خبرگزاري فارس: جملاتي از مرحوم علامه محمدتقي جعفري كه از «تفسير و نقد و تحليل مثنوي» و «ترجمه و تفسير نهجالبلاغه» انتخاب شده به مناسبت سالروز وفات آن عالم فرزانه و يادي از آن انديشمند انسانشناس به علاقهمندان آن بزرگوار تقديم شده است.
جملاتي از تفسير و نقد و تحليل مثنوي
1- متفكرين تماشاگر، انديشمندانِ تجريدپرستند، همچنانكه درونبينهاي تماشاگر، هواخواهان عرفان منفي هستند.
2- شخصي كه تنها نيروي انديشه را بهكار ببندد و جز انديشه، فرصت فعاليّت به هيچيك از قواي دروني ندهد، مانند اين است كه فقط يك عينك به چشم دارد.
3- در اثر بعضي از معاصي، نه تنها وجدان از فعاليت ميايستد، بلكه گويي وجدان نابود گشته و يك فعاليّت در انسان بروز كرده است.
4- بخنديم، امّا سرمايه خنده ما، گريه ديگران نباشد.
5- جهان يا انسانِ بدون حركت، مساوي است با نيستي.
6- در بازارِ پر آشوب نيمه دوّم قرن بيستم، بيست و يكمين تمدّن، همه چيز انسان و انسانيت را در صورت كالا به معرض فروش درآورده است.
7- دواي جهالتهاي بشري، سؤال است. بياييد آنچه را نميدانيم، سؤال كنيم و تا بتوانيم، سؤالها را بيجواب نگذاريم.
8- وجدان تاريخ، همواره قلمي براي كشيدن خطّ سرخ به اباطيل و مزخرفات دروغگويان آماده كرده است.
9- نازپروردگان در همه تاريخ، معتكفان آشپزخانهها بودهاند.
10- آري، تنها يك مسئله اساسي مطرح است. اين مسئله عبارت است از: تشخيص سايه وجود از اصل وجود ...
11- بهشت، انعكاسي از موجوديّتي است كه انسان در اين زندگاني تحصيل كرده است: از محقّرترين لذايذ گرفته تا لقاء الله و رضوان الله و ايّام الله.
12- اگر انسانها ميدانستند كه عامل اساسيترين خندههاي آنان، هماهنگيِ مرموزي با گريههاي آنان دارد، عظمت ديگري داشتند.
13 جامعه صنعتي، معبدي است كه قرباني ميخواهد.
14- به عقيدي ما، بشر يك ميليون اشتباه ندارد، بلكه تنها و تنها، يك اشتباه مرتكب شده است و آن اين است كه: هدف و ايدهآل زندگيِ خود را نميداند.
15- كسي كه حيات را نميشناسد، نميتواند از حيات واقعي برخوردار شود.
16- جان آدمي، در زنداني است كه كليدش در دست خود اوست.
17- زندگيِ بيمحور و فاقد اصل، نتيجهاي جز فرو رفتن در تناقضات و مبارزه با خود در بر ندارد.
18- اگر يك انسان نتواند اصل تعهد را در زندگاني خويش قبول كند، مانند اين است كه نميداند از كجا آمده است.
19- اعتقاد به خداوندي كه نقشي در زندگيِ معتقد ندارد، اعتقاد نيست، بلكه نوعي از پديدههاي دروني است كه تشريفات رواني ناميده ميشود.
20- بياعتنايي به وضع انسانها، درست شبيه به بريدن جزء از مجموع پيكر است.
برداشتهايي از تفسير نهجالبلاغه
سخنان نهجالبلاغه جلوه والايي از ابعاد گوناگون يك انسان پوينده در مسير كمال برين است. طبيعي است كه اين سخنان، توهّمات بيپايه و جزئيّات زودگذر و ذوقپردازيهاي شاعرانه و افسانهگوييهاي تخديركننده نيست. محتويات اين سخنان، به همان اندازه واقعيّت دارد كه انسان در طبيعت وابسته به آفريننده طبيعت، ميتواند راه هدف اعلاي زندگيِ خويش را در پيش گيرد.
# جامعهاي كه علي را جدّي نگيرد ...
آري، بدون مبالغه و تأثرات از احساسات لذت بار ولي بي اساس و زودگذر، با كمال صراحت و جديت ميگوييم: طرز تفكّرات و رفتار اميرالمؤمنين(ع) در ارتباطات چهارگانه: 1- ارتباط انسان با خويشتن 2- ارتباط انسان با خدا 3- ارتباط انسان با جهان هستي 4- ارتباط انسان با همنوع خود، از بهترين دلايل اثبات هدفدار بودن هستي و انسان است؛ هدفي كه بالاتر از لذايذ و امتيازات زندگيِ ماديِ آدمي است.
جامعهاي كه شخصيتي مانند اميرالمؤمنين عليبن ابيطالب(ع) را كه همه گفتارها و كردارها و انديشههايش حقّ بوده، جدّي نگيرد و موجوديّت خود را به وسيله تعليم و تربيت او تكامل نبخشد، بديهي است با چه نتايجي مواجه خواهد گشت. اگر بشريّت با اين قيافه ملكوتي از نزديك آشنا بود و از تعليم و تربيتِ او برخوردار ميشد، امروزه كمال او به كجا رسيده بود؟
# زندگي بدون نظم ...
زندگي بدون نظم، مساوي زندگي بي قانون و اصل است كه مساوي بي هويتي زندگي است. روشنترين و محكمترين دليل بر ضرورت نظم در زندگي، قانونمنديِ همه اجزاء كوچك و بزرگ جهان هستي است كه زندگي آدمي هم يكي از آنهاست. كسي كه انتظار دارد ميتوان زندگي را بدون نظم سپري كرد، در حقيقت منكر قانون حاكم بر هستي بوده، هيچ چيز را شرط هيچ چيز نميداند! اين، همان كوري است كه با وجود آن، امكان ديدن و دانستن هيچ چيزي وجود ندارد. به جرأت ميتوان گفت: نيرومندترين عامل تخريب زندگي ـ چه فردي و چه اجتماعي ـ همين بياعتنايي به نظم است كه معلول جهل يا بياعتنايي به قانونمنديِ حيات است كه جزئي بسيار با اهميت از كيهان منظم و قانونمند است.
# من گمان نميكنم...
آنچه موضوع بحث و بررسي ماست، اين است كه: آيا اين تفسيركنندگان ميتوانند خود را مجاز بدانند پرونده انسان را در آن انعكاسات و مكانيسم خلاصه نموده و حقيقتي را به نام انسانيّت، از انسانها منها كنند؟! يا آن اندازه بياهميّت تلقي كنند كه گويي چنين حقيقتي وجود ندارد؟!
من گمان نميكنم آن مغزهاي مقتدر كه در قلمروِ علوم انساني به آن همه معلومات مفيد دست يافتهاند، خود را براي نفي انسانيّت انسان مجاز بشمارند. ما به عنوان نمونه، حدود 950 مشخصّه انساني را در جلد اول ترجمه و تفسير نهجالبلاغه متذكر شديم و اثبات كرديم هيچ ماشيني اگرچه به عظمت نهايي برسد، نميتواند داراي آن مختصّات باشد.
# سكوت؛ جواب راسل!
و كدامين وجدان و انديشهاي است كه به احساسات خوشايند درباره مسائل اخلاقي كفايت بورزد و نگويد: چرا و به كدامين علّت، از لذايذ و نيروهاي طبيعي كه دارم، در خدمت انسانها صرفنظر كنم؛ انسانهايي كه نه امتيازي براي عشق ورزيدن دارند و نه يك عامل ماوراي طبيعي (خدا) محبوبيّت آنان را اثبات كرده است. اين، همان معمّاي ناگشودني است كه در سالهاي گذشته (1342 خورشيدي) كه با برتراند راسل مراسلات علمي و فلسفي داشتيم، مطرح نموديم و ايشان پاسخي براي حلّ اين معمّا نداشتند.
# تعريف عدالت
از آن هنگام كه در ديدگاه نوع انساني، حقيقتي به نام "قانون" نمودار شده، مفهوم "عدالت" نيز براي او مطرح گشته است، زيرا عدالت عبارت است از: رفتار مطابق قانون. اين تعريف كه به نظر ما يكي از جامعترين تعريفات براي عدالت است، ميتواند شامل همي رفتارها و پديدههاي عادلانه باشد.
گمان نميرود يك انسان عاقل پيدا شود و معناي قانون و عدالت و اهميتِ اساسيِ آن دو را درك كند، با اينحال عاشق عدالت نشود.
عدالت است كه واقعيّت را از ضد واقعيّت تفكيك ميكند.
عدالت است كه طعم حياتيِ قانون را به ما ميچشاند.
عدالت است كه انسان را از حيوان جدا ميسازد.
عدالت، حيات است و ظلم مرگ و نابودي.
فرد و جامعهاي كه عدالت را به شوخي و مسخره بگيرد، قوانين جبريِ جهان هستي و حيات، آن فرد و جامعه را زير پنجههاي پولادين خود بهطور جدي متلاشي خواهد ساخت.
فرد و يا جامعهاي كه عدالت را وسيلي خودكامگيها قرار ميدهد، حيات واقعيِ خود را بازيچه فضولات زندگيِ حيواني قرار داده است.
# ...گوش فرا نخواهم داد!
عشق به عدالت، بدون عشق به حيات، خيالي بيش نيست. من هرگز به پند و اندرز و شعر و اصطلاحبافي كسي كه نتوانسته است حيات را شايسته عشق معرّفي كند، ولي ميخواهد عدالت را معشوق انسانها قلمداد كند، گوش فرا نخواهم داد. زيرا عشق به عدالت يا هر چيز ديگر، پديدهاي از لذّت را در بر دارد كه جالبترين خواسته خودمحوري است؛ در صورتي كه حيات به معناي واقعي، فوق خودخواهي و خودمحوري است، زيرا حيات واقعي كه در يك فرد به جريان ميافتد، با حيات ديگران نيز مشترك است، و اساسيترين مختصّ حيات، تعديل و تصعيدِ خودمحوري به سود انسانمحوري است كه رو به كمال دارد. همانگونه كه ملاحظه ميشود، اشتراك با حيات ديگران و لزومِ تعديل و تصعيد، با لذّتجويي سازگار نميباشد.
# همين لحظه كه اين كلمات را مينويسم ...
ديناميسم حيات جانداران از آغاز حركت در اين كره خاكي، احساس و صيانت خويش از تلف شدن و دفاع از حيات و آماده كردن محيط مناسب براي زندگي مطلوب خود و توليد مثل و ... تا همين لحظه كه اين كلمات را مينويسم، واقعيّت ثابت ـ نه سكون فيزيكي و شيميايي ـ دارد، اگرچه ميلياردها ميليارد جاندار سر از خاك بركشيده و سپس رواني خاك ميشوند.
فضل و عدل به قول مولوي، و تشنگي به كمال و شرافت انساني، احساس تعهّد در زندگي و لزوم عدالت و مطلوبيّت علم و هنر، از قديميترين دوران زندگي انساني واقعيّت ثابت دارند؛ با اينكه ميلياردها انسان و دهها تمدّن و فرهنگ و جامعههاي متنوع، چونان مهمانان چند روزي خوان گستردهء طبيعت، از اين مهمانسرا درگذشتهاند.
# متفكّر همه جانبهاي را نديدهام كه...
اينجانب در امتداد مطالعاتي كه داشتهام، جز افراد بسيار معدود، دانشمند و فيلسوف و متفكر همه جانبهاي را نديدهام كه صراحتاً يا تلويحاً اشارهاي به محدوديّت و نسبيّت علم و جهانبينيِ خود نداشته باشد. حتّي آن عده بسيار معدود هم كه ادعاي علمشان گوش فلك را كر ميكند، ميدان علمِ خود را در پديدهها و مصاديق تحقّقي نميتوانند انكار كنند. به اين معني كه جهانبيني و انسانشناسيِ خود را با مشتي كليّات قاطعانه ارائه ميدهند و آنگاه ميگويند: اجزاء طبيعت و روابط ميان آنها و ابعاد و استعدادهاي انسان، تدريجاً كشف خواهد شد!
شايد اغلب صاحبنظرانِ مطّلع ميدانند كه بعضي از مكتبها كه در روش دگماتيسم (جزمي و قطعي) مشهورند، وقتي به مجهولاتي ميرسند و ميبينند درباره آنها چيزي نميدانند، فوراً حواله به آينده نموده و ميگويند: اين مجهولات را آينده كشف خواهد كرد. البته ما منكر گسترش علم از گذشته به آينده نيستيم. به قول مولوي:
هين بگو تا ناطقه جو ميكَنَد تا به قرني بعد ما آبي رسد
گر چه هر قرني سخن نو آوَرَد ليك گفت سالفان ياري كند
ولي بايد بدانيم هر كشف تازهاي در طبيعتشناسي و انسانشناسي، دگرگونيِ خاصّي در تعريفات و دلايل كلاسيك ما وارد ميسازد و در اين تغيير و دگرگوني كه مسلّماً به تغيير در تفكّرات جهانبيني منجر ميشود، چون و چراهاي تازهتري براي ما نمودار ميگردد و در نتيجه، خرافي بودنِ مطلقگوييهاي ما را در هر دورهاي از گذرگاه علم و جهانبيني به خوبي اثبات ميكند.
# انساني كه هنوز ...
آن انساني كه هنوز آنچه را كه به خود نميپسندد، بر ديگران ميپسندد و هنوز آنچه را كه به خود ميپسندد، بر ديگران نميپسندد، از عرفان الهي هيچ بهرهاي نخواهد برد. آن كس كه هنوز نميداند توقّع نتيجه بدون كار، بزرگترين عامل تباهيِ اخلاقيِ انساني است و هنوز طعم نظم را در كار نچشيده است، از عرفان به جز حالات لذايذ روانيِ زودگذر نصيبي نخواهد داشت. تا يك انسان از صفات نيكوي خيرخواهي، خيرانديشي، صبر، شكيبايي و ظرفيت در برابر رويدادهاي سخت و هنگام رويآوردن امتيازات برخوردار نباشد، از گرديدن عرفاني واقعاً محروم خواهد ماند. از يك جهت ميتوان گفت چون عرفان اسلامي عبارت است از: تخلّق به اخلاق الله، لذا توقع اين مقام عالي بدون تخلّق به اخلاق فاضله كه مقدمه لازم آن است، امكانپذير نيست.
# دموكراسيِ تفسير نشده
بايد از آن حمايتگران رهايي و بي بند و باري و واگذاركنندگان انسان به حال خود پرسيد: آيا سقوط تعهدها و پيمانها از اعتبار و ارزش، به اصول عاليه مذهب و اخلاق والاي انساني مستند است يا به آن بيماريِ مغزي و رواني كه ضرورت تقيّد به اصول انساني را از بين برده است؟! شما هر چيزي را كه فراموش كنيد و حتي اگر شخصيت خودتان را زير پا بگذاريد، نميتوانيد ضرورت مفيد بودن عمل به تعهدها و پيمانها را ـ خواه تعهد و پيمان ميان افراد، خواه ميان فرد و گروه و ميان فرد و جامعه و ميان جوامع را با يكديگرـ فراموش نماييد و به زير پا بيندازيد. با اين حال، انسانهاي رها شده از اصول عاليي مذهب و اخلاق، امروز كمترين ارزشي به تعهدها و پيمانها نميدهند.
همين ساعت كه اين جملات را مينويسم، در همين روز (4/1/1367 هـ . ش) بر خلاف تماميِ مقررات و قوانين بينالمللي، موشكهاي وحشتناك و مرگبار، يكي پس از ديگري مناطق مسكوني ـ يعني خانهها و كاشانههاي مردم را كه براي زندگي ساخته و آباد كردهاند ـ به تلّي از ويرانهها مبدل ميكند و با شكستن چراغهاي زندگيِ پير و جوان و كودك، زن و مرد، بيمار و تندرست را در مدارس، مساجد و بيمارستانها، آنها را خاموش ميسازد.
همين روزها، چند نفري در اتاقي نشسته و درباره پديده قدرت و ناتوانيِ شرمآورِ بشر از استفاده صحيح و منطقي از آن بحث ميكرديم كه ناگهان صداي بسيار مهيبِ انفجارِ يك موشك، براي لحظاتي گفتگوي ما را قطع نمود و همگي به روي هم خيره مينگريستيم كه هم اكنون عدهاي انسان بيگناه به خاك و خون درغلطيدند.
در همين حال، يكي از دوستان كه اهل فضل و دانش است، وارد شد و گفت: ديشب حادثهاي را ديدهام كه هم تفسيركننده دموكراسي كه ترقي و تمدن بشري را اثبات ميكند بود و هم تفسيركننده سوسياليسم كه با جبر تاريخ وارد عرصي زندگي انسانها شده است. اين حادثه، انفجار يك موشك ويرانگر در نزديكيِ خانه ما بود. پس از آرام كردن خانواده خودم، به سرعت به طرف جايگاه اصابت موشك رفتم؛ منظره بسيار هولناكي را ديدم كه تواناييِ توصيف آنرا ندارم و گمان نميكنم ضربه روانيِ آن حادثه در درونم، تا نفسهاي واپسينم زايل شود. تلّي از خاك را ديدم كه همه افراد يك خانواده را در خود دفن كرده بود و تنها سر كودكي شيرخوار با انگشتان كوچك يك دستش، بيرون مانده بود. آهسته و بسيار ملايم خاكها را از پيرامون آن سر كنار زدم و صورت كودك پيدا شد. در حالي كه دهان او باز بود و پستانكش در فاصله كمي ديده ميشد، با خود گفتم: اي كاش، صدايم بلند بود و به گوش قانوننويسها و سازمانهاي بينالملليِ حمايت از انسانها ميرسيد كه آقايان، تشريف بياوريد! و پاسخ اين كودك را كه براي سؤال از شما دهان باز كرده، بدهيد. ولي هيهات!
يكي از حاضران جلسه گفت: شما كجاييد؟ اصلاً معلوم است چه ميگوييد؟ مگر آنان نميدانند در اينجا چه ميگذرد؟ اگر شما فقط يك شب و روز، آنچه را كه رسانههاي دنيا ميگويند، گوش بدهيد، خواهيد ديد همان كسانيكه با فروش اسلحه براي خونريزي، كاخ آمال زندگيِ خود را بنا ميگذارند، خبر و خط ميدهند. بسيار خوب، حالا من مانع بحث شما نشوم، ادامه بدهيد آيا ميتوان راهي پيدا كرد كه آدمي با آن همه ادعاهايش كه به تكامل رسيده و تمدن بهوجود آورده است، هنگام رسيدن به قدرت، مبدل به حيواني ناتوان نگردد و آن قدرت را در مسير سازندگي بهكار بيندازد؟
# بر بالين يك بيمار
هر اندازه فاصله بين ناظر و جسم متحرك زيادتر باشد، حركت آن جسم كندتر مينمايد. حقيقت اين است كه با اينكه سازنده كشش زمان در كارگاه مغز ماست و ما ميتوانيم عبور طناب ممتدّ زمان را در درون خود احساس نموده و چگونگيِ شتاب و كنديِ آنرا به طور مستقيم دريافت كنيم، با اين حال، به ندرت اتّفاق ميافتد چنين توجّه عميقي به درون داشته و واقعيّت گذشت زمان را به خوبي دريابيم.
آري، فقط در آن هنگام كه پس از سپري شدن ساليان عمر به عقب بر ميگرديم، تا حدودي سرعت گذشت زمان را درك ميكنيم. فراموش نميكنم روزي بر بالين يك بيمار نشسته بودم كه حدود نود سال از عمرش گذشته بود و دو روز بعد از دنيا رفت. در آن روزي كه هنوز هوش و درك خود را از دست نداده بود، از وي پرسيدم: ساليان گذشته عمر خود را چگونه درك ميكنيد؟ او پلكهاي چشمش را روي هم گذاشت و فوراً باز كرد و گفت:چنين چيزي و با چنين سرعتي.