|
مدتي بود که با هم در جبهه بوديم ، او در بهداري رزمي بود و من در گردان ولي زياد همديگر را مي ديدم . اين اواخر چهره اش گل انداخته بود و بسيار فراوان خوب شده بود و ننوراني شده بود . بعد از ظهر يکي از روز ها او را ديدم بسيار نگران وناراحت بود . مي گفت : که از ترس خدا واز دست گناهان گذشته شب و روز خواب ندارم . با هم به نماز خانه رفتيم ، چه نمازي مي خواند . شهيد الحق ساخته شده بود انگار همان روايت که مي گويند يکي از علما وقتي نماز مي خواند در و ديوار و اشياء موجود با او رکوع و سجود مي کردند .شهيدآنقدر از دست گناهان گذشته پشيمان و ناراحت بودکه مي گفت حاضرم از اول بچه شوم و بزرگ شوم تا هيچ گناهي مرتکب نشوم . او مي گفت خداي بزرگ را شناخته ام اميدوارم که خطا هايم را ببخشد و مرا بپذيرد . اين حالات معنوي ادامه داشت تا اينکه دل به دلدار رسيد و عاشق به معشوق رسيد .