شخصيت ها / شهدا / محمدباقر دلپسند / متن / خاطرات آشنایان / توسل به امام صادق(ع)
شبی که محمد باقر بر اثر جراحت، تپش قلبش بسیار بالا بود و شکمش بسیار درد میکرد متوسل به ائمه معصومین به خصوص امام جعفر صادق (ع) می شود. در آن شب قبل از خواب می گوید: امشب شب شهادت است. من وصیت نامه ام را به یکی از دوستانم داده ام و سفارش کرده ام که هرگاه شهید شدم آن را به خانواده ام بدهند، خداحافظی کرده و بیهوش می شود، همه انتظار شهادت وی را می کشیدند، اما محمد باقر نیمه های شب بیدار شده و به کمک دیگران می نشیند و به محض نشستن می گوید: ای صدام!
ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می بری و زحمت ما می داری
همه ی اطرافیان خوشحال می شوند و سئوال می کنند جریان چیست؟ محمد باقر می گوید: خواب دیدم در کازرون در مسجد سید جمال در حالی که مشغول تدریس قرآن برای کودکان بودم عبایی سیاه بر دوش انداخته بودم. ناگهان مشاهده کردم سیدی بزرگوار با قامتی بلند و عبا و عمامه ای مشکی در حالی که شال سبز به دور کمر داشت با چهره ای نورانی از در مسجد وارد شد و سلام کرد.
من نیز که دست و شکمم پانسمان بود و عبایم را بر روی آن کشیده بودم هرکاری کردم که جلو آقا بلند بشوم ، نتوانستم .
آقا نزدیکم آمد و گفت : چرا دیشب این قدر مادرم را صدا کردی؟ چه کار داری؟
من از خجالت سرم را پایین انداخته بودم که از روی شرم گفتم: آقا چیزی نیست.
خودش خم و با دست مبارکش عبایم را کنار زد و با دست راست بر روی شکم و سینه ام دست کشید و گفت : حالا درد نداری و در همان حال رفت.
محمد باقر پس از خواب در بیداری می گفت: آقا دست بر روی دستم نکشید و می ترسم دستم خوب نشود و همین طور هم بود تا این اواخر از ناحیه ی دست در رنج و ناراحتی بود.
منبع: ماهنامه شهرسبز، آبان 1384، ويژهنامه، ص 2.