شخصيت ها / شهدا / غلامرضا حکمتی / متن / دستنوشته / خاطران خودنوشت شهید غلامرضا حکمتی
در تاريخ 17/بهمن/1361 برای اعزام
مجدد به جبهه و به قصد گرفتن حکم مأموريت برای غرب با يکی از برادران به
نام صدرالله فرجامی نژاد به بسيج مراجعه کرديم در آن جا تعدادی از برادران
را که قبلاً در جبهه های جنوب ديده بوديم ملاقات کرديم و قرار شد که با
گردان برويم از آن جا به وسيله مينی بوس به پادگان صاحب الزمان اعزام شديم
در آن جا به مدت تقريباً 5 روز مانديم تا تاريخ 21/بهمن/1361 که در آن
تاريخ به پادگان شهيد دستغيب در اهواز منتقل شديم خاطرات در پادگان صاحب
الزمان کم بود ولي بهترينش آمدن آ سيد هاشم دستغيب براي نماز ظهر بود و
ديگر ديدن برادر دانشور
در
ضمن در شب 19/بهمن/1361 در ساعت 12 به خاطر سر و صدای زياد همه ی گردان ها
را سينه خيز بردند در ضمن در اين مدت اقامت در پادگان فقط توانستم به
مدت 5 دقيقه شايد کمتر به خانه مراجعه و کيفم را بياورم متأسفانه پدرم
خوابيده بود مادرم نبود در ضمن خيلي منتظر ديدن برادر مؤذني بودم که
متأسفانه به خاطر کم سعادتي ما موفق به ديدارشان نشديم در مدتي که در
پادگان شهيد دستغيب بوديم يک روز براي گشتن به شهر اهواز رفتيم و مقداري
کاهو و ترشي خريديم که آن را در جبهه خورديم و تعدادي از برادران را نيز
در آن جا زيارت کرديم در آن جا نيز يک شب رزم شبانه داشتيم که خيلي خوش
گذشت در حدود دو کيلومتري سينه خيز داشتيم .
در
تاريخ 23/بهمن/1361 به منطقه جنگي عين خوش ( تنگه ابوغريب ) منتقل شديم و
شب را در اين قرارگاه مانديم فرداي آن روز براي تقسيم گردان و دوباره سازي
گردان همه را جمع کردند ما قبلاً به عنوان آر پي جي زن بوديم و دوباره بلند
شديم برای اين کار ولي با آمدن يکی از برادران مسئول تخريب به عنوان برادر
علی نقی ابونصر آمدند و گفتند که
هر کس تخريب کار کرده بيايد ما خواستيم برويم ولی به دليل نگهداری دوستان
جليل و خليل بخشی و صدرالله ما اول بند شديم و دوباره در همان جا نشستيم و
به صف آر پي جي زن ها رفتيم و با تکرار برادر فوق ديگر طاقت مان تمام شد و
رفتيم و با رفتن ما بعد سه برادر فوق نيز آمدند که در همان روز باز به
قرارگاه اشرفي اصفهاني در قرارگاه خادمين اسلام رفتيم و بعد از چند روز به
قرارگاه آموزشي ريخته گران رفتيم و مدت تقريباً 1 روز به آموزش مجدد تخريب
پرداختيم در آن جا با برادران عبدالله شهرياريان _ نصر الله پاک چشم _ خليل
و جليل بخشي _ صدر الله جامي نژاد بوديم
در
حين آموزشي از تيپ فاطمه زهرا ( س) البته دوره ها ( دوره هاي ) آموزش را
با برادران اعزامي از خارک که 24 نفر بودند گذرانديم و بعد از آن به
قرارگاه تيپ واقع در تنگه ابوغريب رفتيم مربيان آموزش (برادران هومن جعفري
_ حسيني ) بودند بعد از چند روز که در قرارگاه بوديم که هر روز به بازي
و تفريح مي پرداختيم هفت سنگ و غيره بعد از مدتي به همراه تعدادي از
برادران که از طرف برادر ابونصري انتخاب شده بوديم براي شناسايي به خط منتقل شديم و
اولين روز ما و برادر قاسم بحريني براي شناسائي به همراه برادر جوکار که
از اطلاعات بودند رفتيم که به علت ديد دشمن بر ما برگشتيم .
رفتن به محور شماره ي سه در بعد از ظهر و نماز خواندن هنگام مغرب و عشا و
ادامه دادن راه و گذشتن از شيارهاي طبيعي و کمين بود روي تپه اصلي و عبور و
برادران ديگر از تپه و رسيدن به يک کانال ديگر مين و برگشتن و راه را گم
کردن که تا ساعت 5/2 شب با تعويق شايد 3 ساعت راه را برگشتيم و به مقر
رسيديم .
رفتن
محور 3 و در نيمه راه نماز مغرب و عشا را خوانديم سپس رفتيم طرف هدف که من
و برادر عبدالله شهرياربان و خضر ميانخره و دو نفر ديگر از شناسايي از تپه
کمين عبور کرده ما و چهار نفر ديگر از تپه ي جديد عبور کرده و خواستيم آن
طرف تپه را شناسايي کنيم به همين منظور يک شيب تپه را پشت سر نهاديم را از
داخل شيارهاي طبيعي گذشتيم مي دانستيم که دشمن صد در صد در نزديکي هاي ما
کمين کرده است ولي ما همچنان جلو مي رفتيم تا اين که نتيجه اي گرفته باشيم
قصد داشتيم از خاکريزي که بيشتر شبيه سنگر تانک است جلوتر برويم از
کانال هايي که فکر مي کرديم پر از مين است به طوري که از راهي که قبلاً
شناسايي کرده بوديم عبور عرضي کرده و از لبه کانال بالا رفتيم در آن بالا
دو نفر از تأمين چي براي خودمان گذاشتيم و سپس ما سه نفر حکمتي _ شهرياريان
_ و برادر شناسايي خضر ميانخره از شناسايي در لبه کانال به طور عمودي به
طرف سنگر تانک حرکت کرديم
و
در کنار سنگر در چند متري آن قرار گرفتيم و برادر عبدي را براي ديد زن با
دوربين به پشت خاکريز فرستاديم که وي در آن خاکريز پوست کاغذ و سياهي ديده
بود در همان لحظه ما صداي پچ پچ گشتي ها و کمين عراقي را شنيديم و صدا هر
لحظه بلندتر مي شد ما چون دوربين نداشتيم تقريباً دير متوجه شديم ولي با
همه ي اين ها موقعيت را بهتر ديديم که سريعتر از منطقه دور شويم چون ما در
يک سطح مسطح بوديم و قابل ديد براي دشمن سريع به عقب برگشتن برادر عبدي هر
سه نفر آماده ي حرکت شديم کتي کتي به طرف کانال حرکت کرديم و دو برادر که
يکي از تيپ المهدي و تيپ فاطمه ي زهرا بودند از طرف اطلاعات سريع برداشتيم و
به آن ها گفتيم که گشتي ها دارند مي آيند هنوز حرفمان تمام نشده بود که
مين منوري در زير پاي خود گشتي ها روشن شد که با روشن شدنش ديديم که نيروي
دشمن در 7 الي 10 متري ماست که يکي از آن ها رگباري زد که ما در همين
فاصله قادر به فرار شديم
همگي
به سلامت به آن طرف کانال رسيديم و که از کانال و شيارهاي اصلي گذشته ايم
از بعد از کانال ما ديگر برادران را گم کرديم و خيلي ناراحت بوديم برگشتيم
و در عين حال که در بين راه چند تأميني را که گذاشته بوديم نبودند که به
قرارگاه که رسيديم متوجه شديم که همه به سلامت به قرارگاه رسيده اند بي
نهايت خوشحال شديم هر سه نفر ما عبدي و خضر با هم سجده ي شکر گذاشتيم و
دعاي توسل خوانديم .
و
اما آن شب گذشت و فردايش هم به هم چنين بعداز ظهر بود که صداي ما زدند ولي
عبدي سريعتر حاضر شد و رفت و ما ديگر نرفتيم متأسفانه برادران اطلاعات
همان روز صبح براي ديد زدن در محور شماره 3 به جلو رفته بودند که کمين
خورده بودند و برادر رزمنده خضر ميانخره بر اثر اصابت ترکش خمپاره ايي که
بعثيون به طرفش پرتاب کرده بودند شهيد مي شود و متأسفانه جسدش گير نمي آيد و
بعد از ظهر براي آوردن جسد وي برادران رفتند که دوباره به کمين خورده و
بازگشتند .