بعد از عملیات والفجر 2 نام گردان فجر سر زبان ها افتاده بود. سه تپه مشرف به جاده مواصلاتی پادگان حاج عمران در عمق 15کیلومتری خاک عراق. از آنجا که آن بخش از خاک عراق تحت نفوذ مخالفان رژیم بعث از جمله نیروهای اتحادیه میهنی عراق و نیروهای بارزانی بود، عراقی ها فقط توانسته بودند کنترل خود را روی چند تا از تپه ها و به صورت پدافند متمرکز کنند و پدافند به صورت خطی امکان نداشت، تپه ی برد 5 که بعداَ به تپه شهدا معروف شدند هم از آن تپه ها بود. قرار بود گردان فجر به آن عمق از خاک عراق نفوذ کند و تپه ها و در نتیجه جاده منتهی به پادگان که تکیه عراقی ها بر آن بود را تحت اختیار خود بگیرد. ما باید از ارتفاعات قمطره از لای شیار ارتفاعات می گذشتیم و تپه ها را می گرفتیم تا گردان های دیگر منطقه را آزاد کند . کار ما با توجه به نوع پدافند عراق چندان مشکل به نظر نمی رسید. ما سه گروهان بودیم. فرماندهی گردان را شهید مرتضی جاویدی به عهده داشت و فرمانده مستقیم یکی از گروهان ها هم بود گروهان دیگر را شهید چوپانی فرماندهی می کرد و فرمانده ما شهید فرهادیان فرد بود و من هم جانشین ایشان بودم. در همین عملیات بود که ماجرای صحبت روحیه بخش شهید جاویدی درباره تنگه احد پیش آمد و آن حماسه شکل گرفت من در آن عملیات چندین ساعت طولانی مواضع دشمن را شناسایی کردم تا موفق شدم مسیر تردد آن ها در تپه حیطه مأموریت گروه خود را کشف کنم و آن تپه را بدون تلفات بگیریم. تپه دیگر را بچه های گروهان شهید چوپانی و تپه اصلی که از همه مرتفع تر بود را گروهان شهید جاویدی گرفتند . ما سه روز با نیروهای احتیاط عراق که تازه نفس هم بودند درگیر بودیم . در حین عملیات به دلیل گره خوردن کار در مناطق دیگر دستور عقب نشینی به گردان ما صادر شد و آنجا بود که شهید جاویدی پشت بیسیم به آقا محسن و شهید صیاد گفت: « ما عهد کرده ایم نگذاریم ماجرای تنگه احد دوباره تکرار شود ». رزمنده ها با شنیدن این حرف جان تازه گرفتند و در آن عملیات پیروز شدیم. این بود که نام گردان فجر سر زبان ها افتاد.
وقتی منطقه آزاد شد، اهداف دیگری پیش روی فرماندهان قرار گرفت، یکی از آن ها انهدام پایگاه هوایی دارالسلام بود این پایگاه در 40 کیلومتری، در غرب مناطق آزاد شده و در خاک دشمن قرار داشت و برای فرود بالگرد از آن استفاده می شد. این در شرایطی بود که هنوز قرارگاه کربلا برای عملیات های برون مرزی شکل نگرفته بود و قرار شد عملیات ویژه ای شکل بگیرد . محاسبات نشان می داد که در بهترین حالت، احتمال بازگشت از این عملیات یک درصد است و این شرایط را سخت تر می کرد. فرماندهان ارشد که به دنبال گروهی کارآمد برای این عملیات می گشتند انگشت انتخاب را به سمت تیپ المهدی و البته گردان فجر چرخاندند، تیپ مستقل 33 المهدی در سال 64 و در عملیات والفجر 8 به لشکر تبدیل شد و در آن روزها در پادگان جلدیان که یکی از پادگان های آموزشی ارتش و در فاصله نقده و پیرانشهر بود استقرار داشت . قرار شد که گروهی از نیروهای زبده از گردان فجر گزینش شوند. گردانی که 15 روز و در عمق 15 کیلومتری خاک دشمن بدون پشتیبانی مهمات و آذوقه با نیروهای احتنیاط عراق درگیر و نقطه عطف عملیات والفجر 2 شده بود و آن روزها زبانزد ارتش و سپاه بود. شاخصه افراد مورد نیاز آمادگی جسمی، رزمی و از همه مهم تر روحی بود. یعنی لازم بود که مسئله شهادت برای این افراد کاملاً حل شده باشد. افرادی که شوق جهاد و ایثار داشته باشند. بنا شد که این گزینش را فرمانده گردان شهید جاویدی همچنین پایه گذار اولیه، فرمانده سابق و معاون وقت گردان، شهید جلیل اسلامی، آقای حیدر یوسف پور و بنده که فرمانده یکی از گروهان ها بودم به عهده بگیرم. بهتر است کمی به عقب برگردم و از گردان فجر بگویم. در آن مقطع شهید جاویدی فرمانده گردان، شهید جلیل اسلامی معاون ایشان و آقای بدیهی هم جانشین دوم بودند. گردان فجر را شهید اسلامی و شهید کیان پور تشکیل دادند که بعضی ها به اشتباه آن را به شهید جاویدی نسبت می دهند. با یک دسته شروع کردند و جالب است بدانید آن دسته هم بچه های کازرون بودند. من هم مسئول آن دسته بودم. به مرور زمان دو دسته شدیم و نهایتا وقتی برای عملیات والفجر 2 به منطقه شمال غرب آمدیم دیگر تقریباً یک گروهان و نصفی بودیم و برای آن عملیات دو گروهان شدیم، یک گروهان سوم هم از جای دیگری به ما قرض دادند و رفتیم آن عملیات را انجام دادیم. از آن دو گروهان یک گروهانش بچه های کازرون بود. بعد از عملیات والفجر 2 و شهدایی که تقدیم کردیم در سفری که به کازرون آمدیم خیلی ها انگیزه پیدا کردند که با ما بیایند و افراد شاخصی مثل شهید حمزه خسروی یا آقای فرهادپور از همین ها بودند. گردان فجر را که رهگیری کنید می بینید نیروهایش از بچه های فسا، کازرون، آباده، زرقان ، اقلید و استهبان هستند ولی طیف غالبش را کازرونی ها تشکیل میدادند. تقریباً در این زمان از سه گروهانی که بود دو گروهانش از بچه های کازرون بودند. عرض می کردم که گروهی 4 نفره را تشکیل داده به گزینش نیروهای مناسب این مأموریت پرداختیم و 22 نفر را انتخاب کردیم. این انتخاب در گردان فجر شکل گرفت و کسی از بالا دخالت نکرد. جالب اینجاست که بدون آنکه عمدی در کار باشد ملاحظه شد که 17 نفر از این 22 نفر از بچه های کازرون هستند. شهید حمزه خسروی و آقای عبدالخالق فرهادپور از این جمله اند. البته با درصد بالایی که بچه های کازرون از گردان داشتند این حالت طبیعی بود. هرچند کمّی نگاه نشده بود و بعد از گزینش کیفی با این مسأله روبرو شدیم البته این حقیقت ابعاد نگران کننده ای هم داشت. بعد از گزینش به سه تیم 7-8 نفره تقسیم شدیم. فرمانده دسته و به طور خاص یکی از تیم ها شهید اسلامی بود، تیم دیگر را آقای حیدر یوسف پور و سومین تیم را هم بنده فرماندهی می کردم. هر یک از این سه تیم عناصر متفاوتی در خود داشتند مثلاً خود من آرپی جی داشتم. چون برای اهدافی که می خواستیم بزنیم سلاح آرپی جی و تیربار به دردمان می خورد و با توجه به این تخصص ها تیم ها شکل گرفتند.
22 نفر انتخاب شدند تا عملیات بی بازگشتی را در خاک دشمن اجرا کنند. حال و هوایی بود، شور و هیجانی عجیب، همه برایشان مجسّم شده بود که این عملیات بازگشتی نخواهد داشت. در جلسات توجیهی برای برادران تشریح می کردیم که این عملیات بدون بازگشت است و اگر کسی نمی تواند با این موضوع کنار بیاید یا برایش شهادت حل شده نیست باید همین الان تصمیم بگیرد و نیاید. اینکه داریم به عمقی می رویم که پس از درگیر شدن شاید دیگر نتوانیم برگردیم. برایمان حنابندان گرفته بودند ، مثل شب دامادی، نفراتی که می خواستند بروند حنا بستند و دیگران هم اشک می ریختند اشک بود و لبخند و وداع. وقتی خواستیم عازم شویم هم جمعیت زیادی از رزمندگان برای بدرقه مان آمدند. از آنجا سوار بر کمپرسی حرکت کردیم و به منطقه پیرانشهر و ارتفاعات بالای قمطره رسیدیم. بعد یک سری دوّاب یا همان قاطر و اسب به ما دادند که با اینها هم مهماتمان و هم جیره غذایمان را حمل کنیم. مسیری کوهستانی و نسبتاً صعب العبوری بود. دو نقطه استراحت داشتیم یک شب را در بین راه استراحت کردیم و نقطه استراحت بعدیمان پایگاه برادران بارزانی بود. حدود 15 کیلومتر از 40 کیلومتر را به سمت غرب و پایگاه هوایی هلی کوپتری عراق رفتیم و به پایگاهی رسیدیم که متعلق به برادران بارزانی بود. پایگاهی مخفی که حالتی غار مانند داشت، بین صخره های دیواره ی سنگی کوه جایی را حفر کرده بودند که در آن هم زیست می کردند و هم بر منطقه اشراف داشتند و دیده بانی می کردند. آنجا خیلی توصیه می شد که زیاد بیرون نیایید و آشکار نشوید چون ممکن است نیروهای شناسایی اطلاعات رژیم بعث عراق این اطراف باشند و پایگاه ما را شناسایی کنند. البته در آنجا بعضی از برادران ما سوار بر قاطر ها می شدند و کورس می گذاشتند و داد اینها را در می آوردند. چون آن منطقه جایی کوچک تر از زمین فوتبال و در منطقه ای در ارتفاعات بود و آنها خیلی نگران بودند که محلشان لو نرود.
صبح روز سوم بود ، در شرایطی که افراد هر آینه به آمادگی روحی بالاتری می رسیدند و امید به شهادت بیشتر می شد، ناگهان بیسیم خبر داد که عملیات لغو شده است و حتی علت آن را هم نگفتند و من هم در جایگاهی نبودم که چند و چون آن را جویا شوم. اما آن روزها ولایت پذیری چراغ راه رزمندگان بود و به صورت یک باور و یک دکترین در ذهن تمام رزمنده ها جا افتاده بود که تبعیت از سلسله مراتب واجب است و امتداد این سلسله مراتب به حضرت امام یا همان ولایت فقیه و به همین شکل طبق آیه قرآن به توحید می رسد. این بود که حرف فرمانده بی برو برگرد انجام شد. گروه امتحانش را پس داده بود. اما در جبهه ای دیگر و با فرمانی از جنس بازگشت.
تجربه ثابت کرده است که مقاومت رمز پیشرفت و تنها راه پیروزی است. این هم یکی از هزاران شاهد مثال این باور