شخصيت ها / شهدا / محمدجواد عزلت / متن / خاطرات دوستان / خاطرات دکتر حسن اعتمادزاده از شهید محمدجواد عزلت
هر دومان ورودي سال پنجاه وهفت دانشكده
پزشكي بودیم .آن سال كه ما وارد دانشگاه شديم بلافاصله موضوع سیزده آبان
پيش آمد و دانشكده تعطيل شد. محمدجواد آدم پرحرفی نبود كه در هر مسألهاي
بخواهد خود را مطرح كند و جلو بياندازد. بسيار آرام و متفكر بود و سنجيده
كار می کرد و به اين دليل شايد ابتداي حضورش در دانشکده را به خاطرنداشته
باشم. اما پس از اينكه انقلاب پيروزشد در شكلگيري انجمن اسلامي كه به
كانون فعاليت اسلامي دانشكده پزشكي معروف بود آمد. او را كمكم شناختم. ضلع
جنوبي راهروي دانشكده كانون فعاليتها بود به ترتيب دفتر مجاهدين خلق و
چريك هاي فدايي و... قرار داشت، هركدام كه انشعاب مي كردند يك اتاق
ميگرفتند. کتابخانه ته سالن هم بين بچههاي مسلمان مشترك بود. يك تعاوني
هم در اختيار گروههاي چپ بود. مهر پنجاه و هشت بيشتر با هم آشنا شديم. در
آن سال هفده نفر از بچههای انجمن اسلامي عضو نيروهاي سفارت شدند و
دانشكده تقريبا خالي شد. سه جا محل فعاليت بچههاي مسلمان بود. اولی همان
انجمن اسلامي بودكه آقاي دكترصداقت در آنجا بود. ايشان بنا بردلايلي وقتي
سفارت تسخير شددر تهران نبودند وقتي كه برگشتند دانشكده خالي شده بود و به
همين دليل تصميم گرفت كارهاي دانشكده و انجمن را انجام دهد. او خطاط خوبي
بود. و تمام اطلاعيهها را مي نوشت و تماس با دوستان در لانه جاسوسي را
ایشان انجام ميداد. با موتور گازي اش هر روز صبح به لانه ميرفت و ميآمد.
دومی سلف سرويس دانشكده بود که من آن جا را دست گرفتم و با كمك يك سري از
بچههاي سال قبل جايي را درست كرديم که بتوانیم راحت تر به کارهایمان
برسیم سلف جای خوبی بود چون بیشتر بچه ها به آن جا می آمدند و جاي سوم
ساختمانهای اطراف دانشگاه بود كه بيشتر بچههاي پنجاه و هشتی ميآمدند و
آقاي دكتر صدر با دكتر غريب دوست و دكتر جمشيدي آن را ترتيب داده بود. به
جاي اينكه شب ها به خانه برود بچههای انجمن را دور خود جمع كرده بودند و
کارها را مدیریت می کرد. جاي سوم محوريت پيدا كرده بود و بچهها بیشتر آن
جا بودند. ساعت چهار صبح برای خرید ميوه و برنج و سبزيجات سلف دانشکده از
خوابگاه كه در اميرآباد بود به ميدان گمرك ميرفتيم و هفتو نيم صبح بار را
خالي ميكرديم. محمدجواد هميشه و در همه کارها كمك ميكرد. بسيار نجيب و
چشم پاك بود و هميشه سرش را پايين مي انداخت و در صحبت کردن آرامش خاصي
داشت. ما تعاوني اسلامي را بیست و دو بهمن سال پنجاه و هشت در جواب تعاوني
بچههاي چپ راه انداختيم. همان سال فعاليتها به انقلاب فرهنگي و تعطيلي
دانشگاهها منجر شد. عدهاي سمت جهاد، گروهي جذب مدرسه شهيد مطهري، برخی
سمت كارهاي آموزشي و يا امدادي و بيشتر خانم ها به بيمارستان شهيد مصطفي
خميني رفتند. هنوز سپاه به آن معنا شكل و شمايلي براي انجام كارهاي پزشكي
نداشت. درهفتم خرداد پنجاه و نه يك گروه بیست نفره دانشجویی با محمدجواد
تشکیل دادیم و جذب سپاه شديم و برای گذراندن دوره آموزشي به پادگان امام
حسين (علیه السلام) رفتیم. حدود بیست وپنج روز آنجا بوديم و مسئول آموزش ما
آقای ماشاء الله ملا شريف بود كه ابتداي جنگ با دو برادرش شهید شدند.
ايشان یک روز براي بچهها احاديثي از پیامبر (ص) در مورد جنگ بیان کردند که
حضرت رسول (ص) وقتي به جنگ ميرفتند موهاي خود را ميزدند. ما به نام
گردان دانشجويان معروف بوديم.یکی از بچه ها به نام امان الله ميرزايي که از
دانشجويان دانشكده افسري بود موهای سرش را زد بعد از او محمد جواد این کار
را کرد.کم کم همه بیست نفر کچل کردیم و به گردان كچلها معروف شدیم. البته
به لحاظ بهداشتی بد نبود که مقداري از پوستهاي اضافه سرمان بریزد. دوره
كه تمام شد براي جذب و کار تحقیقاتی به سپاه تهران رفتيم و آن مدت که مشغول
کار بودیم با شخصيت محمد جواد بیشتر آشنا شدم. کمحرف ولي پركار با نظم و
تدبير و قدرت بدني خوبي هم داشت.
تیرماه توسط سپاه تقسيم شديم و بچه ها به جاهای مختلف منتقل شدند .من و
محمد با دوازده نفر از بچه ها برای کار اداری و تحقیقات ماندیم و شبها در
همان اتاق کوچک کارمان با هم می خوابیدیم. یادم هست جایمان آن قدر تنگ بود
که اگر پای کسی بلندتر بود باید روی صندلی می گذاشت.كار تحقيقات در پانزدهم
مرداد تمام شد و چون غرب كشور به نيرو نیاز داشت من به غرب رفتم چون كار
زياد بود به دوستان خبر دادیم و همه آمدند. آن زمان سپاه تقسيمبندي
منطقهاي داشت و منطقه هفت ايلام، كردستان، كرمانشاه، منطقه كردنشين
آذربايجان غربي و همدان را شامل ميشد. محمدجواد هم به كردستان آمد؛ به ياد
ندارم چيزي را براي خودش خواسته باشد. در كمككردن وکار كردن بيمزد ومنت
هميشه نفر اول بود و نفر آخر در چيزي خواستن و گرفتن. با شروع جنگ تحمیلی
در شهریور سال پنجاه و نه هركس هرجا كه بود حداكثر با فاصله بیست و چهار
ساعتی خود را به منطقه رساند.شدت حملات آن قدر زیاد بود که در عرض سه يا
چهار روز بيشتر از سه ساعت نمی خوابيدیم. يك باره وضعيت فوقالعادهاي
اعلام كردند و گفتند بايد هرچه زودتر منطقه را ترك كنيد. من آن قدر خسته
بودم که نمی توانستم تعادل خود را حفظ کنم و بلند شوم. گفتم براي من مهمات،
اسلحه و نارنجك ونفت بگذاريد تا در پایان اين جا را آتش بزنم. بعد معلوم
شد وضعیت عادی بوده و اشتباها فوق العاده اعلام شده بود. آن سال زمستان
سردي داشتیم و بچه ها گروهی را براي كارهاي امداد، نجات و پشتيباني تشکیل
داده بودند. سردار فتحيان جزء مديريت و بقيه بچهها هم براي كمك آماده
بودند. محمد هم در همه جا حضوری فعال داشت نخ و سوزن خياطي را در علاء
الدين يا والوري می جوشاند و با آن زخم بچهها را بخیه می زد.