گفتم که بچه ها کو فلانی از سید موسی بچه های همون محل سئوال کردم. از بچه ها که سئوال می کردم و سراغش رو می گرفتم جواب مستقیم بهم نمی دادن که کجاست.
یکی می گفت زخمی شده، یکی دیگه می گفت: گفته می مونم گذشت و ما توی خونه ی محله ی شیخ سعدون که بودیم توی خونه، خودم تک و تنها بودم چون مادرم اینها جای دیگه زندگی می کردن رفتم جاهای مختلف تماس گرفتم بعد فکرش کردم برم جبهه دنبالش بعد گفتم من کجا برم دنبالش بگردم اومدم از تعاون بوشهر شروع کردم تعاون سپاه بعد تعاون شیراز سئوال کردیم اطلاعات نداشت همینطور رفتیم تا رسیدیم البته نه یه روز و دو روز، یکساعت و دو ساعت، یه شب و دو شب. پشت تلفن نشسته بودم فقط کارم همین بود پیگیری بجای اینکه مثلاً حضور جسمی وارد کنم برای جبهه. نشستم تلفن می زدم و پیگیری می کردم تا اینکه ما رسیدیم به بیمارستان شهید بقایی، گفتن ترخیص شده گفتم کجا بردنش چطوری ترخیص شده؟گفت نمی دونم اطلاعات کامل و دقیق به آدم نمی دادن.ما مجبور شدیم چندین و چند بار بنیاد شهید اندیمشک گرفتیم، معراج الشهداء یاسوج می گرفتیم، دزفول می گرفتیم هرجا که سراغ داشتیم که می تونن اطلاعات به ما بدن، با اونها تماس گرفتیم.حدوداً بعد از ۱۰-۱۵روز که گذشت باز رسیدیم به نقطه اول یعنی هرطور شده ما دزفول و اندیمشک رو نباید فراموش کنیم. اینا بخاطر بمبارون هایی که می شد زیاد جابجا می شدند مثلاً هفتگی، یک ماه، دو ماه جاشون عوض می شد و چون جاشون عوض می شد، شماره تلفن هاشون معمولاً تغییر می کرد تا اینکه ما دزفول و اندیمشک هم زنگ زدیم، آخر کاری ما به بن بست رسیدیم بن بست ما این بود که شماره تلفنها عوض شده بود هرچی زنگ می زدم گوشی رو برنمیداشتند یا می گفتند اشتباه است. دیگه خودم هم خجالت می کشیدم وقت و بی وقت مزاحم مردم دارم می شم حالا درسته اون یه فرد محترمیه و به احترام خودش احترام ما هم می ذاره و چیزی نمی گه فقط می گه اشتباه ست ولی خوب ما باید رعایت حال مردم کنیم دیگه گذشت یکی دوشب همینطور توی خودم به قول خودمون می پلکیدم. یه شب تقریباً ساعت ۲نصف شب بود همینطوری به خودم گفتم ما یه شماره می گیریم و می گم شماره فلان جا رو می خوام. یه شماره رو گرفتم خانمی گوشی رو برداشت. خوب ما کلی عذر و پوزش و معذرت خواهی، گفتم که آقاتون بگید بیاد گفت شما؟ گفتم از فلان جا تماس می گیرم و خودمو معرفی کردم و شهرستان فلان تماس می گیرم و قصد مزاحمت ندارم گیر کردم می خوام کمکم بکنه. بعد دیگه آقاشون حالا خواب یا بیدار بود اومد کلی هم از اون عذرخواهی کردم، گفتم آقا شماره بنیاد شهید اندیمشک رو می خوام خب بنیاد شهید اندیمشک ما گرفتیم اونم بنده خدا مثل اینکه در حال استراحت بود کلی زنگ خورد تا گوشی رو برداشت گوشی که برداشت سلام وعلیک کردم و باز هم عذرخواهی کردم و گفتم من از شهرستان بوشهر تماس می گیرم قبلاً هم تماس گرفتم الان ۱۰-۱۵-۲۰ روزه فقط کار ما تماس گرفتن به این ور و اون ور شده شما یه جواب مثبت به ما ندادید همش می گید ترخیص شده آقا این کلمه ترخیص معنی داره ایشون مرخصی گرفت، می گن ترخیص، ایشون از بیمارستان مرخص می شه می گن ترخیص، ایشون مأموریت می ره… .نمی شه ایشون شاید اصلاً زخمی و جابجا شده خوب کجا بردینش و توی آمار مجروحین نگاه کنین ببینین کجا رفته؟ نگاه کرد منم گوشی دستم بود و قطع نمی کردم. گفت آقا اسمش نیست گفتم اسمش توی مجروحین نیست؟ گفت نه گفتم یه لطفی کن توی آمار شهداء نگاه کن حالا نمی دونم بخاطر خلوتی شب بود، صدای برگ زدن حتی دفترهم از یه طرف به گوش ما می رسید وقتی گفتم توی آمارشهداء نگاه کن فکر کنم دوتا سه تا برگ که زد یه دفعه گفت شما چکارش هستید؟ گفتم من برادرش هستم گفت از کجا زنگ می زنید؟ گفتم از بوشهر .برادرشم اسمم هم فلانیه اینم مشخصات خودشه. بعد گفت که شهید شده گفتم خدا را شکرخیلی ممنون .هیچ نگفتم و اومدم خونه مادرم اینا اونجا که خودم تنها بودم، اومدم خونه مادرم اینا کریم هم اومده بود پیش خودم زندگی می کرد یه اتاق کوچیکی داشتیم معمولاً برای خوابیدنمی رفتیم اونجا.به کریم گفتم: کریم تماس گرفتم، مجید رفته هرچی باشه عاطفه برادری تأثیر می گذاره یه خورده خلاصه ناراحت شدیم و مسئله رو لو ندادیم تا صبح که شد یه دفعه مادرم اومد توی حیاط نشست گفت که دیشب خواب دیدم مجید یه لباس سفید قشنگی تنش هست منم طبق شوخی های همیشگی گفتم خب اون شهید شده اما با همون روحیه باز همیشگی و ناراحتی نشون ندادم هی تکرار کرد. به خانمم گفتم اگه به کسی نمی گی تا من یه حرفی بزنم. چون می فهمی که وقتی من می گم نباید این کارو کنی توی خونه، حساب می بردن که نباید انجام بدن.گفت نمی گم گفتم هرحرفی باشه؟ گفت هرچی باشه.گفتم مجید شهید شده گفت: آ… گفتم ساکت باش هیچی نگو. خواهر کوچیکی داشتم و کشیدم کنار و گفتم مجید دستش شکسته توی جبهه بعد گفتم هیچی نگو حالا زوده مگه دست شکستن چیه؟گفت دیگه چیزیش نیست؟ گفتم پاش هم شکسته گفت خوب بگو دست و پاش خورد شده گفتم باشه دست و پاش خورد بشه که خوبه. تو الان هیچ نگو یکمی آمادش کردم که دیگه اگه یه وقتی خبری بالاتر ازاین بشنوه، زیاد تأثیری روش نگذاره.رفتم توی حیاط دیدم مادرم نشسته گفتم ها نشستی هنوز، گفتم مجید رفت شهید شد گفت: نه. دیدم نمی خواد قلباً بپذیره به زبون می گه مجید رو لباس سفید دیدم ولی مثل اینکه دل نمی پذیره برای شهادت بهش گفتم بله شهید شده گفت: شهید شده؟ کی گفته؟ گفتم بله من دارم بهت می گم منکه نمی خوام بهت دروغ بگم گفت خوب بگذار حداقل دوتا همسایه بیان پیشم بشینن حالا من دیگه به قولاًناراحتم. خونه شهید راضی هم بغل دستمون بود رفتم به بابای شهید راضی گفتم: به مامان صادق بگو بیاد بره پیش مادر ما بشینه مجید شهید شده گفت راست می گی؟ گفتم به خدا. دیگه گذشت فردا صبحش رفتم بنیاد شهید. اونموقع آقای شیخ حسن بحرانی بود و یه بنده خدایی بنام آقای زارع گفتیم آقا جریان اینطوریه اینا کی می خوان شهید رو بیارن. دیگه گذشت تا جمعه، جمعه بعدازظهر بودکه گفتن شهید آوردن من خودم دنبال این قضیه بودم وبه هرصورت پیگیری می کردم که بله شهید داخل سردخونه بوشهره فردا صبحش رفتم بنیاد شهید گفتم کی می خواین تشیع کنید؟ گفتن: کی؟ گفتم شهید فلانی. اول می خواست رد کنه بگه نه درست نیست گفتم بابا من برادرشم، شایعه برای برادر خودم نمی کنم که. گفت برای خانوادش نگو گفتم من خانوادش هستم، برادرشم، به مادرش هم گفتم. گفت: گفتن که پنج شنبه گفتم الان شنبه ست ما از ۲۰روز پیش خبرشهادتش فهمیدیم گفت: نه پنج شنبه چون یه چندتا شهید که بیارن باهم تشیع می کنن. دیگه ما با برادر بزرگم تماس گرفتیم به خواهرم اینا هم اطلاع دادیم که جمع بشن و حداقل آمادگی داشته باشن. به هر صورت یکی دو روز بخاطر پافشاری ما زودتر، شهید بی گناه بود،شهید شجاعی بود، سه چهار تا بودن دیگه مادیدیم بعضی از خانواده های شهداء واقعاً بچشون خیلی دوست داشتن بخاطر همین مسئله یه مرتبه صدا بلند می کردن و ابراز ناراحتی می کردن ما گفتیم خوب توی جمعیت این مسائل پیش نیاد گفتیم که ما باآرامش ببریمش قبرستون اونجا نگاش می کنیم هرکی هر صحبتی هر حرفی داره می زنه بعد دیگه بعدازظهر هم ببرن دفنش کنن دیگه ما صبح رفتیم قبرستون من بودم برادر بزرگم بود خانوادم بودن حاج عنایت سنجیده بود همه دور هم جمع بودیم و بردیمش قبرستون و روش هم باز کردیم دیدیم و بوسیدیم، وداع که نمی شه بگی با شهید وداع کردیم دیگه بیعت کردیم باهاش به هر صورت حرف دلمون باهاش زدیم .
-حاج آقا ببخشید خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید چطور بود؟
برادر شهید: شهید تا اونجایی که حالا جای تعریف نباشه بعضی جاها می گن فلانی تا بودش قدرش ندونستیم وقتی رقت تعریفش می کنن. مانه، حقیقت داریم می گیم چون ما اگر بطور جداگانه از تک تک افراد خانواده ی ما سئوال کنید یا همین جمله ی ما رو می گن یا مشابه آن. شهید از نظر اخلاقی خیلی مهربون بود و مخصوصاً احساس لطافت و مهربونیش نسبت به مادرم بیشتر از همه بود.
-فرزند کوچک خانواده بود؟
برادر شهید: دو نفر بعد از اون هستن، خواهرم و برادر کوچکترم بعد از اون هم هستند. یعنی مثلاً وقتی صحبت می شد می گفت ننه من خودم می رم کار می کنم و خودم خرجت می دم ننه تو ناراحت نباش در صورتیکه ما بزرگتر بودیم ما باید احساس مسئولیت می کردیم نه اینکه خدای نخواسته ما بد و بیراه می گفتیم یا تندی می کردیم نه. اون بیشتر از ما احساس لطافت و مهربونی می کرد. توی خونه مخصوصاًبه خانم من و به خانواده من. یه چیز کوچیکی که گیرش می اومد می گفت زن داداش بیا این برای تو اتفاقاً سری آخری برگشته بود، به چفیه های سفید خالص بود خیلی هم لطیف و نرم بود . دور سرش پیچوند روزی که خواست بازبره گفت زن داداش گفت بله بهش گفت بیا این برای صورت بچه ات مثل ململ می مونه برای بچه ات نسبت به همه مهربون بود سنی به اون صورت نداشت که ما مثلاً بگیم خدای نکرده خشونتی از ودش نشون داده باشه،بدرفتاری نشون داده باشه. ۱۳-۱۴ سال سنی نیست که بگیم بد بوده. ما اگه بد بودیم چون سنمون بالا بود،عصبانی می شدیم، توهین می کردیم ولی ایشون سنش به اون حد نرسیده بود که بخواد ما ازش ناراضی باشیم.
-حاج آقا چندبار اعزام شد؟
برادرشهید: سه بار اعزام شد، بار اولش موافقت نکردند، بازگشت رفت آموزش دید،یه بار هم رفت اصفهان آموزش دید، بار دوم دیگه رفت جبهه.
-روحش شاد و یادش گرامی باشه. صحبت خاص دیگه ای ندارید؟
برادر شهید: شهداء صحبت خاص خودشون کردن دیگه ما باید دنباله رو و پیرو باشیم. این فقط گفتن پیرو راه شهید ملاک نیست که فقط بگیم ما پیرو راه شهداء هستیم. ما باید عمل کنیم. راهنما جلوی پای ماست. شهید در یک جمله ای کوتاه می یاد حرفشو می زنه برای مثال حالا ما شهدای زیادی داریم که روح همشون ان شاءاله شاد و با اباعبداله محشور بشن، وصیتنامه های بزرگ و به هر صورت مکتبی آماده کردند. اینا حالا بگیم سطح سوادشون بالا بوده خدمت شما که عرض کنم،آمادگی قبلی داشتند برای نوشتن، سنشون بالا بوده، شهید ۱۳-۱۴ ساله دیگه خیلی نمی تونه اون ادبیات نوشتاری بکار ببره. توی یه جمله مثلاً گفته دعا برای امام، نماز جمعه و دعای کمیل. ما تک تک اینا اگه بخوایم بررسی کنیم وقتی صحبت از نمازجمعه می کنه این نیست که فقط ما بریم دورکعت نماز بخونیم و برگردیم خونه، این پیام داره شهید وقتیکه می گه برو نمازجمعه یعنی پیام، پیام بزرگ. ما از بیرون که به نمازجمعه نگاه می کنیم، می بینیم این نمازجمعه عبادی-سیاسیه. وقتی صحبت از دعای کمیل یعنی ولایمکن الفرار، یعنی یا من اسمه… یعنی ما پیرو به این مسائل باشیم. ما فقط می یاییم می گیم شهیدمون گفته بیا برو نمازجمعه. می ریم دو رکعت نماز جمعه می خونیم و برمی گردیم آیا تغییر هم درونمون ایجاد شده؟ آیا تفکری هم در این رابطه کردیم، فکری هم کردیم، تأملی هم داشتیم؟ همین سه کلمه ای که گفته: نمازجمعه، دعای کمیل و دعا برای امام یعنی چه؟ مگه امام رهبر نبود، مگه امام ولی فقیه نبود؟این خودش پیام داره یعنی شما باید دوستدار ولایت فقیه باشید، دوستدار رهبری باشید، پیرو رهبری باشید. اگر شما دوستدار و پیرو رهبر بودید آسیب نمی بینید در غیر این صورت شما شکست خورده خواهید بود.ما تک تک این کلمات اگه بخوایم بشکافیم خیلی حرف داره. حالا به هرصورت چون می گم که بدون آمادگی قبلی شما اقدام به حرف از شما کردید، ما صددرصد شاید قاطی صحبت کرده باشیم یا کامل صحبت نکرده باشیم
-دست شما دردنکنه نه خوب هم صحبت کردید. ان شاءاله که روح شهید شاد باشه.به روح بزرگ شهیدان خصوصاً این شهید بزرگوار صلوات بفرستید.