پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / سیدمحمد هاشمی / متن / خاطرات خود شهيد / خاطره ای از زبان شهید سیدمحمد هاشمی
اواخر اسفند ماه سال 1363 بود . در ساعت 30/13 بعد از ظهر بود که پس از تحويل يک دستگاه بي سيم دستي جهت انجام وظيفه از منطقه 5 راهنمايي بطرف دروازه شميران براه افتادم . از راهنمايي تا ميدان دروازه شميران راه زيادي نبود موقعي که به ميدان رسيدم مشاهده نمودم که زني لاغر و رنجور با چهره اي شبيه مردگان در حالي که بچه اي را در بغل گرفته کنار ميدان نشسته و مردي هم با قيافه اي رنجور و مضطرب در کنارش نشسته و زن در حالي که مرتب تک صرفه ميکرد ، بطور درد ناکي ناله مي کشيد . از قيافه آنها معلوم بود که بي بضائت و دهاتي مي باشند . بطرف آنها رفتم  سلام کردم و گفتم برادر مشکلي داريد آنمرد با صدايي که حاکي از عالمي درد و رنج بود جواب داد مي خواهيم برويم ميدان شوش و از آنجا به روستايمان برگرديم . سئوال کردم آيا همسرتان مريض مي باشد ، جواب داد بلي همسرم ناراحتي قلبي دارد . گفتم همسرتان خيلي مريض است او را به بيمارستان ببريد ، جواب داد برادر همسرم مدت هاست که مريض است و چون پول ما تمام شده است ، نمي توانم او را بستري کنم بايد برگرديم . احساسات و عواطف تمام وجودم را احاطه کرد . گفتم چقدر پول مي خواهي که بتواني او را بستري کني . زن با صداي ناله که گوئي از چاهي بر مي خواست به حرف آمد و گفت ما حتي کرايه برگشتن به دهاتمان را نداريم . در حالي رمقي براي حرف زدن نداشت سعي کرد که بچه اش را که از گرسنگي گريه مي کند و ضجه مي کشيد آرام کند ، گفت برادر زنده ماندن من در اين دنيا مشکل است بگذاريد تا برگرديم و لااقل در ديار خويش بميرم . گفتم نه من نمي کذارم شما بر گرديد . شوهر آن زن با کمري خميده مرا به کناري کشيد و گفت برادر همسر من سل دارد و من اگر پول داشتم که او را بستري کنم شفا مي يافت ولي الان من و همسرم و بچه ام از گرسنگي ناي راه رفتن را نداريم و بچه هم که گريه مي کند . و من از شما خواهش مي کنم براي من کرايه کنيد تا ما را به ميدان شوش ببرد و از آنجا با ميني بوس به دهاتمان برگرديم . ناگفته نماند دقيقاً خاطرم نيست ولي آنها اهل يکي از روستاهاي اطراف ورامين بودند . من به او گفتم شما نبايد برگرديد و من حاضرم شما را به پزشک و بيمارستان معرفي نمايم . بلافاصله با بي سيم با مرکز منطقه راهنمايي (سر پاسبان بندري ) تماس حاصل و به او گفتم به اورژانس تهران اطلاع دهند . بيماري در حال مرک در ميدان دروازه شميران مي باشد . سپس به طرف داروخانه رفتم و يک قوطي شير خشک گرفتم و از قهوه خانه اي که زير پل چوبي بود مقداري آب جوشيده گرفتم و مقداري شير براي بچه درست کرديم تا صدايش پايين آمد و آرام گرفت ضمناً مقداري هم شيريني و بسکوئيت  از يک قنادي که در چهار راه فخر آباد نزديک به ميدان گرفتم و به آن مرد و همسرش دادم که لااقل ضعف گرسنگي در آنها کمي تقليل يابد .
[بازگشت]