پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / عبدالمجید بارونی / متن / از نگاه دیگران / مصاحبه با مادر شهید

در خدمت مادر شهید عبدالمجید بارونی هستیم. مادر لطفاً در خصوص فرزند عزیزتون خصوصیات اخلاقی،رفتاری،زمان تحصیلش و اینکه به جبهه رفت و اینکه به شهادت رسید لطفاً برامون توضیح بفرمایید.

DSC005382


 بسم الله الرحمن الرحیم

درود به روان پاک امام امت و سلام بر شهیدان ان شاءاله بحق محمد آخرالزمان هرچی اونا خاک بکنن عمر شما باشه که زحمت می کشین، فعالیت می کنین، زنده باشید. مجید به خدا از اول که دنیا اومد، یک و سال و نیمش که شد پدرش رحمت خدا رفت بعد خیلی بچه زبر و زرنگی بود. می رفت مغازه دامادم حاج یوسف پیک نیک پر می کرد بعد از مدرسه از راه مدرسه می آورد می گفت غصه نخور من خودم کار می کنم نونت می دم همون موقع که بزرگ شد و بچه ها جبهه بودن گفت می خوام برم جبهه گفتم ببین مادر بذار این دوسه تا جبهه هستن تو نرو گفت که مگه من اهل کوفه هستم که امام رو تنها بذارم. گفت می خوای اجنبی بیاد به ایران تجاوز کنه؟ گفتم تو که رفتی دیگه صدام رو می کشی؟ یعنی دیگه صدام نمی یاد؟خلاصه خوب بود بچه بدبختی بود، بچه زرنگی بود. رساله امام داشت البته طایفه هامون قبل از انقلاب می اومدن و می رفتن اعلامیه می دادن و پخش می کردن اینهم رساله امام داشت یه وقتی موضوع زن ها شد گفت ننه تو چرا نماز نمی خونی؟ گفتم بچه چکار به این چیزها داری؟ گفت نه من می دونم تو باید بعد از پنج روز نماز بخونی همینطور شوخی کردم گفتم تو می خونی جای من. گفت نه من باید بگم تو چرا نماز نمی خونی؟ گفتم بچه تو چکار داری؟ گذشت و موقعی که بچه ها همه جبهه بودن می خواست بره جبهه، هر روز شناسنامش توی جیبش بود و می رفت و برمی گردوندنش. می گفتند برو درست بخون برو امتحان بده خلاصه می اومد یه دو روز می موند دوباره می رفت. موقعی که دیگه رفت، من شیراز بودم دخترم بخاطر اینکه مریض بود رفتم شیراز پیش دخترم. مجید زنگ زد و گفت بیا می خوام ببینمت وظیفه فرزندی رو انجام ندادم. حالا می خوام وظیفه فرزندی رو انجام بدم. می خوام ببینمت گفتم همین که من اومدم وظیفه فرزندیت انجام می دی؟ گفت بله کار می کنم نونت می دم تو غصه نخور. دخترم رحمت خدا رفت مجید اومد بوشهر بچه ی راضی شهید شده بود زنگ زدم گفت که ناصر راضی شهید شده من می خوام برم، ماه محرمه می خوام برم برسم و بیا. ما اومدیم تا مجید رفته بعدش هم که رفت و شهید شده بود این بچه ها از جبهه اومدن گفتم کو مجید؟ رحیم گفت که تا اذان صبح می یاد و می رسه. گفتم ننه دروغم نگی ها مجید گناه داره یتیمی بزرگش کردم و خیلی زحمت کشیدم تا اینها همه بزرگ کردم شب ساعت ۴ با چراغ توری اونموقع زحمت کشیدم و حالا هم خوشحالم بچه هام به جایی رسیدند. رساله امام می خوند و مسئله برام می گفت. ۱۴سالش بود که اوضاع جبهه و جنگ شد دیگه همینطور این شناسنامه ای توی جیبش بود می گفتن سنت کوچیکه می اومد و می رفت تا موقعی که دیگه ۱۴سالش شد که رفت جبهه و ۱۱ماهی رفت. خیلی جبهه می رفت و می اومد. ردش می کردند می گفتند برو درست بخون بعد دیگه ۱۱ماهی موند بعد یه سفری اومد. سفر دومی که اومده بود همراه شهید راضی بود ما از شیراز که اومدیم که ببینیمش تا رفته. بعد هم که رفت طولی نکشید اولای محرم بود این بچه ها اومدن گفتم مجید رو نیاوردین؟ گفت مجید تا اذان صبح می یاد. تا آوردنش با هلی کوپتر نیروگاست. گریه و زاری کردم گفتن نه دستش زخمی شده می خوایم صبح ببریمش اندیمشک. تو ناراحت نباش خلاصه هرچی امر خدا بود، شد

-شبی که شهید شده بود مثل اینکه شما یه خوابی دیده بودیداون خواب رو تعریف کنید.

مادر شهید: خواب دیدم خونه آقای فاطمی توی ششم بهمن بود. کار می کردم هم خیاطی هم اصلاح می کردم. بچه هام یتیم هستن یکی منت سرشون نگذاشته باشه همشون هم با درستی نگه می داشتم لباسشون،غذاشون. همیشه می رفتم اونجا. یه شب خواب دیدم تا اونجام دیدم یه اسبی از راه اومد اسب سفیدی بود به زن آقای فاطمی گفتم بی بی یه اسبی از کوچه اومده یکی سوارشه نمی دونم حضرت علی اکبر(ع)هست یا ابوالفضل عباس(ع) سوارشه موهاش کمی پیدا بود بی بی گفت نمی بینم گفتم چرا من دارم می بینم هی بلند می شه و دو دستش بلند می کنه و می یاره پایین دیگه گذشت و بعد از چند روزاخبار مجید فهمیدم موقعی که شهید شد بچه رحیم توی شکم مادرش بود برای همین هیچی بهش نگفتم شکم اولش بود. یه شب خواب دیدم مجید اومده و یه بچه لخت رو بهم داد و گفت بله این بچه رحیمه خلاصه گفت اگه این رو گرفتی می برمت زینبیه(س). گفتم ننه بچه ی مردمه لخته. بعد بیدار شدم یه شب دیگه باز اومد توی خوابم رفت روبروی انباری توی حیاط نون توی دستش بود یه زنی روبنده روی صورتش بود گفت مجید چه داری گفت نون برای مادرم آوردم.من اصلاح می کردم،خیاطی می کردم اما خدا شکر نگذاشتم گرسنه یا لخت باشن فردا شبش دوباره خواب دیدم گفت ننه گفتم بله گفت بیا بریم گفتم کجا؟ گفت تو بیا همراه من، منیه جای خوبی می خوام نشونت بدم. ما رفتیم همراهش رسیدیم تنگ بل حیاط دیدیم یه چیزی وسط تنگ بل حیاطه می ری بالا گفت این رو می بینی؟ گفتم بله برای چی؟ گفت: اینجا زینبیه(س) هست خونه ماست. خنده کردم در عالم خواب گفتم تو خونه داری؟ گفت خوب زینبیه اینجاست.منو برد. صبح آقای جاویدی زنگ زد گفت سوریه می ری؟ گفتم من از خدامه بله چرا نرم؟ خلاصه رفتیم اسم نوشتیم. اسمها رو خوندن، اسم عباس صفوی در نیومد اسم مجید سومین نفر در اومد اینقدر گریه کردیم گفتیم که نه این برای تو یه دفعه دیگه ما می ریم.خودم دخترم هم بود. دوباره شب اومد توی خوابم گفت که خانم صفوی رو ببرم زینبیه(س). گفتم خانم صفوی رو تو می خوای ببری زینبیه؟ گفت بله. خلاصه سرت درد می یارم.ما زینبیه هم رفتیم زن صفادوست اون حامله بود سر بچه ای که گفتن مرده، گفته من نمی تونم بیام خانم صفوی اومد. همونجایی که نشسته بودیم دم نیزارها سیدعباس اومد، اونجایی که ناهار می خوردیم یه وری نشسته بود زدم زیر گریه دخترم گفت که خانم صفوی می دونی؟ گفت که بله خودم هم دارم از حال رفته. انگار کریمه یا سیدعباسه گفتم سیدعباسه رفتم نگاش کردم تا خودش نیست بعد یه شب اومد توی خوابم گفت تو دلت می خواد بری امام حسین(ع)؟ گفتم ننه همه آرزو دارن بله ولی پول ندارم گفت پول نداری؟گفتم نه گفت:خودم می دمت گفتم تو از کجا می یاری که می خوای به من بدی؟ گفت: جور می کنم فردا اومدیم پول هم نداشتیم هرچی در می آوردم خرج می کردم دیگه ۵۰۰تومن از بنیاد شهید وام گرفتم کربلا هم رفتم توی خوابام می اومد ولی اولش که اون خواب رو دیدم هنوز شهید نشده بود که دیگه بعدش خبرش رو آوردن که توی خواب می گفتم: نمی دونم این علی اکبر(ع) سوار اسبه یا ابوالفضل عباس(ع) هست.

-کی به شما خبر داد؟

مادر شهید: بچه ها شب اومدن اینجا جبهه بودن، دوتاشون اومدن. من دیدم اینا رفتن و نیومدن. زن رحیم هم تازه ۵-۶ماهی بود که ازدواج کرده بود توی خونمون اومده بود گفتم زن دایی اینا رفتن و نیومدن او فهمیده بود گفتم تو یه چیزیت هست گفت نه به خدا گفت مجید دستش زخمی شده گفتم خوب دستش در راه خدا هست من خودم گفتم امام بیاد من دو تا بچه هام بره هیچ اشکالی نداره. خیلی علاقه با امام داشتم و دارم. گفت بچه ها گفتن صبح می خوایم بریم اندیمشک پیش مجید. صبح کریم اومد گفت نمازت رو بخون و بخواب گفتم ننه خوابم نمی بره ننه چته؟ گفت:هیچی رفتیم خونه دوستامون بعد رفتیم سپاه که ماشین بیاریم و بریم اندیمشک. موقعیکه مجید با شهید راضی اومده بود یه عکس گرفته بود تا این عکس پشت عکس هاست کریم اومده برداره گفتم بردار شرمت نشه. بچم رفته؟ گفت نه می خوام کلید موتورسیکل رو بردارم گفتم نه تو کلید موتورسیکلت اینجا نیست. عکس رو بردار شرمت نیاد دیگه کریم که اینطور گفت،ما اومدیم در کوچه تا خدا بیامرزدش خسرو خسرویان ایستاده گریه می کنه طبق آوردن و کوچه شلوغه،اتوبوس بچم گرفته و تمام طایفه ها از کازرون آورده ایستادن از صبح،شب قبل هم شام درست کردم گفتم بچه ها می یان بخورن ولی نیومدن گفتن مجید هم تا یک میاد.دیگه صبح کریم که اومد فهمیدم چی شده. گفتم کریم شرمت نیاد بردار من در راه خدا دادم شما سلامت باشید. وقتیکه به مجید می گفتم اون دوتا جبهه هستن می گفت من کاری به اونا ندارم هرکی سهم خودش باید انجام بده، وظیفه خودش باید انجام بده .

-دستت درد نکنه روحش شاد باشه.

مادر شهید:زنده باشید ان شاءاله هرچی خاک اونهاست عمر زیر پای شما باشه.عمر آقای خامنه ای باشه بحق محمد(ص) دشمن از بین بره و اینهایی هم که با دین ندارن خدا به راه راست هدایتشون کنه.

[بازگشت]