پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / مرتضی صالحی / متن / خاطرات خانواده / خاطره اي از مادر شهيد

يادم مي آيد که يک روز مرتضي به بالاي نخلي در خانه رفت ، صداي تير مي آمد من گفتم بيا پايين نکند تيري به تو بخورد ، مرتضي با خنده و دلي خوش گفت : دوست دارم که به جبهه بروم و تيري بخورم و شهيد بشوم و بر روي من گل بريزند و روي دوش مردم باشم و مردم بگويند اين گل پرپر از کجا آمده ، از سفر کرببلا آمده .

يادم هست که فرمانده شهيد از بوشهر به خانه ما آمد و ايشان را به خانه خودمان که خانه اي کوچک و قديمي بود واز خشت و گل ساخته شده و سقف آن از چوب درخت خرما بود  برديم ، در جبهه به مرتضي مي گفتند که تو از خانواده ثروتمندي هستي درحالي که چنين نبود .  مرتضي مي گفت مادر ، در جبهه آنگونه در مورد زندگي ما صحبت مي کنند و الان زندگي ما اينگونه است . براي دومين بار که به جبهه رفت مي گفت هر چه که پول بدست آورده ام مي خواهم به بيت المال بدهم . يک شب فرمانده و يکي از دوستان شهيد به نام اسماعيل احمدي که در جبهه بودند به سنگر مرتضي سري مي زنند ، نزديک سنگر که مي شوند مشاهده مي کنند که پيرمردي دارد ناله و گريه مي کند ، رفيقانش نيز گريه مي کنند . فرمانده گفت چه خبر شده رفيقان گفتند : مرتضي اين پيرمرد را در جبهه خيلي احترام مي گذاشت و الان مرتضي شهيد شده است و به اين خاطر عزاداري مي کند . فرمانده مي گويد ايشان را کجا برده اند ، آنها مي گويند به کازرون برده اند . فرمانده با دوست شهيد به کازرون براي تشييع جنازه شهيد مي آيند و شهيد را در گلزار شهداي خشت به خاک ميسپارند
[بازگشت]