پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / بهنام امیری / متن / خاطرات خانواده / مصاحبه با برادر شهید بهنام امیری

شهید بهنام امیری متولد ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ بود. یکی از جوانانی که عاشقانه کار در نیروی انتظامی را انتخاب کرد و در این راه خالصانه با جان و دل خدمت کرد و در نهایت مزد خدمتش را با شهادت گرفت. ۲۹ شهریور ماه سال ۱۳۹۰، بشاگرد هرمزگان، همان زمان و مکانی بود که نام بهنام را در جرگه شهدا ثبت کرد و او را به قافله کربلائیان رساند. برای آشنایی بیشتر با زندگی این شهید با برادرش بهرام امیری گفت‌وگو کردیم که از نظرتان می‌گذرد.

 

خدمت به مردم

قرار بود بهنام در نیروی انتظامی رسمی شود. من نگرانش بودم، گفتم: «داداش، این شغل خیلی خطرناک است. برای چه می‌خواهی رسمی بشوی؟ من در شرکتی آشنا دارم. می‌توانم صحبت کنم آنجا استخدامت کنند. آن هم با بهترین مزایا و حقوق.» چهره بهنام از ناراحتی درهم شد. رو به من کرد و گفت: «من شغلم را دوست دارم. برای مردم کار می‌کنم. هیچ وقت خدمت به مردم را رها نمی‌کنم

 

هدیه مادرانه

سر مزار بهنام رفته بودم که سربازی را سر خاکش دیدم. خیلی ناراحت بود. من را که دید و فهمید برادر بهنام هستم، با اشک برایم تعریف کرد: «از وقتی خبر شهادت بهنام را شنیدم، آرام و قرار ندارم. هر بار سر خاکش می‌آیم، محبت‌های شهید از خاطرم نمی‌رود. همیشه حواسش به ما بود. هر موقع می‌خواستم به مرخصی بروم، در جیبم پول می‌گذاشت و می‌گفت: دست خالی نرو پیش مادرت. حتماً یک هدیه برای مادرت بخر بعد برو. با بقیه سرباز‌ها هم همینطور رفتار می‌کرد. سفارش می‌کرد وقتی به خانه‌هایتان می‌روید، هدیه برای مادر یادتان نرود

 

تلفن همراه

گوشی تلفن همراه، تازه به بازار آمده بود و قیمت زیادی داشت. بهنام با پس‌اندازی که از مدت‌ها پیش جمع کرده بود، یک گوشی خرید. آن موقع هنوز دانشجو بود و درآمدی نداشت. در همین حین پدر یکی از دوستانش که وضعیت مالی خوبی نداشت، بیمار شد و نیاز به عمل کلیه داشت. پولی نداشتند که خرج عمل پدرش را بدهند. بهنام تعلل نکرد. گوشی تلفن همراهش را فروخت و پولش را تمام و کمال به دوستش داد. پدر دوستش را بستری کردند و الحمدلله بعد از مدتی حالش خوب شد. از بهترین چیز‌هایی که داشت به دیگران می‌بخشید.

 

یتیم‌نوازی

بعد از شهادتش، بچه‌های یتیمی که تحت تکفل داشت، سر مزارش می‌آمدند و برایش فاتحه می‌خواندند. از آن‌ها پرسیدم: «شما برادر من را می‌شناسید؟» گفتند: «شهید امیری سرپرستی ما را بر عهده گرفته بود. هر ماه برایمان پولی واریز و به وضعمان رسیدگی می‌کرد. چند ماهی هیچ خبری از او نشد و سراغی از ما نگرفت. تا اینکه ما سراغش رفتیم و فهمیدیم شهید شده است.» این ماجرا را که شنیدیم تصمیم گرفتیم راه بهنام را ادامه دهیم. از آن روز به بعد حقوقش را ماهانه برای تأمین هزینه کودکان یتیم واریز می‌کنیم.

 

سقف فرسوده

یکی از برادرهایم به تازگی نامزد کرده بود. چند باری برای انجام مراسم ازدواجشان مسیر خانه تا کازرون را طی کردیم. یک بار چشمه‌ای را در مسیرمان دیدیم و ایستادیم تا استراحت کنیم. متوجه شدیم خانواده فقیری نزدیک آن چشمه زندگی می‌کنند که تنها درآمدشان فروش بادام است. مرد خانه مریض است و همسر و فرزندش هر روز به امید اینکه بادامی به رهگذری بفروشند، زندگی می‌گذرانند. آن روز ما مقداری بادام خریدیم و به خانه برگشتیم. بعد‌ها این موضوع را برای بهنام تعریف کردم. آدرس دقیق آن چشمه را گرفت. در سفر‌های بعد هر بار می‌خواست از آنجا رد شود به آن خانواده سر می‌زد. بادام می‌خرید و مبلغی کمکشان می‌کرد. حتی یک بار تمام حقوقش را به آن خانواده داد تا بتوانند سقف فرسوده خانه‌شان را تعمیر کنند.

 

بشاگرد

رفتیم تا پیکرش را از محل خدمتش به شهر خودمان بیاوریم. سرهنگی که در ستاد بندرعباس بود با دیدن ما از خاطرات روز‌های خدمت بهنام برایمان گفت: پرونده بهنام را در ستاد نیروی انتظامی بندرعباس بررسی کردیم. پرونده کاری‌اش خیلی خوب و پربار بود. خواستیم در ستاد بندرعباس بماند و همین جا خدمت کند، اما بهنام خودش درخواست داد تا به بشاگرد اعزامش کنیم. بعد که پیگیری کردیم ماجرا را فهمیدیم. شخصی که قرار بود به بشاگرد اعزام شود متأهل بود و از اینکه قرار بود به منطقه خطرناک و محرومی اعزام شود، خیلی ناراحت بود. بهنام خودش داوطلب شده و به آن شخص گفته بود: «نگران نباش، من مجردم و به جای تو می‌روم!» همینطور هم شد. جایگاه بهتر در یک ستاد مرکزی و مجهز را رها کرد و به بشاگرد رفت. از خدمت در آنجا تنها شش ماه مانده بود که شهید شد!

[بازگشت]