پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / سیداصغر حسینی / متن / خاطرات خانواده / از زبان همسر

 از زبان همسر برادر ايشان حبيبه ساجدي

چند روزي بعد از شهادت يکي از دوستانم و همرزمان اين شهيد به نام باقر سليماني ،براي ديدار از شهداء و اموات به همراه تعدادي از اعضاي خانواده و هم چنين اين شهيد بزرگوار به امام زاده علي رفتيم . در آنجا پس از خواندن فاتحه ،به صورت اتفاقي ، من و سيد اصغر در منار قبر باقر سليماني ايستاديم . اين سيد عزيز ،پس از تعريف و تمجيد هاي بسياري که از دلاوريهاي شهيد باقر سليماني انجام داد گفت : سعادتمند کسي است که شهيد شود و در کنار باقر سليماني قرار گيرد و من از خدا مي خواهم که آن شهيد من باشم . من به او گفتم که برادر اين حرف خا را نزن . اميدوارم که اين جنگ به زودي تمام شود و شما به خانه تان برکرديد و ..... بالاخره پس از خواندن فاتحه همگي به خانه برگشتيم . مرخصي چند روزه ايشان تمام شد و دوباره به جبهه مراجعت کردند . من صحبت هاي آن روز شهيد را فراموش کردم و آنرا زياد جدي نگرفتيم .اما يکي دو هفته بعد خبر دادند که ايشان در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيده است و چند روز بعد هم پيکر پاکش را به خانه آورده و پس از تشييع در کنار قبر باقر سليماني به خاک سپردند . من آن زمان فهميدم که چقدر اين عزيزان و اين شهدا در پيش خداي خود ، عزت و احترام دارند که هر چه از او بخواهند فوراً به آن مي رسند . هم اکنون شهيد سيد اصغر حسيني و شهيد باقر سليماني و ديگر شهدا با از دست دادن جان خود چيزي را بدست آورده اند که برترين نعمتهاست و آن رضايت و خشنودي خداوند است و از آنها مي خواهم که براي ما هم دعا کنند . روزي که اين سيد بزرگوار به شهادت رسيده بود و همرزمانش خبر شهادت او را آورده بودند ، چون رسم بر اين بود که خبر شهادت فرزند را به خانواده اش نمي دادند و به يکي از نزديکان مي گفتند تا موضوع را به خانواده شهيد اطلاع دهد . بنابراين ، اين خبر را به پدر من (مرحوم حاج سيد مهدي ساجدي) دادند تا او به خانواده شهيد اطلاع دهد . وقتي پدر من ، موضوع را به هر ترتيبي که بود بالاخره به پدر شهيد (مرحوم حاج سيد حسين حسيني ) گفت ، مرحوم حاج سيد حسين ناراحت شد و مقداري اشک مي ريزد اما مثل اينکه يک نفر ديگر ، قبلاً خبر شهادت پسرش را به او اطلاع داده است . پدرم کمي تعجب مي کند ، اما پدر شهيد برايش تعريف مي کند که مادر سيد اصغر ديشب خواب ديده است که سد اصغر شهيد شده است . بعد از آن هر دو پيش مادر شهيد مي روند و قبل از اينکه خبر شهادت پسرش را به او اطلاع دهند ، پدرم از احوال او مي پرسد و بعد از جبهه و جنگ صحبت مي کند و در آخر درباره سيد اصغر صحبت مي کند و از مادر سيذ اصغر مي پرسد که آيا از او خبر هم داريد ؟ مادر شهيد مي گويد که سيد راستش را بخواهي ديشب خوابش را ديدم . پدرم از او مي خواهد تا خوابش را تعريف کند . او شروع به تعريف کردن مي کند و مي گويد که خواب ديدم ، گلوله اي به پيشاني سيد اصغر خورده است و از جاي گلوله خون بيرون مي آيد و سيد اصغر با دستش خون پيشانيش را جمع مي کند و بر سينه من مي پاشد . آنگاه پدرم مي گويد اگر خوابت واقعيت پيدا کند ناراحت مي شوي ؟ مادر شهيد مي گويد ، آقا سيد مي دانم که سيد اصغر شهيد شده است ، چون هر اتفاقي که براي بچه هايم بيفتد من فوراًدر خواب متوجه مي شوم و حالا هم مطمئن هستم که سيد اصغر به شهادت رسيده است . بعد از آن پدرم خبر شهادت سيد اصغر را به مادرش مي گويد . مادر شهيد ناراحت شده و اشک مي ريزد . بعد از يکي دو روز که پيکر شهيد را آوردند متوجه شدند که ايشان بر اثر گلوله اي که پيشانيش برخورد کرده است به شهادت رسيده است . واقعاً رابطه ميان اين مادر و فرزند ، رايطه اي معنوي و الهي بوده است که اين چنين ، شهادت فرزند بر روي مادر تأثير گذاشته است .

[بازگشت]