كازرون
در پائين تپه از راه سنگفرشى به نام آبگينه، جاده از كنار مرداب به درياچه و سپس به جلگه كازرون منتهى مىشود كه تا شهر در حدود هشت ميل فاصله است. وقتى كه از دشت ارژن به ميان كتل رسيدم تفاوت محسوسى در ميزان گرما احساس نمودم و اين تغيير هوا در جلگه كازرون باز هم بيشتر است.
اين نقطه تا اقامتگاه شب گذشته من 3700 پا اختلاف ارتفاع داشته، هوا نيك گرم و دلچسب بود و منظره درختان خرما كه از دور نمايان بود چشماندازى مىنمود كه با آنچه تا آن موقع در ايران ديده بودم اختلاف بسيار داشت و بنابراين باز به صحنه و اقليم عادى مشرق زمين رسيده بودم.
چادرنشينان در دشت كازرون كازرون كه از ديرزمانى پيش روزگار آبادانىاش طى شده بود در محل و موقع بسيار متناسبى واقع شده است، هواى مطلوب و سالم داشت و همچنين آب فراوان و بواسطه محصول پرتقال و قاطر، اين ناحيه نيك مشهور است. چون نيمى از چارواداران از اهالى همين ناحيهاند مسافر بايد از عذر و بهانههاى خدعه- آميز ايشان برحذر باشد، زيراكه ايشان ترجيح مىدهند كه در اين مركز خانوادگى خويش شب را حتى بگذرانند، نهاينكه سى ميل ديگر تا كتلهاى تنگستان پيش بروند.
كازرونىهاى غيور، تاريخ شهر خود را به دورههاى بسيار قديم منسوب مىدارند، اما بعيد مىنمايد كه اين شهر پيش از اسلام وجود داشته.
ابن بطوطه مراكشى در سال 1330 ميلادى به آنجا رفته بود تا مزار ابو اسحق كازرونى را زيارت كرده باشد. اما اين وجود قدسى از آن پس پاك فراموش شده است. شهرى جديد را كه شامل بالا و پائين محله است جعفر خان زند در حين آشفتگىهاى اواخر قرن گذشته ويران و برج و باروهاى آنرا با خاك يكسان كرد. كازرون فعلا 2000 تا 2500 نفر سكنه دارد.
علاوهبر چيزهائى كه اشاره كردهام اين شهر بواسطه كشتىگيران پهلوان خود نيز مشهور است و نيز محصول پنبه و موم كه مكگرگور براى رفع نيازمندىهاى سربازان هندى توصيه كرده بود. در خارج شهر باغ خوشمنظرهاى هست به نام باغ نظر كه بنابر قول آرنولد مربوط به يكى از پادشاهان قديم موسوم به تيمور ميرزا بوده است. گاهى آنجا را براى اقامت خارجىها اختصاص ميدهند.
من در تلگرافخانه اقامتگاه راحتى داشتم. در جلگه كازرون خشخاش و تنباكو فراوان كاشته مىشود و زمين را با آب قنات آبيارى و بدين وسيله كشت و زرع مىكنند و سبزيجات و حبوبات نيز مىكارند.
ديدارى از ويرانههاى شهر شاپور
هنگام توقف در كازرون خواه در حين سفر به جنوب يا برعكس هيچ مسافرى نبايد از بازديد ويرانهها و نقوش برجسته و حجارىهاى پايتخت قديم شاه شاپور كه به نام او نيز مشهور است صرفنظر كند. الواح سنگى بر كوه در اينجا خواه از لحاظ تعداد و اندازه و يا اهميت از آنچه در فصل نقش رستم تعريف كردم بالاتر است.
شاپور در انتهاى شمال غربى جلگه كازرون واقع و تا آنجا پانزده ميل فاصله است و يك سوم راه هم در مسير جاده خليجفارس واقع شده است كه بنا براين در بين راه نيز مىتوان باين كار پرداخت و به مقصود رسيد. مسافر بيگانه هنگام عزيمت از خليجفارس بايد ترتيبى بدهد كه از كمريج به آنجا برود به اين ترتيب كه صبح زود حركت كند تا بتواند روز طولانى در شاپور بگذراند و چون در آنجا وسيله اقامت نيست هنگام غروب به كازرون وارد شود. چون من قاطرها را براى انجام اين سفر انحرافى نيز اجير نكرده بودم ناچار شدم چهارپايان ديگرى در كازرون براى رفتن به شاپور كرايه كنم، اما فقط با كمك حاكم كه از كار گستاخانه چاروادار جلوگيرى نموده بود بانجام اين مقصود نايل شدم.
سفرى سواره تا شاپور (بيشابور)
مسافران را بوسيله راههاى مختلف از جلگه كازرون به شاپور بردهاند. من از تيرهاى تلگراف از راه كمريج تا پنج ميل رفتم، سپس با انحرافى به سمت راست در جهت شمال غربى عازم مقصد شدم.
جاده از بيشههاى خاردار مستور و برگهاى سبز اين بيشهها خوراك خوشگوار شترها بود كه چندين رأس از آنها با وجود خارهاى درشتى كه بر اين بوتههاست سرگرم چريدن بودند.
چادرهاى ايل ممسنى سراسر جلگه مجاور را سياه كرده بود. مردهاى ايشان قيافه ستبر و شهرنشين داشتند و زنها از دردسر رو گرفتن فارغ بودند. در نزديكى شاپور مساكن آنها واقع بود كه بوسيله نى كه از رودخانه فراهم مىكنند به شكل بسيار بدوى مىسازند و با خارى تيغدار بهجاى ديوار محوطه جالبى براى گاو و گوسفند فراهم مىشود.
وقتى كه در جهت انتهاى شمالى جلگه روانه شدم، كوهپايه پر از تپههاى مصنوعى (تومولى) شامل سنگهاى وارفته و بناهاى فروريخته تا حدود چند ميل جلب توجه مىكرد. اين تپهها از كف جلگه مجاور پنجاه تا شصت پا ارتفاع داشت. در همان حوالى صدها خاكريز قنات ديده مىشود كه با خرابهها و سنگها منظره خاصى تشكيل مىدهد. گاهى نيز به ديوارهائى با سنگ درشت برخورد مىكنيم كه به قدرى مستحكم و پرمصالح ساخته شده كه با وجود آسيبهاى قرون از خطر فنا مصون مانده است. آنجا ويرانههاى شهر شاپور است.
راجع به جلگه شاپور حكايتهاى متعدد خوانده و شنيده بودم و همچنين شرح رودخانهاى كه خرامان از ميان اين شهر ويرانه جارى است و حجارىهائى كه بر كرانههاى اين رودخانه است. من حيران بودم كه آن آثار پس در كجاست كه ناگاه از كنار صخره شمالى جاى وسيعى نمودار شد و دهانهاى كه تقريبا صد يارد عرض داشت نمايان گشت كه از بالا تا پائين شكافته مىنمود، از اين دهانه رودخانه شاپور جارى بود و آن بسترى پرسنگ و كرانهاى پوشيده از نيزار و بوتههاى گلدار داشت.
آن سوى ساحل حجارىهاى معروف شهريار ساسانى ديده مىشود. اين دهانه كه به تنكچكان معروف است در قسمت داخلى تا 400 يارد عرض دارد و سپس به جلگهاى باز مىشود كه گرد آنرا كوه فراگرفته تو گوئى آمفىتآترى بهوجود آورده است. صخرهها در بيشتر جاها تا چندصد پا ارتفاع، سطح صافى دارند.
شهر ساسانى
هرچند بنابر نظر علما استخر يا تخت جمشيد پايتخت پادشاهان ساسانى بوده و ديرزمانى اهميت خود را از لحاظ كانون تجديد حيات آئين ملى حفظ نموده، باز مانند اسلاف هخامنشى خويش پادشاهان اين خاندان نيز بنابر راهورسم مشرقزمين به تغيير دادن مقر خود علاقهمند و طالب نمايش و ابراز دستگاه جداگانه شاهى خود بودند.
تيسفون پايتخت اشكانى مقر ديگر اين پادشاهان بهشمار مىرفت، بعدا در زمان خسرو دوم كاخ باشكوهى در دستگرد و نيز در دشت كلده ساخته شد.
در جاهاى ديگر هم اشاراتى راجع به قصور سروستان و فيروزآباد داريم، ولى هيچ كدام از پادشاهان ساسانى مثل شاپور ذوق و علاقه بناى ساختمانهاى بزرگ نداشته است.
از آثار عمده او در شوشتر كه بعدا ذكر خواهم كرد و شهر خود او واقع بين دزفول و شوشتر است كه ويرانههاى آن اكنون جندىشاپور نام دارد. بعضىها بناى پل دزفول را نيز به وى نسبت مىدهند. در نقش رستم نقوش برجسته راجع به پيروزىها و شكوه پادشاهى او را ديدهايم، اينك در محلى به نام خود او ما در يك شهر شاهى هستيم كه وى آنرا بنا كرده و به مثابه جاودانترين اثر پادشاهى خود باقى گذاشته است. سنت ايرانى تاريخ قديمترى به اين شهر نسبت مىدهد و مىگويند كه شهر باستانى را اسكندر ويران كرده بود و شاپور آنرا تجديد بنا كرد نه آنكه خود از پايه و بن ساخته باشد. بر دروازه اين شهر ساسانى بود كه پوست تن مانى، بانى آيين مانوى بعد از قتل او بوسيله بهرام اول به سال 5- 272 ميلادى آويخته شد (مىگويند پوستش را كنده بودند) هنگامى كه تازيان بر ايران تاختند شهر شاپور اولين هدف حمله و غضب بتشكنى آنها شد، حجاريها مخدوش و شهر ويران گرديد.
در قرن دهم ميلادى اصطخرى شرحى راجع به وضع ويرانه آنجا باقى گذاشت:
«بيشابور را شهريار شاپور ساخت، چهار دروازه دارد، در وسط شهر تپه خاص يا برآمدگى شبيه به برج يا گنبد هست ... در ناحيه شاپور كوهى است و در آن كوه مجسمههاى تمام سلاطين و سرداران و افراد ممتاز روحانى و مردان نامى كه در پارس مىزيستهاند. در آنجا كسانى هستند كه به آنها نسب مى رسانند و شرح روزگار آنها را به رشته تحرير كشيدهاند»
با اين حال حيرتانگيز است كه هيچكدام از جهانگردان قديم آنجا را نديدهاند- هرچند كه كمپفر ظاهرا بنابر شايعات شرحى اجمالى، اما نسبتا صحيح درباره خصايص عمده آنجا نوشته است و كاشفين پركارى مانند تاورنيه و تهونوت كه هر دو از كازرون عبور كرده بودند- تا آنكه موريه در سال 1809 به اين كار پرداخت، ولى غارى كه حاوى مجسمه بزرگ شاپور است بعدا كشف شد.
كىنر در كتاب «يادداشتهاى جغرافيائى» خود مىنويسد كه پيكره مشهورى نيز در آنجا بوده است كه علاقهمندانش آنرا با روغن مىاندودهاند، اما از چنين مجسمهاى اثرى باقى نيست. موريه در سفر اول و يا دوم موفق نشده است كه غار واقعى را پيدا كند، هرچند كه بعضى از همراهان او غارى كه خالى بود يافته بودند.
اين اكتشاف چند هفته بعد (1811) نصيب سرگرد استون شده كه تعريف او در كتاب اوزلى درج شده است. از آن پس جهانگردان بسيار به آنجا رفته و شرح حجارىها و آثار باقى از روزگار شاپور را بازگفتهاند.
ويرانههاى فعلى
در وادى ويرانى كه از سنگ انباشته است و محل شهر قديمى است آثار معدودى قابل تشخيص مىباشد. موريه نوشته است كه در آنجا مجراهاى زيرزمينى متعددى بوده است كه بايستى بوسيله حفارى كشف شود و خود او نتوانسته بود اطلاع درستى در اين باب بهدست آورد و جهانگردان بعد از او هم در اين زمينه توفيقى حاصل نكردهاند. محوطه ويرانى را كه تقريبا صد پا مربع مساحت دارد بعضىها برج و بعضى ديگر مسجد پنداشتهاند.
باكينگهام در سال 1816 دو آتشگاه كوچك مانند آنچه در مقبره كوروش بوده و اشاره كردهام كشف كرد و چون نوشته بود كه قابل انتقال است از قرار معلوم بعدا از آنجا بردهاند. تنها ويرانه قابل ملاحظه ساختمانى است به وسعت پنجاه پاى مربع كه يكى از ديوارهاى آن كاشىكارى زيبائى داشته و هنوز آثارش پابرجاست. اگرچه نيمى از آن در خاك پنهان مانده است و قاب پنجره هلالى و بقاياى ستونهائى كه سر گاو دارد بدون شك تقليدى از سبك كار تخت جمشيد است كه شايد روزى گچبريها يا سقفى بر آن واقع بوده است. موريه مىپنداشت كه صحنهاى در عقب آن وجود داشته است.
ارگ
صخره دهانه غار كه از طرف جنوب شرقى پيشآمدگى دارد شبيه برج مخروطى است كه دو جناح آن بوسيله ديوار كهنهاى محصور گرديده و بر رأس آن يك بناى قديمى است. اين بنا كه ايرانيان قلعه دختر مىنامند بدون ترديد آثار ارگى كهنه است كه بر دهانه گردنه كاملا مسلط بوده است و همان ساختمانى است كه اصطخرى در شرح مذكور فوق به آن اشاره كرده است.
نقوش برجسته
از زاويه اين تختهسنگ ما به غار وارد و راست در مقابل حجارى تصاوير برجسته واقع مىشويم كه مانند آثار مشابه در نقش رستم بهتر محفوظ مانده است و موقعى كه آثار آجرى يا سنگى سبكتر از ميان برود، باز طى قرون آينده يادگار دوران افتخارآميز مجد و عظمت ساسانيان باقى خواهد ماند.
از اين نقوش برجسته دوتا در سمت راست دهانه يعنى كنار رودخانه و چهارتا در طرف ديگر يا سمت چپ در كرانه شرقى است. من ابتدا شرح آن دوتا را كه مقابل نظر تماشاگران است و در كنار جاده آسان قابل دسترسى است بيان مىكنم.
لوحه اول شاپور- والرين
اولين صحنه كه برخورد مىكنيم در اثر مرور زمان و بدست افراد خرابكار آسيب بسيار ديده است. قسمت فوقانى آن پاك از بين رفته است، اما در زير دو پاى اسب ديده مىشود كه چهره سواران سخت مخدوش گرديده است. اسب سمت راست پيكر مغلوبى را كه صورت او به طرف خارج و سرش بر دست راست به حالت استراحت و بازوى چپ او در كنارش بر زمين نهاده شده لگدكوب كرده است و در مقابل سوار شخصى با حالت تضرع زانو زده است، وى جامه رومى بر تن دارد و دستها را به علامت تمنا پيش آورده است و قيافهاى نزار دارد.
مشخصات صورت محو شده، اما وضع و حالت او مطابق عكسى كه من گرفتهام و در اينجا (صفحه 260) چاپ شده است هنوز سادگى و حسن تأثير دارد و از گزند زوال نسبة مصون مانده است و ترديدى نيست كه داستان اين تصوير پيروزى شاپور بر قيصر مقهور است و سوار اسب پادشاه كامروا و شخص متضرع والرين و پيكر مغلوبى كه لگدكوب شده است لشكر شكست يافته رومى است.
لوحه دوم شاپور- والرين و سيرياديس
صد يارد جلوتر صحنه ديگرى است كه بزرگتر است و يكى از الواحى است كه آنتيوش، سيرياديس كه مرد گمنامى از سوريه بود در حضور والرين كه امير است خلعت و مقام بدست مىآورد. طول اين صحنه چهل و يك پا و ارتفاع آن بيست پاست، چون اين لوحه در زير تخته سنگى قرار گرفته بود نيك محفوظ مانده و آن شامل سه قسمت است: در يكى شاپور سوار اسب است با بقيه افراد صحنه در ميان، در لوحهاى كه 12 پا طول و 8 پا ارتفاع دارد. در عقب آن دو لوحه است كه يكى در پائين و ديگرى در بالاست و در هركدام پنج تن سوار در عقب پادشاه قرار گرفتهاند. در جلو او سه لوحه ديگر در طبقه تحتانى است و دو تا باز در بالاى آنها شامل تصوير جنگاوران و ديگر كسان كه پياده ايستادهاند.حال به توضيح دقيق اين صحنه مىپردازم و از لوحه وسطى شروع مىكنم.
شاپور را بواسطه ديهيم ويژه كه كرهاى هم بر آن است و موهاى طرهوار و چهره زيبا و ريش او كه گره خورده و در زير چانه است مىتوان آسان تشخيص داد.
از فرق او سربندهاى ساسانى در هوا متموج و تركش بزرگى از كمر او آويزان است و به رسم دوره ساسانى شلوار گشادى در پا دارد و بر اسب تنومندى سوار است كه در تمام صحنهها با قامت دلاور سوار متناسب نيست. وى با دست راست خود دست راست كسى را كه در كنار اسب او ايستاده گرفته است و هالهاى از تاج گل بر سر و نيمتنه رومى و پابند دارد و مانند لوحه قبل پيكر مقهورى در زير سم اسب پادشاه ديده مىشود كه حاكى از شكست و نابودى لشكريان رومى است.
نخستين نقش برجسته در شاپور: والرين در حالت تضرع در مقابل پادشاه شخصى به زانو افتاده و او نيز جامه رومى در تن و تاج گلى بر سر دارد. در جلو سر اسب كتيبهاى در پنج سطر ديده مىشود، اما الفباى معمولى فارسى نيست و بر فراز آن تصوير بچه بالدارى يا مظهر نبوغ به حال پرواز است و سربندى را به شهريار تقديم مىدارد. مسئله مهم در اين لوحه مانند ساير نقوش برجستهاى كه همين صحنه را نشان مىدهد شباهت وضع كسى كه به زانو افتاده با آن دو تن ايستاده است. آيا شخص متضرع سيرياديس است و آنكه ايستاده والرين يا برعكس، ابتدا با دلايلى كه داشتم و در اينجا قابل ذكر نيست با نظريه اول موافق بودم، اما پس از رسيدگى دقيق تمام حجارىها به اين نتيجه رسيدهام كه آنكس كه به زانو افتاده والرين امپراتور مخلوع است و آنكه ايستاده و دست شهريار در دست اوست جانشين وى و امير جديد است.
در عقب كسى كه به زانو افتاده دو نفر ايستادهاند كه ظاهرا منصبداران ايرانىاند. سوارهاى عقب پادشاه هم بدون شك نگهبانان هستند كه لباس پارسى بر تن دارند و دست راست هركدام بالاست و انگشت سبابه، به طرزى كه در غالب حجارىهاى زمان ساسانى ديده مىشود به حال اشاره بلند شده است و بهدرستى، علامت احترام محسوب داشتهاند.
تصاوير پنج صحنه كه در مقابل شهريار است بيشتر مربوط به جنگاوران است كه بعضى از ايشان اسلحه دارند و بعضى ديگر چيزهائى كه ماهيتش درست روشن نيست و اغلب صاحبنظران نفرات لشكريان مغلوب دشمن پنداشتهاند و بعضىها نيز خادمان دربارى شمردهاند. تمام اين حجارىها بر تختهسنگ بلندى تيشهكارى شده است و عمق تورفتگى آن از يك تا پنج پاست.
ساحل مقابل و آبرو
در اينجا از همان راهى كه آمده بوديم بازمى گرديم. حال كه نقوش برجسته طرف راست دهانه را سير كرديم رودخانه را در چند قدمى پائين ارگ عبور و سپس الواحى را كه در سمت ديگر يا شمال غربى صخره است بازديد مىكنيم. دسترسى به اين چند صحنه خيلى سختتر از بقيه است، چون در ارتفاع بيست تا پنجاه پا از سطح رودخانه واقع است. درحالحاضر راه يا معبرى به آنجا ديده نمىشود و اگر چنين معبرى روزى وجود داشته كه لابد هم بوده است بعدا و شايد زمان سلطه تازيان تبديل به آبرو گرديده است و از كنار تختهسنگ مجرا ساختند، بدون اينكه هيچگونه احتياطى براى محافظت نقوش مزبور نموده باشند. بطوريكه يكى از آنها را بريدهاند و اين براى آن منظور بوده است كه آب چشمه كوچكى را از داخل جلگه به آسيابى كه در دشت كازرون بوده است برده باشند.
براى رسيدن به حجارىها بايد از راه باريكى گذشت و سپس از ساحل رودخانه چهار دست و پا بر صخره بالا رفت. دليل آنكه در بعضى جاها آبرو همسطح زمين نيست، بلكه چنانكه در مورد فوق اشاره شده است كه بر كمره صخره بريدگى ايجاد كردهاند اين است كه در روزگارى كه مجرا را ساخته بودند و مورد استفاده بود، خاك را در دو ساحل رودخانه انباشتند. حضرات استولزه و اندريس كه به سال 1877 در آنجا رفته بودند تا براى كتاب سنگين خود عكسهائى تهيه نمايند اين تودههاى خاك را كنده و متفرق كردند و همه حجارىها برهنه و آشكار شده است، از اينجاست كه آن محل در نظر اشخاص بيگانه ظاهر تعجبآورى دارد. از چهار صحنه اين رودخانه سه تا همسطح جريان آب و چهارمى دوازده پا بالاتر است.
صحنه سوم- خلعت گرفتن سيرياديس
نقش اول كه در طرف چپ دهانه است به شكل محدب در صخره كنده شده است بيش از سى پا طول دارد كه بواسطه تغيير رنگ سنگ كبود مىنمايد. عكسى كه از اين صحنه برداشته بودم بمناسبت وضع و اندازه بزرگ صحنه اصلى قابل چاپ درنيامده است. صحنه شامل چهار قسمت است كه سراسر صفحه را فراگرفته است و تصاوير فراوان دارد. دو رشته زيرين پنج پا و نيم و دوتا در بالا سه پا ارتفاع دارد، در وسط طبقه دومى از پائين باز هم تصوير شاپور اول سوار اسب است كه همان مراسم را كه قبلا ذكر كردم انجام مىدهد. وى در اينجا نيز دست مردى را كه جامه رومى بر تن دارد بدست گرفته و اسب او پيكرى را لگدكوب نموده است و آن كسى كه در جلو او زانو زده است دومين نقش برجسته در شاپور: خلعت گرفتن سيرياديس داراى همان خصايصى است كه در لوحه ديگر بوده كه به عقيده من والرين است و آن شخص ايستاده سيرياديس است كه خلعت دريافت مىدارد.
تصاوير عقبى خادماناند كه تاج گلى را به شاپور تقديم مىكنند تا به دست- نشانده اهل سوريه او تفويض شود و مظهر نبوغ هم برفراز سر او در پرواز است و سربند ساسانى را كه باز نشده است به شاپور اهدا مىكند. در حجارى آن افرادى كه كلاهخود نوكتيز بر سر دارند نگهبانان شاهىاند و جمعا پنجاه و هفت نفرند و انگشت سبابه را به علامت حرمت بلند كردهاند. پانزده نفر در پائين و چهارده تن ديگر در هريك از دو رديفاند. در قسمت ديگر صحنه در مقابل پادشاه گروه انبوه جالبى از اسيران و خراجگزاران و ملازمان و نشانههاى پيروزى ديده مىشود.
در طبقه زيرين دو ارابه كه اسبها مىكشند و رومىها بيگا، مىنامند و بيرقى كه ظاهرا عقاب رومى است كه در جنگ بدست آمده است و ديگر خادمان كه سينى بر دست دارند.
صحنه دومى كه موازى با پيشگاه شاهى است داراى دو رديف تصوير است. دسته جلو بنابر قول تكسيه توسن جنگى والرين و فيلى همراه مىبرند و دو رديف بالا هم خادماناند كه غنايم و پيشكشىها را بر دوش حمل مىكنند و دو شير يا پلنگ همراه دارند. تصاوير مقابل پادشاه سى و سه نفرند. طبقه پائين صحنه را آب مجراى مذكور به كلى برده است.
لوحه چهارم- اسيران
صحنه بعدى همان است كه بواسطه آب مجراى آسياب آسيب شديد ديده است. قسمت زيرين آن هم در اثر كار آقايان استولزه و اندريس صاف و تميز شده است و يكى از شهرياران ساسانى را سوار اسب نشان مى دهد كه تعظيم و تقديمىهاى اسيران را دريافت مىدارد.
پادشاه از سمت چپ صحنه كه اندازه آن بيست و يك پا طول و دوازده پا عرض است پيش مىآيد، كلاهخود بالدارى نوكتيز بر سر دارد كه در بين بالها كره ويژه ساسانى واقع شده است. موهاى سرش نيك تابيده و برآمده است و يراق خاندان ساسانى در عقب سر و شانه او در هوا متموج است. دم اسب او گره بزرگى چهارمين نقش برجسته: اسيران خورده و از كفل آن حلقه منگوله معمولى آويزان و از كمر شهريار تركش سنگينى آويخته است.
مجراى آب راست از ميان پيكره اسب و سوار آن عبور نموده و دهان و بينى اسب را بكلى از بين برده است و به همين نحو صورت كسانى نيز كه به پيشگاه پادشاه مىآيند آسيب ديده است. نفر اولى يكى از جنگاوران است كه كلاه مجمهاىشكل بر سر اوست و حلقههاى زلف تابيدهاش در عقب آويزان و بازوانش محكم بر دسته شمشير بزرگى است.
وى نگاهى حاكى از تسليم دارد كه بهوجهى نيكو در نقش بر سنگ نمايان است. در عقب او سه تصوير ديگر ديده مىشود كه نوعى دستمال (كفيه) كه اعراب بر سر مىپيچند برسر دارند و از دنبال اسب روانند. در طبقه بالا دو شتر و دو خادم ديده مىشوند، سر يك شتر نيك محفوظ مانده و از همه گروه آثار كار مشهود است و ترديدى نيست كه صحنه پيروزى يكى از شهرياران ساسانى است و طرف مغلوب دارد تسليم مىشود، بنابراين حقيقت كه تاج بالدار تا دوره بهرام مرسوم نشده بود (275- 292. م.) بعضىها پنداشتهاند كه اين صحنه مربوط به آن پادشاه است.
كانن رالينسن معتقد است كه آن صحنه تسليم شدن اهالى سجستان (سيستان) را نشان مىدهد كه بهرام دوم با آنها نبرد كرد و پيروز شد. از جهت ديگر نيز آن قيافه شباهت تام با چهره شاپور اول دارد و حاكى است كه با غرور تمام يكى از سفراى عرب را بار حضور داده است، سفيرى از جانب ادناتوس «1» رئيس قبيله پالميرا و شوهر «زنوبيا» است كه در نصيبين در اولين نبرد رومى و يا در پيروزى بر عليه سيتارون پادشاه سوريه است. بواسطه شكل سربند اين افراد كه شبيه به كلاه اعراب است من با آن نظريه موافق هستم كه سفيرى از عربستان بار مىيابد.
لوحه پنجم- هرمزد و نرسى
بواسطه ارتفاع بيشترى كه اين نقش داشته خوشبختانه از خدشه و آسيب از نقوش ديگر محفوظتر مانده است و مجراى آب فقط پيكره اسبها را در قسمت زيرين خراب كرده است. ارتفاع آن در حدود شانزده تا هيجده پاست. دو سوار وسط صحنه به يكديگر مىرسند، آنكه در طرف چپ است حلقه شاهى (سيداريس) را با ستونى از نور تفويض و سوار مقابل براى دريافت آن دست دراز مىكند. كتيبهاى به خط پهلوى در گوشه راست هست كه نخستينبار بوسيله آقاى لونگ پريه خوانده شده است و حاكى است:
«اين تصويرى از ستاينده اهورامزدا خداوند نرسى شاهنشاه اقوام آريائى و غيرآريائى از تبار خدايان فرزند ستاينده اهورامزدا خدايگان شاپور شاهنشاه آريائىها و غير ايشان از تبار خدايان و فرزند خداوند ارتشتر (اردشير) شاهنشاه است»
بنابراين اطلاع حاصل مىكنيم كه يكى از دو سوار نرسى است كه از سال 292 تا 301 ميلادى پادشاهى داشته و سپس تاج شهريارى را كنار گذاشته است.
وى را فرزند يا برادر بهرام دوم نواده يا برادرزاده شاپور اول پنداشتهاند، اما خود او در اين كتيبه خويشتن را فرزند شاپور مىخواند و نواده اردشير. «تامس» اظهار كرده است كه شايد اين شيوه سخنورى نرسى بوده كه بدانوسيله از ذكر نام پادشاهان گمنام خوددارى نموده باشد، ولى بهنظر من بهتر است گفته نرسى درباره نسب خود حجت باشد و بايد اين شرح نسبى او را قبول كنيم، زيراكه احتمال خلاف در آن نيست.
از دو پيكره، آنكه در سمت راست است پادشاه جوان است، وى تاج مرصعى بر سر دارد كه كره ساسانى بر رأس آن قرار گرفته زلف سر نرسى بسيار زيبا بافته شده است و در عقب شانه حلقهوار فروريخته است. وى قيافه آرام و ملايمى دارد و موى كوتاه ريش او گره خورده است.
پيكره طرف چپ كه سيداريس تفويض مىكند بدون شك اهورامزدا است كه تاج قبهدار بر سر دارد و در رأس و عقب آن زلف طرهاىاش فروريخته است.
مشخصات چهره، نيك محفوظ مانده و موى سر و ريش پيرانه دارد، نه سيماى جوانان.
دم دو پر اسب او و يراق تجملى هردو اسب و رگوپى و عضلات رانها بهوجه حيرتانگيزى برجسته مىنمايد و استادى سازنده آنرا نشان مىدهد. تختهسنگى كه اين حجارىها بر آن شده است در اثر مرور زمان به رنگ كبود درآمده است.
لوحه ششم- پيروزى خسرو
ششمين و آخرين صحنه سبك كار خشنترى دارد و فاقد مهارت هنرى است و حجارىهاى آن از همه لوحهها بدتر است، در فرورفتگى عميقى واقع شده است و بواسطه سايه درخت تيره بزرگى (نارون) كه در آنجاست نتوانستهام عكسى از آن بردارم. اين لوحه شامل صحنه مستطيل بزرگى است كه سى و چهار پا طول آن است و داراى دو طبقه تصاوير يكى در بالا و ديگرى در زير است.
در وسط رديف بالا پادشاه در حال جلوس مقابل تماشاگر است، تاج دوبر بر سر دارد و موى سرش از دو پهلو سخت برآمده است. پاها كاملا از هم جداست و با دست راستش كه بلند كرده است چيزى را برگرفته كه فلاندن، بيرق پنداشته است، ولى بهنظر من تبر بزرگ رزمى است و دست چپش بر دسته شمشير است. در صحنه بالا طرف چپ گروه درباريان ايستادهاند و انگشت سبابه را بلند كردهاند. در صفحه پائين عدهاى از اشراف ايرانى ديده مىشوند (آرايش مو و لباس و شمشير ايشان شبيه پادشاه است) كه از دنبال توسن جنگى شهريار رواناند. اسب با زين و برگ است، اما سوار ندارد، در سمت مقابل يا راست لوحه در رديف بالا اسير مجروحى بهنظر مىرسد و اسير ديگر كه دستش را از عقب بستهاند و خادمان ايرانى او را جلو مىبرند.
در طبقه پائين نفر آخرى دو سر بريده را در دست دارد و از پى او عدهاى اسيران و ملازمان در حركتاند كه در ميان آنها طفلى نيز با حالت تضرع ديده مى شود كه شايد فرزند امير سربريده باشد. كودك ديگرى بر فيل حقيرى سوار است.
كانن رالينسن به استناد اينكه مهارت هنرى در اين صحنه ناچيز است و تنها شهريارى كه در سكههاى ساسانى مقابل تماشاگر است و دو دست را بر دسته شمشير صاف خود مىگرفته است خسرو انوشيروان بوده ترديدى ندارد كه اين نقش مربوط به آن پادشاه است. شايد قول او صحيح باشد، ولى من دليلى براى صحت اين نظر كه آن تصوير خسرو اول است كه از اسيران رومى خراج دريافت مىدارد سراغ ندارم، زيراكه اسيران قيافه و يا جامه رومى ندارند و علائم حاكى است كه آن لوحه راجع به پيروزى بر يكى از طوايف مشرق زمين است كه امير آنها كشته شده است.
ارزش هنرى
اين بود شرح الواح حجارى كه در بيشاپور هست و مىتوان ديد كه هم واجد مزايا و هم نقايص نقوش برجسته نقش رستم است. خشونت و سنگينى در سبك كار ديده مىشود و فاقد مايه استادى و ذوق هنرى است. از طرف ديگر صحنهها بواسطه قرائن زمانى و تجانس وضع و صورت وقارآميزى دارند كه هر دو كار را سزاوار تحسين مىسازد. در صحنههاى بيشاپور از نبرد سواره كه نقوش نقش رستم و فيروزآباد را متنوع و ممتاز مىسازد اثرى نيست، اما آداب و مراسم دربارى در اين لوحهها عمدهترين آثارى است كه از دوره نخستين سلاطين ساسانى باقى مانده است. نكته مهمتر كه بايد در خاطر داشت اين است كه ساسانيان جانشين بلافصل خاندان پارت يا اشكانى شدهاند و پيش از ايشان آثار هنرى پاك معدوم و ناپديد شده بود، پس اين حجارىها شاهدى بارز و حاكى از تجديد حيات استعداد ملى است كه هم شايان توجه است و هم موجب حيرت.
غار و مجسمه شاپور
حال بايد از غار بزرگى كه در همان حوالى است ديدن و مجسمه شاپور اول را كه در آنجاست وصف كنيم و آن يگانه مجسمه قديمى (به استثناى بدنه مجسمهاى كه هنوز در طاق بستان وجود دارد) است كه در سراسر ايران باقى مانده است. جهانگردان بسيارى از پيدا كردن غار واقعى بازماندهاند، زيراكه گاهى هيچكس از افراد ايلات در آن حدود نيست و يا آنكه هميشه راهنمائى صحيح نكردهاند.
اين غار در قسمت علياى تنگ شاپور واقع بر صخرهاى است به ارتفاع 700 پا، رفتن به اين محل چندان آسان نيست و موجب خستگى است و از پائين دره تا آنجا سه ربع ساعت راه است. در دهانه غار مقدار زيادى تختهسنگ ريخته است كه بدون مددگار عبور از روى آنها مقدور نيست. سپس به دهانه غار مىرسيم كه پنجاه پا ارتفاع و صد و چهل پا پهنا دارد.
در داخل غار پايه سنگى بزرگى است با ارتفاع چهار يا پنج پا و ده پا قطر كه از صخره اصلى بريدهاند و پاى مجسمه كه بر زمين افتاده است هنوز روى پايه ديده مىشود و پيداست كه مجسمه را با حدت تمام از جا كنده و به پهلو انداختهاند.
بازوى چپ آن شكسته و بازوى راست از ناحيه شانه شكاف يافته است، اما دست هنوز بر ران مانده است.
صورت مجسمه سخت مخدوش و قسمت بالاى تاج و سر در زير خاك مدفون است، با وجود اين از ظواهر و آثار آشكار است كه آن پيكره شاپور اول بانى آن شهر و آن حجارىهاست و چنين مىنمايد كه شهريار خيال داشته است بنابر مضمون كتيبهها كه وى و جانشينهاى او را همواره مقام خداوندى داده تمثال خود را چون معبودى در آنجا قرار دهد و بطورىكه كينر دريافته است بعدا هم اين مجسمه مورد پرستش واقع گرديده است و از ظاهر كار استنباط مىشود كه مجسمه از بالا و پائين به صخره اصلى متصل بوده و مثل اين است كه مجسمه را در همانجا كندهكارى كرده بودند و خيلى هم به خود او شبيه شده بوده است.
ارتفاع مجسمه ظاهرا بيست پا بوده و آنچه مانده است پانزده پاست. فلاندن بلندى سر را سه پا و سه اينچ و پهناى شانه را هشت پا و دو اينچ قيد نموده است و تكسيه در كتاب خود تصويرى از مجسمه كامل مزبور چاپ كرده است. بايد اذعان كنم كه اين تصوير كامل هرچند كه با آنچه در جاى ديگر بوده متفاوت است، باز كموبيش چهره واقعى آن پادشاه را نمودار مىسازد. لباس او در اينجا با آنچه در نقوش برجسته هست زياد تفاوت ندارد، تاج ويژه بر سر اوست و موها از دو پهلو و عقب ريخته است، سبيل و ريش او نيك تابيده و طوقى دور گردن اوست. در بالاتنه زره پوشيده و در پائين شلوار گشاد و شمشيرى هم بر پهلوى چپ اوست كه بندش بر شانه راست آويخته است.
انشعابهاى داخلى
در كنار محلى كه مجسمه پائين افتاده است جاهائى را در ديوار غار صاف و آماده كرده بودند كه كتيبه يا نقش بر آن بنگارند و اين كار ناتمام مانده است. اگر مسافر با درايت كافى چند شمع همراه برده باشد خواهد توانست قسمتهاى درونى كوه را نيز سير و تماشا كند. بىاعتمادى عاقلانه نسبت به راهنماهاى ممسنى بسيارى از مسافران را از تعقيب آن كار بازداشته است، ولى چيزهاى بسيار براى تماشا هست. در پنجاه يارد از مدخل غار كه رفتهرفته تنگتر شده است به گنبد بزرگى با ارتفاع 100 پا و محيط 120 پا مىرسيم.
بعد از اين دو مدخل تازه به قسمت داخلى وارد مىشويم كه يكى از آن دو آبانبارى دارد كه در كوه كندهاند و پس از پنجاه يارد امتداد ناگهان مسدود مىشود. انبار ديگر بعد از چند حوض آب به تالار وسيعى مىرسد با ستونهاى عظيم كه تا سقف برآمده است. طول اين شعبه كه اهل محل مىگويند بىانتهاست در حدود 400 يارد است. دهليزها و انشعابات ديگر نيز هست كه هرگز چنانكه بايد و شايد مورد اكتشاف واقع نشده است.
كمريج
پس از بازديد و بررسى ويرانههاى شاپور در جهت جنوب غربى به جاده خروج از جلگه كازرون بازگشتم و در جاده كاروانى به راه افتادم بعد از يك ساعت و نيم از ده شاپور يا شابور و سپس رودخانه شاپور كه در سمت راست ما واقع بود عبور كردم و در انتهاى غربى اين نقطه است كه از دشت كازرون بيرون مىروند و پس از گذشتن از چند تپه كوتاه و اراضى ناهموار به گردنه مارپيچى كه تنگ تركان نام دارد و از آنجا هم به جلگه كمريج مىرسيم.
تيرهاى تلگراف و راه ما در امتداد تپههائى است كه در سمت راست واقع است. از كازرون راه مستقيم كوهستانى به كمريج از ميان رشتههاى كوه مهمى هست كه هر چند مسافت نصف مىشود، اما خيلى سرازيرى است و حيوانات باربر از آن راه امكان عبور ندارند. در همين حوالى بود كه به سال 1874 كاروان سروان ناپير را ممسنىها مورد حمله و غارت قرار دادند.
بالاخره تنگ تركان به وادى كمريج و دهكده آن مىرسد كه چند درخت خرما سايه باريكى بر آلونكهاى محقر آنجا افكنده است. در اين محل آسايشگاه اداره تلگراف هست كه بالاخانهاى دارد كه از چاپارخانه قبلى بهتر است، در اينجا به چهارپايان قراردادى خودم كه بهراحتى از كازرون حركت كرده بودند پيوستم.
كتل كمريج
در عقب دروازه دهكده جاده از رشتههاى كوهستانى بالا مى رود و در فاصله نيم ساعت به قله سومين راه نردبانى مخوف طبيعى كه بين شيراز و درياست مىرسيم كه به نام محلى است كه تازه از آنجا آمدهايم. شيب اين راه از هر چهار كتل ديگر تندتر و سختتر است و در امتداد يك ميل مسافت 1200 پا سرازير مىشود و گاهى كوره راه بهقدرى باريك است كه قاطرهائى كه از دو جهت آمده باشند بدون خطر امكان عبور ندارند، هرچند كه شيب به حد اشد مخوف است، اما اين جاده از دو كتل ديگر پيرهزن و دختر جالبتوجهتر است، زيراكه از روى صخرهها مىگذرد، نه سنگپارهها و يا سنگفرش خراب.
درواقع كموبيش مثل پله است و رفتوآمد قاطرها جاده را در كمره كوه بهصورت پلكان درآورده است و در سختترين قسمت، آنجا كه جاده بر گردنهاى راست معلق است ديواره ساختهاند. مناظر آن حدود تمام كوهستانى و با عظمت است و در رشتههاى جبال شكافهاى عظيم ديده مىشود و تركيب طبقاتى روى همرفته عمودى دارد.
نگهبان جاده در كتل كمريج در جبهههاى برهنه كوه گاهى خاك آهكى به رنگهاى گوناگون ديده مىشود. در بدترين ناحيه اين گردنه كه كمر نام دارد در سال 1752 اسد خان سردار افغانى را كه پس از مرگ نادر شاه مدعى تخت و تاج شده بود كريم خان زند بنابر توصيه رستم سلطان سركرده ناحيه خشت مورد حمله قرار داد. نفرات رستم، خود را در زير پرتگاهها پنهان كرده بودند. سربازان كريم خان نيز از اصفهان و شيراز وارد و در جلگه پائين مستقر شده بودند. بين اين نقطه مهيب و دريا فقط يك راه باريك فرار هست.
اسد خان در دام عجيبى گرفتار شده بود، ولى سرانجام خود او گريخت و بعدا مورد عفو و عنايت فاتح بلندنظر قرار گرفت. پائين رفتن از كتل سه ربع ساعت طول كشيد. در دامنه كوه دوباره به كرانه رودخانه شاپور رسيدم و چندى از ساحل چپ آن جلو رفتم و سپس در جهت جنوبى، جاده خشت را در پيش گرفتم و به آبادى كنار- تخته كه تقريبا در وسط جلگه است وارد شدم.
جلگه خشت
جلگه خشت بهنظر من چندان زيبا نيامد فقط دو نخلستان وسيع داشت، ولى خارشتر و بوتههاى ديگر در آنجا فراوان بود. به راستى كه تفاوت آثار طبيعت در ايران در فصلهاى مختلف سال به اندازه اختلاف فاصله قطب جنوب تا شمال است، چنانكه يكى از جهانگردان سابق كه در موسم بهار از خشت عبور كرده بود نوشته است:
«در ميان كشتزارها گل خشخاش سرخ، گل ميمون، گل داودى، گل ميخك، گل خطمى و انواع گلهاى پيچكى و اقسام ديگرى بود كه هيچوقت در انگلستان نديده بودم. چون فصل بهار بود همه شكوفه داشت و منظره دلپذيرى ايجاد شده بود كه مرا به ياد ايام تابستان انگلستان انداخت «1» مسافر فرانسوى پتى دولاكروا «2» در سال 1674 در خشت بود و به قدرى گرماى هوا او را ناراحت ساخته بود كه تمام روز در رودخانه دراز كشيد و مىنويسد صدها ماهى در پيرامون وى همىگشتند و سراسر بدنش را نوك مىزدند و به قدرى هم رام بودند كه هر مقدارى كه مىخواست مىتوانست با دست بگيرد»
كتل ملو يا ملعون
در فاصله سه ميل از كنار تخته، جاده در جهت جنوبى مدتى سربالا امتداد مىيابد و سپس تا 1000 پا سرازير مىشود و اين همان كتل ملو يا (ملعون) است و به احتمال قوى لعنتها تماما در موقع بالا رفتن نثارش مىشود و براى مسافران طرف پائين راه چندان سختى ندارد، زيراكه هنگام سرازيرى مسافر خدا را شكر مىكند كه سرانجام سفر سخت و دشوار خود را در كتلهاى تنگستان به پايان رسانيده است. پس امكان فروريختن اشك شادمانى از ديدگانش به مراتب بيشتر از اظهار ناسزاگوئى خواهد بود. بعلاوه كتل ملعون نه سنگپاره زياد دارد و نه مثل كتلهاى قبلى مايه ناراحتى است، هرچند كه در مرحله اول راه شيب تندى هست كه يادآور خطر و وخامت كتلهاى ايرانى است، كناره اين كتل را روزگارى فرش كردهاند كه بهتر از بيشتر جاها كه من در ايران ديده بودم سالم مىنمود، اما اين راه به قدرى ليز و داراى دستانداز است كه كاروانها از آنجا عبور نمىكنند.
رودخانه دالكى
از پائين گردنه صداى خوشآيند جريان آب به گوش رسيد.
در ته دره با رودخانه دالكى كه در جهت جنوب غربى جارى بود برخورد كرديم.
سرچشمه اين رودخانه در كوههاى فارس در ناحيه جنوبى شيراز است كه با اسامى متعدد به طرف شمال غربى جارى است و عامترين نام آن دالكى است، زيرا كه از اين دهكده عبور و آنرا مشروب مىكند و در دشتستان به رود شاپور ملحق و در شمال بوشهر با نام رود حله يا رود شاپور وارد دريا مىشود.
از رأس كتل تا ساحل رودخانه را در ظرف يك ساعت و بيست دقيقه پياده آمدم. نسيمى كف جويبار را كه آبش همانجا در زمين وسيعى پخش مىشده است نوازش مىداد و با وسيله عادى ماهى فراوان صيد كردم. سپس يك ميل در ساحل راست رودخانه پيش رفتم و از پلى كه فقط يكى دو طاق ويرانش باقى مانده بود بگذشتم و به پل ديگر رسيدم كه شش طاق سالم داشت و به راه سنگفرش مىپيوست. اين پل و سنگفرش آنجا از تمام ساختمانهاى ديگر كه در ايران ديده بودم سالمتر مىنمود و از بناهاى مشير الملك بود كه شرح دادهام.
برجها مكعب بلندى بر مدخل پل بود و مأمورى در آنجا پاسبانى مىكرد.
درحال حاضر رفت و آمد از طريق گردنهها بىخطر است، اما تا بيست سال پيش بدون محافظ مسلح عبور از آن حدود دور از امكان بود و هنوز چند تن راهدار يا پاسبان در جاده ديده مىشوند و مخارج آنها برعهده دهات مجاور است و من با چند نفر از ايشان كه كار ژاندارمرى مىكردند برخورد نمودم. در ته دره جاده دو ميل ديگر امتداد مىيابد و به محلى مىرسيم كه از بوى زنندهاى، استنباط مىشود كه آب آنجا گوگرد دارد.
در اين دره باز مقدارى پيش مىرويم آنگاه بيابان پهناورى در جانب درياست كه در كنار و گوشه آن نخلستان سايه انداخته است و خليج در انتهاى ديگر اين بيابان واقع است. در مسافت دو ميل از دامنه كوه به دهكده دالكى مىرسيم. آخرين منزل اين سفر را كه مىگفتهاند چهار فرسخ است پانزده ميل بود كه در ظرف پنج ساعت و ربع طى كردم.
ايران و قضيه ايران، جورج ناتانيل كرزن، ج2، ص252 - 276، با استفاده از وبلاگ كازرون شناسي